شهرستان ادب: به مناسبت سالروز درگذشت محمود اعتمادزاده (م.ا. بهآذین)، ستون مطلب «یک صفحه خوب از رمان خوب» را با برگی از رمان «دختر رعیت» تازه میکنیم:
برنج گران و کمیاب بود، نفت پیدا نمیشد. شبها مردم شمع روشن میکردند، و بجای قند روسی کشمش وخرما، یا شکر مازندران، به کار میبردند. قحطی هنوز کامل نبود، ولی چه بسیار خانههائی که در آن بزحمت يک وعده در روز غذا میخوردند مردم خردهپا، بخصوص، سخت در زحمت و فشار بودند. در بازار و مسجد و سررهگذر، قيافههای لاغر و زرد، با چشمان گرسنه و بینی تیر کشیده، پیش میآمدند وچیز میخواستند. حتی یکبار در حمام، آبدار برای بلقیس خانم تعریف کرده بود که شبها آب توی ديک ميريزد و روی آتش میگذارد، و در حالیکه آب میجوشد و بخار میشود، سهتا بچههایش را به امید يکلقمه كته میخواباند. بلقیس خانم دلش سوخته بود. به زن بیچاره گفته بود بیاید در خانه، و آنوقت يک كاسه برنج به او داده بود. اما، چون این کاری نبود که همهروزه بتوان کرد، از آن به بعد حمامش را عوض کرده و يک محله دورتر رفته بود.
برای حاج آقا احمد ممکن نبود که اینقدر ساده و راست رفتار کند. اوتاجر بازار بود. در این سهسالۀ جنک خیلی به خود گرفته بود. چشمها ازهمه طرف به او دوخته بود. دشمن و بدخواه فراوان داشت. حرفها بود که پشت سرش زده میشد. همکارانش، که او به تردستی از میدان بدر کرده بود، برای او خط ونشان میکشیدند. دوسه روضهخوان شهر آشوب هم بالای منبر به کنایه تهدیدش میکردند: «مردم! از مسلمانی اثر نمانده ... قوت مسلمانان را به لشکر کفار میدهیم، و بازمیگوئیم به خدا و پیغمبر ایمان داریم، حاجی و کربلائی هستیم... به خدا، به همان حجرالأسود که از روی ریا بوسیدهایم، لعن دنيا وعذاب آخرت در انتظار ما است!...»
انتخاب: محمدقائم خانی
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز