شهرستان ادب: یادداشتی میخوانیم از محمدقائم خانی که به بررسی مفهوم معجزه نزد نویسندۀ شهیر روسی، فئودور داستایوفسکی، پرداخته است.
داستایفسکی در موارد متعدد به کلیسای کاتولیک پرداخته و حملههای سنگینی علیه آن نموده است. در رمان برادران کازامازوف هم این مسیر را پیش رفته و با زبان تند و تیزی، علیه ایشان سخن گفته است. یکی از مسائلی که در آنجا مطرح میشود، سخن او علیه معجزه است. او به دنبال معجزه، بودن را تقبیح میکند و مسیحیتی که به خاطر انجام معجزه توسط مسیح مورد پذیرش قرار بگیرد، مردود میشمارد. از نظر او معجزه در تضاد با بلوغ انسان است و تأکید کاتولیکها بر آن را نشانۀ سیطرهطلبی کلیسا بر عوام میداند. تا اینجا به نظر نمیرسد که داستایفسکی حرف خاصی دربارۀ معجزه زده باشد. ظاهراً او همان حرف مشهور غیرعقلانیبودن معجزه را پیش کشیده و خواستار دینی پاکیزه از خرافات و در چهارچوب عقل بشری گشته است. نشانۀ دیگری هم در برادران کازامازوف وجود دارد که میتواند چنین موضعی را تقویت کند و مسألۀ «معجزه از نگاه داستایفسکی» را تمامشده بداند. در فصول ابتدایی رمان، آلیوشا (که در کلیسای نزدیک شهر مستقر است) در انتظار مرگ پدر زوسیماست که از نظر او نمونۀ کامل انسان مسیحی است. او استادی صاحب روشنبینی عرفانی است که آلیوشا را پرورانده و اعتقاد به مسیح را در جان او نهاده است. پدر زوسیما، مراد او در زندگی است و سالها راه زندگی معنوی را به او نشان داده است. پدر در آخرین روزهای زندگی به سر میبرد و از نظر مریدی چون آلیوشا بدیهی است که مردی شبیه او، زندگی جاودانۀ پر از نعمتی خواهد داشت. پس کاملاً محتمل است که انتظار داشته باشد بدن پدر زوسیما بعد از مرگ، از هرگونه آلودگی دور بماند و تا مدتها بوی خوشی از بدن سالم او به مشام همه برسد، اما واقعیت چیز دیگری است. نهتنها پیکر پدر زوسیما معطر نمیماند، بلکه از همان آغاز مرگ چنان بوی بدی از آن متساطع میشود که همه را میآزارد. در نگاه معمول راسیونالیستی به دین، چنین صحنهای کاملاً طبیعی است. انتظار بیجای آلیوشا برخاسته از نگاهی خرافی به جهان است که در برخورد با واقعیت و تجربۀ مادی، پوچی آن بهوضوح ثابت میشود. پذیرفتن این تحلیل هرچند به ظاهر معقول به نظر میرسد، تنها از سر بیمبالاتی و با دخالت ایدئولوژیهای مادیگرایانه ممکن خواهد بود؛ چون داستایفسکی، رمان برادران کازامازوف را علیه راسیونالیسم و سیانتیسم نوشته، پس چطور ممکن است که از همین منظر به پدیدۀ معجزه نظر کرده باشد؟ در کجا باید دلیل مخالفت او با استناد کاتولیکها به معجزه را جستجو کرد؟
دلیل محکمتری که علاوهبر نشانههای مضمونی میتوان برای مخالفت با این تحلیل ارائه کرد، در فرم خود رمان حضور دارد. میدانیم که پیرنگ هر رمان نسبت مستقیم با شبکۀ علل در داستان دارد و بر علیتشناسی خاصی استوار است. به همین دلیل قویترین دلیل برای نسبتدادن یک تفکر یا ایده به نویسندۀ یک رمان، ارائۀ نشانهای درون پیرنگ رمان است. اگر قرار بود داستایفسکی با اصل خرقعادت مشکل داشته باشد و به دلیل ناممکنبودن اثر امور غیبی بر عالم ماده با معجزه مخالفت نماید، اگر قرار بود مفاهیمی چون خدا و شیطان را موهوم و زائدۀ ذهن خرافی انسانهای گذشته بداند، یکی از مهمترین صحنههای رمانش دیدار ایوان با شیطان نمیبود. اگر بخش «رستاخیز مسیح» رمان برادران کازامازوف درون قصهای که ایوان (که شخصیت راسیونالیست رمان و منکر وجود خداست) تعریف میکند اتفاق میافتد، دیدار او با شیطان حادثهای درون پیرنگ رمان و برخاسته از رویکرد علیتشناسانۀ نویسنده به دنیاست. در یک داستان کاملاً رئالیستی (که نهتنها یک عنصر فانتزی در آن نیست، بلکه حتی یک صحنۀ سوررئال هم در آن وجود ندارد) که پیرنگ داستان بر مبنای روابط علی و معلولی مستحکم استوار گشته، حضور شیطان نشانۀ اعتقاد داستایفسکی به امور غیرمادی و تأثیرگذاری آنان در عالم ماده است. بنابراین همانطور که گفته شد، نگاه منفی داستایفسکی به مقولۀ معجزه از سر انکار عوالم دیگر نیست، بلکه ریشه در جایی دیگر دارد. برای فهم این رابطه، باید تمرکزی بر مقولۀ ایمان نزد داستایفسکی داشت که اساساً غایت معجزه هم ایمانآوردن مردم معرفی شده است.
در قصهای که ایوان برای آلیوشا تعریف میکند، گفتگویی بین مسیح و کشیش کلیسا وجود دارد که میتواند گره فهم این رفتار به ظاهر متضاد داستایفسکی باشد. کشیش دلیل بازگشت مسیح را میپرسد. مسیح، موضوع ایمان را مطرح میکند و وقتی کشیش میگوید که مردم امروز هم ایمان دارند، مسیح مخالفت میکند و نشانۀ بیایمانی مردم را آن میداند که ایشان دین را «انتخاب» نکردهاند. اینجاست که به نقطۀ شروع بحث میرسیم. گفتیم که داستایفسکی ذیل پرداختن به کلیسا به معجزه توجه میکند. اینجا همان تقابل مد نظر نویسنده از زبان ایوان مطرح شده است. در داستانی که ایوان دربارۀ مسیح مطرح میکند؛ مشکل اساسی مسیح این است که کلیسا نمیخواهد مردم آزاد باشند تا بتوانند رستگاری را انتخاب کنند. داستایفسکی میگوید کلیسا دارد رستگاری را همراه با مسائل دیگر علیه آزادی مدنی به مردم تحمیل میکند. اگر قرار است مردم امکان انتخاب شقاوت را از دست بدهند، انتخاب سعادت هم بیمعنی است. مخالفت داستایفسکی با طرح مسألۀ معجزه همین است. اگر قرار است معجزه (با آن قرائتی که کلیسا مطرح میکرد و امروز فهم غالب همگان هم همین است) تمهیدی برای وادارکردن مردم به پذیرفتن راه درست باشد، امری ضددینی محسوب میشود؛ چون آزادی انتخاب را از انسانها میگیرد. به عبارت دیگر اگر ما معجزه را (همانطور که از منظر بسیاری از نگاههای فلسفی به دین چنین است) عاملی برای مقهورکردن مردم و راهی برای تعطیلکردن عقل و ارادۀ مردم تعریف کنیم بهصورتیکه در برابر معجزه، ناچار به پذیرش دین بشوند، از نظر داستایفسکی چنین کاری ضدرسالت مسیح و ضدرستگاری مردم است. مردم باید آزاد باشند تا شقاوت و سعادت را انتخاب کنند، حتی اگر با معجزه روبهرو شدند. (به نظر میرسد این نگاه را میتوان در روایتهای قرآن از معجزههای انبیا پیگیری کرد که خارج از بحث این نوشتار است) داستایفسکی نمیخواهد معجزه، حربهای در دست دین مداران برای اجبار دیگران به ایمان باشد. اما باید دانست که داستایفسکی فقط در سطح روانشناختی به مقولۀ معجزه نظر ندارد، بلکه رویکرد اخلاقی او هم با معجزه به مشکل برمیخورد.
برای فهم جایگاه اخلاقی معجزه نزد او، باید موقعیت بنیادی آزادی را نزد او متوجه شد. داستایفسکی همانند شخصی چون هیوم، آزادی را مطلق میداند و هیچمحدودهای برای اراده و اختیار انسان قائل نیست. به همین دلیل است که همچون هیوم، نوعی انرژی ویرانگر در تلقی او از آزادی دیده میشود. منتها برخلاف هیوم، او آزادی را هم درونی میداند هم بیرونی. او درون انسان را به نحوی تفسیر نمیکند که شرایط برای آزادی ویرانگر بیرونی آماده شود؛ آنطور که هیوم انجام میداد. بلکه او از اساس با تفکیک درون و بیرون مخالف بود و تحقق آزادی را در بیرون بدون آزادی مطلق درونی ناممکن میدانست. وقتی داستایفسکی این تعمیم را انجام میدهد، آزادی او یکسری ویژگیها پیدا میکند که لزوماً شباهتی با آنچه هیوم و امثالهم دنبال میکردند، ندارد. ازجمله اینکه دوستان و دشمنانش تغییر میکنند. آزادی در نگاه داستایفسکی یک دشمن بسیار بزرگ پیدا میکند به نام تحقیر. او روی مسئلۀ تحقیر خیلی حساس است و از همۀ جهات به آن توجه میکند. از این منظر فقط دولت استبدادی و مسائل اجتماعی و ساختار کلیسایی نیستند که مانع آزادی میشوند بلکه موانع روانشناختی و مخصوصاً اخلاقی بسیار مهمترند. داستایفسکی این ترکیب پیچیده را انجام میدهد تا درون و بیرون انسان را با هم آزاد کند. او معتقد است از کسی که تحقیر میشود، هرکاری برمیآید. این موقعیت برای او همسنگ مسئلۀ وجود خداست. او معتقد است «جایی که خدا وجود ندارد، همهچیز مجاز است» و از انسان بیخدا، هرکاری برمیآید. دوباره میرسیم به بحث ضرورت وجود خدا، منجی و مسائلی در همین حوزه. برای داستایفسکی تحقیر انسان معادل انکار سعادت، خدا و مسیح است. از نظر داستایفسکی هدف معجزه (با آن تعریفی که عرض شد) تحقیر انسانها و درنتیجه در تضاد با هدف دین و مسیحیت راستین است. در این نقطه، معجزه با دین مشکلی اخلاقی پیدا میکند و نه هستیشناختی. معجزه از آن رو که نیازمند خرقعادت است، با فلسفۀ دین از منظر داستایفسکی در تضاد نیست، بلکه از آن منظر که به تحقیر انسانها میانجامد، تضاید اخلاقی با هدف و غایت دین دارد. دین از منظر داستایفسکی پیوندخورده با مقولۀ ایمان است و تنها زمانی معنیدار خواهد بود که آزادانه اختیار شود. بنابراین هرچیزی که دین و ایمان را ضروری بسازد، از نظر داستایفسکی مردود است و باید کنار گذاشته شود؛ حتی اگر به خود مسیح و خدا نسبت داده شود.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز