شهرستان ادب به نقل از مشرق: همیشه میگویند ظلم در جایی رشد میکند که مظلوم آن را پذیرفته باشد. وقتی مظلومی در مقابل ظالم به پا خیزد، ترس از همه گیر شدن بیداری مظلومین، ظالم را فرا میگیرد. رمان زغال سرخ داستان مظلومانی است که بالاخره از ستمی که به آنها میشود به ستوه میآیند و دست به حرکتی بر علیه ظالم میزنند.
"زغال سرخ" از یک واقعهی تلخ شروع میشود. اسماعیل شوهر بتول و چند بچهی قد و نیمقد در کوهستان کشته میشود و جنازهی یخزده اش داغی آتشین برای پسر بزرگش یعنی شجاع میشود. شجاع که پسر جوان و پر غروری است با دیدن بدن زخمی پدرش متوجه میشود او به قتل رسیده است، او تصمیم میگیرد هر طور شده انتقام پدرش را بگیرد.
شجاع که به محل کشته شدن پدرش میرود متوجه میشود که بار زغالی که پدرش و او درست کرده بودند همه را دزدیدهاند. این یعنی اینکه پدرش در مقابل دزدها ایستاده و آنها او را به قصد کشت آزار دادهاند. اما این کار چه کسی است؟
شجاع که تمام هم و غم خود را برای یافتن قاتلین پدرش گذاشته است میفهمد که عدهای از هویت دزد زغالها خبر دارند اما از ترسشان حرفی نمیزنند. کم کم شواهد گوناگونی پیدا میکند و حدس میزند که سالارخان که خان روستای آنها یعنی سرخ است، دزد زغالها و قاتل پدرش است. اما آیا واقعا سالارخان پدر او را کشته است؟
"... میرفت و در عالم خیال و آرزوهایش را مرور میکرد. با خودش میگفت: « قرض و قولههامون را که دادم، پشتبوم خونهمون را کاهگل میکنم تا زمستونها چکه نکنه. پالان الاغمون را تعمیر میکنم و قوری چینیمون را بند میزنم تا دیگه تو کتری چای درست نکنیم. آخر سر هم ننه و بچهها را سوار اتوبوس حاج سلیمان میکنم و میبرمشون پابوس شاهچراغ (ع) تا آرزوی زیارت آقا تو دلشون نمونه. بعد هم میبرمشون بازار وکیل تا هر چه دلشون خواست بخرند. برای همهشون کفش و لباس میخرم تا جلوی در و همسایه با گیوه پاره و لباسهای وصله پینه خورده خجالت نکشند.»
دره تنگستان را که پشت سر گذاشت، چشمش به کامیون انترناش یشمی رنگ افتاد که پای تل زغالش ایستاده بود. از خوشحالی پَر درآورد و به سرعت به طرفش دوید. از اینکه به آرزوهایش میرسید، روی پا بند نبود. میدوید و از روی بوتهها میپرید. کمی که جلو رفت، جا خورد؛ و از چیزی که میدید خشکش زد. دلش لرزید و قلبش به تپش افتاد. پای کامیونی که کنار تل زغالش ایستاده بود، دو چریک با سر و صورت پیچیده میپلکیدند. " (بخشی از کتاب. ص 118)
آقای حسینی ارسنجانی از توصیفات بسیاری در رمان خود استفاده کرده و بسیاری از زیباییهای آن را مدیون فضای روستایی قصه است. توصیفات دشت و صحرا و غارهایی که محل استراحت روستاییان است، آن را عمیق و خواستنی میکند.
صحنههای احساسی عمیق غمگینی در کتاب موجود است که آدم را تحت تاثیر قرار میدهد، مانند انداختن جنازه یخ زده اسماعیل در خزینه حمام یا لحظهای که شجاع به محل کشته شدن پدرش میرسد و سعی دارد تصور کند که پدرش در آن لحظات چه کشیده است.
روحانی صاحب نفسی در روستا هست که همهی مردم به او اعتماد دارند. نقش او در داستان به عنوان امین و مشاور همه علی الخصوص شجاع معرفی شده است. او اصرار دارد که شجاع صبور باشد، زیرا معتقد است جریان انقلاب به پیروزی خواهد رسید و همهی ظلمها برچیده خواهد شد.
مردم روستا همه از ظلمها آگاه هستند ولی اغلب از جانشان میترسند و کسی اقدامی نمیکند. اما رمان به آرامی پیش میرود تا وقتی که جریان انقلاب و مبارزات هم وارد روستا میشود و میبینیم که بالاخره همان مردم ترسو تصمیم دارند در مقابل ظالم بایستند. آنها حتی وقتی روحانی دستگیر میشود برای اعتراض جمع میشوند و تا جلوی پاسگاه میروند.
تصویر روی جلد کتاب به خوبی انتخاب شده و مفهوم داستان را رسانده است. درختانی که شبیه به زغال هستند با یک تکهی پارچهی سبز که به آن آویزان است. شاید منظور تصویر این را میرساند که اسماعیل هم خونش چون شهید است و یادش برای همیشه در آن تنگه که زغال درست میکردند باقی خواهد ماند.
شجاع در آخر نشان میدهد که مانند پدرش در مقابل ظلم نخواهد ایستاد و چون اسمش هرگز شجاعت را کنار نخواهد گذاشت.