شهرستان ادب: پروندهپرترۀ «هادی حکیمیان» را با یادداشتی از «پروانه حیدری» ادامه میدهیم. خانم حیدری در این یادداشت تازهترین کتاب حکیمیان، پست طهران، را مورد بررسی قرار داده است:
"پست تهران" از کودتای 28مرداد آغاز می شود و به قیام 15خرداد ختم میشود. از افسر ناسیونالیسمی که چیزی به سرهنگ شدنش نمانده تا همین مردی که نشسته در حجره و در انتظار رفقایش است تا بیایند و از هر دری حرف بزنند، غزلی بخوانند، شیر و شکری بنوشند و باز بروند سراغ کار خودشان. رفقایی که از هر دسته و تباری هستند، مسلمان، ارمنی، عباپوش و کرواتزن. خوبی سرهنگ این است که با هر آدمی توانایی برقراری ارتباط دارد جز خانوادهاش. این اعتماد به نفس نهفته در حرکات و رفتارهایش شاید ماحصل شغلی باشد که در گذشته داشته. سرهنگ یدالله صفری هیچوقت سرهنگ نشد. یعنی نشد که بشود. از همان روزی که تانک را سپرد به تظاهرکنندگان، سردوشیهایش را کند و در خیل عظیم جمعیت گم شد. مخالفان مصدق هیچکس را بینصیب نگذاشتند، خیابان به خیابان میرفتند و همه چیز را آوار میکردند. عالیه، همسر سرهنگ و بچههایش را هم از قلم نینداختند. عالیه نمیتوانست بی تفاوتی سرهنگ را در مواجهه با خانهی سوخته و بچهی افتاده و وحشتی که تجربه کرده بود، تحمل کند. سرهنگ همه چیزش را باخت. او اخراج شد، هم از پادگان، هم از زندگی عالیه و مزدک و ناهید. از روزی که اخراج شد آمد توی همین حجره قند و شکر، نشست به شکستن قند و خبر شنیدن از دوست و رفیقهایش. پوچیای که ده سال همراهش آمد و طول کشید تا به زندگی با مادرش و کنار آمدن با تنهاییهایش عادت کند. رمان با سوگ مادر آغاز میشود. مادر این آخریها اسیر توهمات دور شده و کابوس حمله مغولها را در خواب و بیداری میبیند. سرهنگ به بیمارستان شوروی میبردش. همان جا که شکوفه، خواهرزنش پرستار است. نویسنده بیشترین استفاده را از فضای بیمارستان برای پرداخت داستان و بازگویی گذشته سرهنگ کرده. خیلی از عذابهای روحی سرهنگ و اکثر جروبحثهایش با شکوفه نیز همین جا اتفاق میافتد. توجه نویسنده به جزئیات برای شروع بحران هم قابل ذکر است. مثلاً همان قسمت که یکی از خدمه به سرهنگ تذکر میدهد که پاهایش را در خون نگذارد.
عموماً شخصیتهایی که چیزی برای از دست دادن ندارند، مورد اقبال خواننده قرار میگیرند. شاید شجاعتی که از پس این بیچیزی به دست میآورند، آنان را برای مخاطب قابل احترام میسازد. سرهنگ هم از این دست شخصیتهاست. او از آژان و افسر و سرباز ترسی ندارد. انگار که کنارکشیدن از راندن یک تانک و پایین آمدن از مرکب قدرت، او را بیش از پیش به پاگونهای مختلف بیاعتنا کرده. سرهنگ بارها و بارها از هممحلهایهایش دفاع میکند. از مال و منالشان، از اسبهایشان و از هرچیز که به واسطه آن تهدید میشوند. او پس از مرگ مادر درگیر وظایف پدریاش می شود. مانند جور کردن جهیزیه برای ناهید یا پیگیری خرابکاری مزدک. این شیوه روایت که شخصیت را بیخبر و اندکی بیمیل به جهتگیریهای سیاسی، رفتهرفته و در خلال حل مشکلاتش در جریان وضعیت قرار دهیم، تاثیرگذارتر و خواندنیتر است. نویسنده این تغییر رفتار را به مرور در سرهنگ ایجاد میکند. آن قدر که در پایان رمان که اتفاقاً ریتم تندی هم دارد، ما با یک تصمیم شخصی از جانب او طرف هستیم، نه تحت تاثیر اجتماع. نکته دیگر روایت اعتراضات و تجمعات از دید سرهنگ است. این روایت ها سوگوارانه نیست. نویسنده فاصله خود را با اثر حفظ کرده و توانسته همانند یک دوربین همه چیز را از چشم سرهنگی که گوشش صدای کشیده شدن زنجیر تانک را در خیابانها خوب تشخیص میدهد؛ بیان کند. سرهنگ زبان تلخی دارد. در اوایل رمان خسته، افسرده و بیمسئولیت به نظر میرسد. اما لحن کنایهآمیزش، ارتباطگیری گستردهاش با دیگران و خشم نهفته از سالهای دور او را به فردی شجاع تبدیل میکند. انگار که خیال خواننده راحت باشد که سرهنگ از پس این ماجرا هم بر میآید. حالا یا به سبب گذشتهاش و حضور آشنایانی در ارتش یا با روشهای خودش. جالب است که در انتهای رمان باز از خانوادهاش دور میشود. اما در پایان صحنهای را از او میبینیم که میتواند انفعال ابتدایی را جبران کند. سرهنگ دفاع میکند. گویی وظیفه تمام عمرش بوده و حالا فرصتش پیدا شده. چه یونیفرم تنش باشد، چه نباشد.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز