موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
به مناسبت «اربعین حسینی» در پروندۀ «ادبیات عاشورایی»

موکب مارمولکی | داستانی کوتاه از مریم مطهری‌راد

16 مهر 1399 22:11 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای
موکب مارمولکی | داستانی کوتاه از مریم مطهری‌راد

شهرستان ادب: به مناسبت فرارسیدن «اربعین حسینی»، پروندۀ «ادبیات عاشورایی» سایت شهرستان ادب را با داستان کوتاه «موکب مارمولکی» نوشتۀ «مریم مطهری‌راد» به‌روز می‌کنیم: 

ساعت یک ظهر روز چهارم، عمود 170 را رد کرده بودیم که سرگروه اعلان استراحت داد. از خدا خواسته چپیدیم تو یکی از موکب‌ها که هر چی از بیرون آرام به نظر می‌رسید داخل شلوغ و ملتهبی داشت. خانم‌ها با اسباب و اثاثیه و بچه هر کدام جایی گرفته بودند و انگار سیم خاردار دورشان کشیده باشند با احتیاط از کنارشان رد می‌شدیم. اگر کمی زودتر بود یا اگر اینقدر خسته و کوفته نرسیده بودیم اینجا نمی‌ماندیم و می‌رفتیم دنبال موکب خلوت‌تری! ولی تصمیم گرفته بودیم هرطور شده همینجا گوشه‌ای هرچند دنج نباشد پیدا کنیم و حتی نشسته کمی بخوابیم. دوستان، هرکدام برای خودشان جایی باز کردند. من، هدف را گوشۀ بالای اتاق، سمت راست قرار دادم و با ببخشید، عذرخواهی می‌کنم و شرمندگی از روی سر و کلۀ مردم رد شدم. تا پا گذاشتم تو مکان مورد نظر، زنی که پوشش عربی داشت با خشونتی غیرعادی، انگار از مرز و ناموسش دفاع می‌کرد به زبان خودشان سرم داد کشید و خواست از دور و برش دور شوم. یاد گرفته بودم چطور با عربها حرف بزنم. یک کلمه دست و پا شکسته می‌گفتم و بقیه را با اشاره می‌فهماندم. پرسیدم جای چند نفر را گرفتی؟ چهارتا انگشتم را بالا گرفتم گفتم: «رابع؟» مطمئن نبودم درست گفتم شاید باید می‌گفتم: «اربع» زن عرب با خشم بیشتر از قبل با نشان دادن عدد دو به من فهماند، بنده‌خداهایی که قرار است در آن سرزمین وسیع ساکن شوند دو نفر بیشتر نیستند. با اشاره پرسیدم: «این همه جا برای دو نفر؟» از اشاره و اندازه‌هایی که بی‌حوصله با دستش نشان داد فهمیدم دو نفری که قرار است تشریف بیاورند سایز معمولی ندارند. رفتار زن عرب آنقدر سرد و خشن بود که انرژی باقی مانده از آفتاب‌سوز را در من یک‌جا خالی کرد! همین‌وقت بود که چندتا هموطن با لهجۀ آشنا از گوشۀ روبرو صدایم کردند و خواستند کنار پای آنها بنشینیم. از خدا خواسته با کله رفتم و با آن کوله‌پشتی و بند و بساط جای خودم را بینشان باز کردم و به دیوار تکیه دادم! بالاسرم تیزی پنجره بود و دیوار سیمانی رنگ شده خاطرات خفته‌ای را در ذهنم جرقه می‌زد. با شوخی به دوستم که همان نزدیکی مچاله شده بود و مرا نگاه می‌کرد گفتم: «معصومه این دیوار از آن دیوارهاست که مارمولک‌ها دوستش دارند» معصومه خندید ولی آنقدر خسته بود که دنبال حرف من را نگرفت و سعی کرد نشسته چشمهاش را ببندد. من اما عصبی بودم و هنوز آمپرم سرجاش برنگشته بود. به زن عرب نگاه می‌کردم که تو چه وسعتی دراز کشیده و دیگران چطور تنگ هم در آن گرمای طاقت‌فرسا که کولر ضعیف موکب، جواب سرتاسرش را نمی‌داد خوابیده‌اند. همین‌وقت بود که هموطن خسته اما خوشرویی که به من جا داده بود؛ خودش را شیرازی معرفی کرد و پرسید: «از کجا آمدی؟»

***

 سر حرف باز شده بود و کم‌کم داشت حال و هوام عوض می‌شد. شیرازی‌ها چهار پنج نفر همشهری بودند که نسبت فامیلی هم داشتند. وسط حرف‌زدن‌ها اینورآنور شدند که من هم پا دراز کنم. حالا انگار همه چی رنگ عوض کرده بود و آن خشونت و سردی که بار خستگی و گرمازدگی‌ام را اضافه کرده بود جای خودش را به شوخی و خنده و مهر می‌داد. وقت اذان دوستان شیرازی به تکاپو افتادند برای وضو! یکی گفت اول شما بعداً من! تعارفات طول نکشید. بطری آبی که از نصف کمتر بود دست‌به‌دست شد و همه با آب بطری وضو گرفتند. من که تا حالا همچین صحنه‌ای ندیده بودم یا انتظار نداشتم لطیفه‌هایی که در مورد شیرازی‌ها شنیده بودم تا این اندازه به واقعیت نزدیک و مجسم باشد؛ از خنده روده‌بُرِ شده بودم و خودشان هم بیشتر از من می‌خندیدند و اخلاق و مرامشان را به رخم می‌کشیدند؛ تا این‌که آخرین نفر که وضو گرفت بطری را به سمت من دراز کرد و گفت: «بیا تو هم وضو بگیر! چون اگر برای وضو گرفتن بیرون بروی باید فکر برگشتن را از سرت بیرون کنی!» دیدم حرف حساب می‌زند و اگر همین‌جا وضو نگیرم خیلی از فرصت‌ها را از دست خواهم داد. از آب بطری چیزی نمانده بود. مستأصل تکانش دادم که یکی از شیرازی‌ها گفت: «غصۀ چی‌چی را می‌خوری؟ تو شیراز با همین یک‌ذره آب، کل جماعت نماز جمعه وضو می‌گیرند!» دوباره شلیک خندۀ من بعضی‌ها را بیدار کرد و موجب تذکر دوستانم در هر نقطه از موکب شد! نماز که تمام شد؛ دوست شیرازی‌ای که اول دعوتم کرده بود به نشستن؛ قرص مسکنی انداخت تهِ گلویش؛ ته ماندۀ بطری را سرکشید و گفت: «این هم بقیۀ آب!»

همین‌وقت بود که چشمم افتاد به مارمولک بزرگی که پوست سوسمارمانندش رعشه به تنم انداخت. مارمولک از سقف، مسیر اریب را گرفته بود و می‌آمد به سمت من! از جا پریدم و دوستان شیرازی سعی کردند با ضرب و زور کیف و چادر و تسبیح، جانور را از خودشان دورکنند. مارمولک اما با شجاعت تمام چند تا شیرجه زد به سمت زن عرب و روی دیوار کنار پای او لم داد. زن عرب مارمولک را نگاه کرد و دوباره خوابید. با این حساب ما که منتظر جیغ و داد بودیم و امیدوار که اینطوری جا باز شود، با ناباوری دیدیم که هیچ‌ اتفاقی نیفتاد و بدتر آنکه ما با آن پریدن و جهیدن‌ها وضعیت و چیدمان و نشستنمان را حسابی به هم زدیم و حالا هیچ‌کدام راحت ننشسته بودیم.

 حتی وقتی  همراه زن عرب که جایش را گرفته بود با همان وسعت و حجمی که گفته بود با دختر ده دوازده ساله‌اش که تو هیکل، پا جا پای مادر گذاشته بود کنار مارمولک جاگیر شدند هیچ کدام خم به ابرو نیاوردند. در عوض من و دوستان شیرازی تا آخر وقتی که هیچ‌کداممان نخوابیدیم چشممان به مارمولک بود که مبادا برگردد طرفمان؛ و توی دلمان زن‌های عرب را تحسین می‌کردیم که خرخرشان تمام موکب را برداشته بود. دوستان شیرازی از زنانه آمدنشان گفتند و از این‌که همیشه با هم سفر می‌کنند و از اینکه هیچی را سخت نمی‌گیرند. حالم آنقدر خوب شده بود که هیچ‌چیز خرابش نمی‌کرد. این حال خوب را از اخلاق خوب هموطنان شیرازی‌ام داشتم.

آن‌روز تا عمودی که قرارمان بود و تا وقتی که بوق استراحت شبانگاهی زده شد فکر می‌کردم اخلاق نیکو داشتن از آن موهبت‌های الهی است که داشتنش توفیق می‌خواهد.

مهر1398

اربعین 1441


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • موکب مارمولکی | داستانی کوتاه از مریم مطهری‌راد
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.