شهرستان ادب: یادداشتی بر رمان «محرمانه میلان» اثر «فرناز شهیدثالث»، به قلم «محمدقائم خانی»:
اگر رمانی دست بگیرید که شما را شهر به شهر در ایتالیا و کوچه به کوچه در میلان و فلورانس بگرداند، احتمال میدهید از آن خوشتان بیاید؟ اگر این تماشا پابهپای گریز یک عکاس فعال در حوزه مد باشد چه؟ او برای نجات جانش فرار میکند و شما دنبالش میروید و از این تعقیب و گریز بین پلیس و او و گروههای خطرناک لذت میبرید. همینها کافی است برای خواندن یک رمان؟ برای خیلیها، این مقدار جذابیت برای خواندن رمان کافی است. دستمایه بیشتری هم نمیخواهند.
من اما این طور نیستم. من از تعقیب و گریز پلیس و مظنون در صحنههای خطرناک لذت نمیبرم، اگر آخرش معلوم شود همه چیز بی خود به هم ربط پیدا کرده بوده یا همه چیز از یک سوء تفاهم شروع شده، یا هزار تا بهانه بیمزه دیگر. آخر چنین رمانی باید من را بنشاند سر جایم و بگوید «دیدی چقدر مهم بود؟ این همه پیگیری و کشمکش ارزشش را داشت. تو هم باید همراه این آدمها میدویدی، نگران میشدی، غصه میخوردی، فرار میکردی...» فرار؟
بله، ما فرار میکنیم. فرناز شهید ثالث در «محرمانه میلان» میخواهد به ما نشان بدهد که ما همه در حال فراریم. فقط هر از گاهی یک نفر باید به صورت فیزیکی و با همه توانش هم فرار کند، تا زنده بماند؛ اما او هم یکی مثل ماست. اگر امروز فرار میکند، به خاطر آن است که یک عمر فرار میکرده، مثل ما که یک عمر است داریم فرار میکنیم. کدامیک از ما چون او، روزی مجبور خواهیم شد برای نجات جانمان از نیرویی ویرانگر فرار کنیم؟ فکر میکنید آن روز دیر باشد؟ یا اصلاً نیاید؟ اشتباه میکنید. خطر بیخ گوش ماست، مثل «طاهر».
ما یک عمر مانند طاهر فرار کردهایم و خطری که همواره بیخ گوش ما منتظر است را نمیبینیم. ما پشت کردهایم به آن، اما او هست. در یک قدمی ما ایستاده است، آرام و منتظر. اکثر ما تمام عمر را فرار خواهیم کرد، چه خطر عیان بشود چه نشود. اما طاهر یک جا ایستاد. یک بار خسته شد و دست کشید. فهمید که در همه روزهای موفقیت نیز، باز هم داشته فرار میکرده، حداقل از خودش! بالاخره ایستاد و به حرف خودش گوش کرد. تصمیمش را گرفت که دیگر از خودش فرار نکند. بعد از آن لحظه تصمیمگیری، زندگی گل و بلبل نشد، اما دیگر خیال خودش راحت شده بود و رودربایستی را کنار گذاشته بود. با خودش، با جایی که در آن زندگی میکند، با جایی که از آن آمده، با اطرافیانش صادقانه مواجه شد. درست در همان لحظه، چیزی که همیشه به دنبالش، زندگی را تبدیل به گریزگاهی بزرگ کرده بود رخ نشان داد؛ امید. درست در لحظهای که از چیزی نترسید، امید سر بر آورد و نمایی از آینده را نشانش داد.
این اثر را از فروشگاه اینترنتی ادببوک تهیه نمایید
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز