موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
پرونده‌پرترۀ «هادی حکیمیان»

مغول‌ها هرسال به ما حمله می‌کنند | یادداشت «مرتضی شمس‌آبادی» بر رمان «پست طهران»

05 بهمن 1398 14:38 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای
مغول‌ها هرسال به ما حمله می‌کنند | یادداشت «مرتضی شمس‌آبادی» بر رمان «پست طهران»

شهرستان ادب: پرونده‌پرترۀ «هادی حکیمیان» را با یادداشتی از مرتضی شمس‌آبادی ادامه می‌دهیم. شمس‌آبادی در این یادداشت تازه‌ترین کتاب حکیمیان، پست طهران، را مورد بررسی قرار داده است:

 

«هادی حکیمیان» این سال‌ها دست به قلمش بیشتر و قلمش روان‌تر شده است. کتاب‌هایش زودبه‌زود منتشر می‌شوند و همت خودش نیز برای نوشتن‌ بالا رفته است. از میان کارهایی که از حکیمیان خواندم، موفق‌ترین تجربه‌هایش را دو رمان نوجوان «باغ خرمالو» و «خواب پلنگ» می‌دانم. بااین‌حال وقتی دیدم رمان تازۀ او یعنی «پست طهران» منتشر شده، مشتاق شدم تا آن را تهیه کنم و بخوانم تا ببینم این‌بار چه کرده است. آیا توانسته است به خوبی رمان‌های قبلی‌اش عمل کند یا خیر؟

پست طهران بر شانه‌های سرهنگ میان‌سالی است که در کودتای 28 مرداد، تانکی را که در دست داشته در میان جمعیت معترضان رها می‌کند و می‌رود. مصدق از نخست‌وزیری خلع می‌شود و زاهدی جای او را می‌گیرد. در بین درگیری‌ها خانۀ سرهنگ را می‌سوزانند و همسر پابه‌ماهش را کشان‌کشان برای زهرچشم‌گرفتن راه می‌برند. بچۀ به دنیا نیامده‌اش می‌میرد، همسرش او را ترک می‌کند و از آن سال، از نظام اخراج می‌شود. قندشکن به دست می‌گیرد و در بازار قند و شکر می‌فروشد تا زمانی که می‌بینیم: «ز انتخاب چو کاری نمی‌رود از پیش/ به پور کاوه بگو فکر انقلاب کند».

سرانجام: «سرهنگ یک لحظه فکر کرد در همۀ این مصیبت‌ها سهیم است؛ به خاطر سال‌ها سکوت و توی خانه نشستن؛ به خاطر سال‌ها بی‌عملی و حرف مفت‌ زدن. برای همین هم حالا این مردم بودند که به او فحش می‌دادند؛ او که اسلحه را گذاشته بود و مثل خاله‌زنک‌ها قندشکن دستش گرفته بود».

 

حکیمیان در ابتدای کتاب، مادر سرهنگ را به تصویر می‌کشد که مریض‌احوال است، به طوری که به هذیان‌گفتن افتاده است، دیوانه‌وار آمدن مغول‌ها را هشدار می‌دهد، می‌گوید پسرانش را کشته‌اند و بی‌تابی می‌کند.

سال‌ها پیش، جد سرهنگ در روستایی به نام «کشته‌خانه» که شیعه‌نشین و در شمال خراسان بوده، زندگی می‌کرده که مغول‌ها حمله می‌کنند و همه را می‌کشند. مردم به امامزاده‌ای که در روستا داشتند، پناه می‌برند تا بلکه جان‌شان در امان باشد، اما مغول‌ها رحم نمی‌کنند و همگی را می‌کشند. همه را غیر از جد سرهنگ که ماجرای این کشتار را می‌نویسد و به کتابی تبدیل می‌شود که نسل‌به‌نسل در خانواده‌شان می‌گردد.

سال‌ها می‌گذرد تا رضاخان تخت پادشاهی را دست می‌گیرد. پدر سرهنگ در مسجد گوهرشاد بوده که سربازان حکومت، مغول‌وار به مسجد و حرم امام‌رضا(ع) حمله می‌کنند و مردم را می‌کشند. پدر سرهنگ نیز همان‌جا شهید می‌شود.

اکنون در این زمانه که سرهنگ زندگی می‌کند، نظام وابسته به دولت استعمارطلب آمریکا طلبه‌ها را می‌کشد و علما را دستگیر و به مراجع بی‌احترامی می‌کند. وقتی مردم به خاطر این رفتارهای رژیم طاغوتی به نشانۀ اعتراض تظاهرات می‌کنند، مغول‌وار به ایشان حمله و زن و کودک و پیر و جوان در خیابان‌ها را زیر پا له می‌کند و می‌کشد.

تشابه این سه داستان، سرانجام‌شان و این‌که همگی در یک خانواده رقم خورده‌اند، نخ تسبیح این رمان است و بذری که مادرِ سرهنگ در ابتدای کتاب می‌کارد و پیش‌بینیِ هذیان‌نمایی که دربارۀ فرزندش می‌کند، در انتهای داستان به حقیقت می‌پیوندد.

این خانواده‌ای که نویسنده از آن‌ها حرف می‌زند و این جنایات در حق‌شان صورت گرفته، به‌نوعی می‌تواند خانوادۀ ایران و ملت ایران باشد. خانوادۀ سرهنگ درواقع نمادی از یک قشر از این خانوادۀ بزرگ برای نمایش اتفاق‌هایی است که در برهه‌ای از زمان بر این کشور گذشته است؛ البته از زاویه‌دید یک سرهنگ اخراج‌شده از نظام شاهنشاهی. سرهنگی که از وضعیت موجود سیاسی و اجتماعی کشورش ناراضی است و به اعمال شاه منتقد است، اما از طرف دیگر شخصیت چندانی مذهبی و دینی هم ندارد. از همه‌قشر و همه‌باور و عقیده‌ای دوست و رفیق داشته و دارد و دربند گبر و زرتشت و یهود و مسلمان‌شان نیست و این‌که در کدام حزب و گروه‌ هستند و بوده‌اند نیز برایش اهمیتی ندارد. این که سرهنگ با این گروه از آدم‌ها تعامل می‌کند، فرصتی را برای نویسنده ایجاد می‌کند تا اندکی به نگاه و باورها و واکنش‌های آن‌ها نسبت به وقایع پیش‌آمده و وضع مملکت نیز بپردازد. چیزی که شاید کمتر مثل آن را داشته باشیم و هرچند در این کتاب هم به تمامی از نگاه یک زرتشتی و یا یک یهودی یا مسیحیِ ایرانی به تاریخ کشورمان نگاه نمی‌کنیم؛ اما شمه‌ای از آن در رمان حکیمان خودنمایی می‌کند. این از نیازها و بایدهای ماست که تاریخ ایرانی که اقشار مختلفی از حیث دین و مذهب و قوم و گویش دارد را از نگاه هرکدام از این‌ها و با این‌ها ببینیم تا به تحلیلی کامل‌تر و دقیق‌تر و شناختی بهتر از خود و تاریخ‌مان برسیم.

در جایی از کتاب، حکیمیان می‌نویسد: «موریانه می‌جود برگ‌برگ کتاب‌ها را؛ کتاب‌هایی حاصل دسترنج کاغذگران چاچ و اشروسنه را؛ شهرهایی فروخفته در کنارۀ جیحون؛ رودی که کف‌آلود و غرش‌کنان در همۀ صفحات تاریخ فرومی‌ریخت، به پیش می‌آمد و می‌خواست تاریکی تاریخ را بر همۀ دنیای پیش رو بگستراند. تاریخ تاریک است؛ این پیغام رود بود؛ پیغام کاغذگران بازارهای شلوغ و پرولولۀ بلخ و سمرقند. هرگاه کسی گوش می‌خواباند، تنها کلمه بود و صدای استغاثۀ کلمات که ترس‌خورده و هراسان از پیش سپاه عظیم موریانه‌ها می‌گریخت».

 حال انگاری که خود نویسنده نیز می‌خواهد از دل تاریکی این تاریخ، کلمات را بیرون بیاورد، کنار هم بگذارد و به رخ بکشد تا بلکه شمعی برای ادامۀ حیات این سرزمین روشن شود.

«الحمدلله‌رب‌العالمین»

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • مغول‌ها هرسال به ما حمله می‌کنند | یادداشت «مرتضی شمس‌آبادی» بر رمان «پست طهران»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.