شهرستان ادب: امروز هفتادونهمین سالگرد درگذشت جیمز جویس، نویسندۀ شهیر ایرلندی، است. به این مناسبت، یادداشتی میخوانیم از محمدقائم خانی که به نقد و بررسی اثر معروف جویس، مردگان، پرداخته است:
مشهور است که میگویند کسی که داستانی را با نظریه نقد کند، منتقد محسوب میشود وگرنه، خیر. این جمله درست هست، ولی برداشت عمومی اشتباهی ایجاد کرده است. اینجا گمان میکنند که هر بخش نقدت، باید به یکی از نظریههای فراوان در «نقد ادبی» ارجاع داشته باشد و چیزی از خودت نگویی تا حرفت سلیقهای نشود. درحالیکه منظور از جملۀ یادشده، دقیقاً برعکس این معنی را میدهد. نهتنها بلغورکردن نظریههای متنوع هیچارزشی ندارد، بلکه گفتن خوب و بد آثار ادبی هم در حوزۀ نقد بیارزش است، هرچند میتواند ارزشهای دیگری داشته باشد. تنها زمانی میتوان به نوشتهای از نظر نقد، وزن داد که منتقد توان پاسخگویی به سؤالهایی که از متن میشود را داشته باشد. این جملهها را گفتم تا سراغ یکی از نویسندههای مهم قرن بیستم بروم که صحبتکردن دربارۀ او اعتبار و آبرو میآورد و حرفزدن از او حالاحالاها تکراری نمیشود؛ بله، جیمز جویس. وی یکی از ستونهای جریان جدید ادبیات مدرن و همچنین قلههای جریان سیال ذهن است. همین یک جمله بنمایۀ صفحهصفحه حرف و سخن دربارۀ جویس است که از دهان این و آن بیرون میآید یا اینجا و آنجا منتشر میشود. اکثرشان هم مایۀ آبرو و اعتبار گوینده و نویسندۀ مطلب است. درحالیکه این موارد از نظر نقد ادبی هیچارزشی ندارد. اینها تکرار پشتسرهم جملههای ترجمهای است که برای اندک فهمندههایش، چراغ راهِ داستان مدرن و برای بقیه، وزر و وبال اندیشه و استعدادشان میباشد. اگر کسی بتواند وارد پاسخدادن به این سؤال بشود که «چرا جویس به جریان سیال روی میآورد؟»، به مرزهای نقد ادبی نزدیک شده است. چه چیزی جویس را بر آن میداشته که از سنت داستاننویسی پروردهشده تا قرن نوزدهم ببُرد و شیوۀ جدیدی از داستانگویی را بنا نهد؟ تبیینی از این رابطۀ علی است که میتواند کسی را وارد حوزۀ نقد کند یا حداقل تلاش او برای نقد ادبی را موجه سازد، اما بهراستی چه چیزی جویس را به این وادی کشانده و بیان ادبی وی را به این سو هدایت کرده است؟
این جملهها نوشته نشد تا ادعایی در نقد ادبی داشته باشد و یا حتی مدعی نزدیکشدن به این وادی باشد، بلکه فقط برای این بود که امکان استفاده از بخشی از مفاهیم بهظاهر غیرمرتبط با داستان جویس را فراهم آورد و از زاویۀ دغدغههای شخصی به متن جویس نزدیک شود. یکی از مهمترین مفاهیمی که جویس در رابطه با داستان مطرح کرده بود، «تجلی» بوده است. این که تجلی از مسیحیت وارد جهان فکری جویس شده، واضح است و نیازی به استدلال ندارد، اما مهم آن است که بفهمیم او چه منظری نسبت به این مفهوم دارد و از این زاویه چگونه به داستان مدرن نگاه میکند. آموزۀ تجلی در مسیحیت، برای پرکردن فاصلۀ بیاندازۀ خدا با انسان آمده است. یهوه در عهد عتیق چنان از بشر فاصله دارد که هیچچیزی (حتی ارسال رسل) نمیتواند این فاصله را پر کند. مسیحیان ظهور مسیح را ارادۀ خدا برای نزدیکشدن به انسان و درک بیواسطۀ زندگی انسانی میدانند. تجلی، پرشدن فاصلهای است میان خدا و زندگی بر زمین؛ میان امر نامتناهی و امور پیشپاافتاده؛ میان نامحدود و محدود؛ میان مطلق و مقید به محسوسات. تجلی «چیزی» نیست که توضیحدادنی باشد، بلکه ارادهای است که برای برداشتن فاصلهها آمده است. به نظر میرسد یکی از مهمترین دریافتهای جویس از مسیحیت در آموزۀ تجلی، همین ارادۀ محسوسشدن امر فرابشری است. در داستان کلاسیک دورۀ جدید، دیگر جایی برای امر غیرانسانی نمانده بود و بین امر الهی و داستان، فاصلهای پرناشدنی پیدا شده بود. نه این که کسی به این فاصله توجه نداشت یا نویسندگان علاقهای به امر مطلق نداشتند، بلکه امکان روایت امر نامتناهی نبود. ظهور خدا در عالم محسوس چیزی نیست که به خواست انسان تعلق داشته باشد یا بشود برنامهای برای آن ریخت. برای همین هم هست که جویس در مطرحکردن آموزۀ تجلی، هیچسخنی از «خودِ» داستان به میان نمیآورد. او میگوید که نویسنده باید آمادگی داشته باشد تا در لحظۀ مناسب، نامحدود در داستان تجلی بکند. او بخشی از منظور خویش را در رمان «چهرۀ مرد هنرمند در جوانی» توضیح داده است. بهخصوص اشارۀ او به درخشندگی در فلسفۀ هنر آکویناس میتواند از این منظر مورد توجه قرار گیرد. گویی او هنر را بدون تجلی، جدی نمیدانست و چنین رسالتی را جزء تعریف هنر میشمرد. باتوجه به این تلقی، میخواهیم نگاهی بیندازیم به داستان کوتاه «مردگان» اثر جیمز جویس.
در مردگان، جشن کریسمس دو خواهر ایرلندی و البته ظرایف روابط بین آدمها و تفاوتهای این میهمانی با یک مهمانی مدرن (که مورد پسند جوانان است) به نمایش درمیآید. این اختلاف در سخنرانی گابریل به صراحت گفته میشود. او از فقدان احترام به سنت کهن ضیافت ایرلندی مینالد. او دورۀ جدید را مورد حمله قرار میدهد که بیملاحظه، همهچیز را یکسان کرده و اصالت را از بین برده است. تجدد، همۀ میهمانیها را شبیه هم کرده؛ جایی برای خوشبودن بدون ذرهای محبت و قدردانی. جایی برای پیشرفت نسل جوان و بریده از پیرانی که حافظ و حامل سنتهای ایرلندی هستند. نسل جدید از سنتها جدا افتاده و توجهی به زندگی جاری در آیینهای ملی ندارد. اینها گفتههای مرد داستان (یعنی گابریل) در جشن ضیافت است. جیمز این سخنان را ابتدای داستان مطرح نمیکند، بلکه بعد از نمایش همین مواضع، آنها را بر زبان گابریل به صراحت بیان میکند. در این لایه، جویس به مثابۀ یک روشنفکر، موضع انتقادی خویش را نسبت به مدرنیته نشان داده است. یعنی پس از آن که به ظرافت نمایشش داده، به صراحت بیانش هم کرده است. او با روایت کشمکشهای دنیای جدید با سنتهای ایرلندی، جهانی بر پایۀ تضاد نسل جدید با سنتها بیان داشته و موضع خویش را هم با قدرت اعلام کرده است. تا اینجای کار، او یک روشنفکر تیزهوش و شجاع است و داستان او، با ظرافت هنری، موضع روشنفکرانۀ او را به نمایش گذاشته است. تا اینجا را میتوان با نظریههای معمول نقد ادبی تبیین کرد و با واسازی داستان، جهان آن را برای مخاطب تشریح نمود؛ اما جویس نویسندهای نیست که در این حد بماند و به این نحوه از داستانپردازی راضی بماند. اگر جویس میخواست در حد نویسندۀ روشنفکر خوب باقی بماند، با خواهرها و مهمانانشان و گابریل به مقصود خویش میرسید. حالا گابریل میتوانست با دوست دخترش بیاید به مهمانی، یا حتی «مانند دیگران با زنش» پا به آن جمع بگذارد، اما جویس شخصیتی را میسازد که بعدی تازه به جهان داستان مردگان میدهد و آن را از حد یک اثر پیشرو، به یک شاهکار هنری تبدیل میکند. عنصری در داستان جویس هست که امکان میدهد دیدگاه نویسنده دربارۀ «تجلی» به نمایش درآید. جویس با شخصیتپردازی زن گابریل یعنی «گرتا» است که مرزهای نقد ادبی را (بهعنوان یک نویسنده مدرنیست یا هرچیز دیگر) درمینوردد و زمینهای برای تجلی فراهم میکند. او چطور این کار را انجام میدهد؟ با سکوت و چند تصویر محو ساده. با سایه، انزوا. گرتا در مهمانی هست، اما پیش چشم ما نیست. صدایی دارد که به گوش ما نمیرسد. فقط میدانیم هست و گابریل دوستش دارد. وقتی گابریل همۀ نقشهایش را در مهمانی به خوبی انجام داد، وقتی که موضع انتقادی نویسنده را به انتها رساند، زمانی که وقتِ رفتن مهمانان فرارسیده، نویسنده بر درون گابریل متمرکز میشود و اشتیاق او به گرتا را برای ما روایت میکند. پس از یک شب شلوغ، گابریل «گرتا»ی خودش را یافته و نیازی شدید به خلوتگزینی با او احساس میکند. گرتا برای مرد و برای مخاطب، همزمان تجلی میکند. جویس با برفی که ساکت از جهان فرای کیهان بر ساکنان زمین میبارد و آرام و بیصدا تمام فضا را میگیرد، زمینه را برای آن چیزی که تجلی میخواندش، فراهم ساخته است. بعد از یک جشن شاد و یک موضع انتقادی روشنفکرانه، حالا زمانی است که مخاطب آمادۀ دیدن زن است. این تحول برای زن از یک موسیقی ایرلندی میآید که برای او تجلی کرده است (و نه آواز و رقص جشن کریسمس). حالا او تجلی امر نامحسوس است که گابریل را به دنبال خود میکشاند، اما حتی در این نقطه هم نیست که جویس شاهکارش را خلق کرده است. او پردهای را از پیش چشمان گابریل و ما برداشته و به تجربهای خاص از امر بیزمان فراخوانده است، اما هنوز داستان پایان نیافته است. اینجا در نقطۀ پایان داستان، جویس یک پردۀ دیگر هم از جهان پیش روی ما برمیدارد تا ما به راز نام خاص داستان پی ببریم. درست در زمانی که مرد میخواهد با زنی که تازه کشفش کرده عشقبازی کند، متوجه میشود زن در جوانی معشوقی داشته که مرده است؛ معشوقی که تا امروز تصویر او را در ذهن دارد.
«گویی در آن لحظهای که امیدوار بود به پیروزی دست پیدا کند، موجودی لمسناپذیر و کینهجو، از دنیای محو خود، نیرویش را بر ضد او بسیج کرد و به سوی او تاخت، اما او با تعقل خود را آزاد کرد».
مرد متعلق به دنیای جدید است. او عقلگراست و برای همین هم هست که موضع انتقادی دارد و در برابر تجدد (و نسل جدید و نیز سنت ایرلندی) موضعی آگاهانه دارد. او ارزش تجلی را درک کرده و مشتاق اوست، اما درمییابد که خود امر نامتناهی، خواهان او نیست. او بهعنوان یک فرد از دنیا، نسبت به موجودات لمسناپذیرِ دنیایی محو غفلت داشته و مطرودِ آن موجود کینهجوی عالم نادیدنی بوده است. داستان دوباره با ریشۀ تجدد پیوند میخورد و بنیاد سکولار زندگی مدرن را پیش چشم ما میآورد. نه فقط متجددان غافل از امر مطلق هستند، بلکه خود امر الهی هم از انسانهای این جهان رو برگردانده است. موجودات نادیدنی، مردهاند و امر نامحسوس، شیفتۀ آن مردگان است.