موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

چشم‌های دكمه‌ای من | داستانی از بیژن نجدی به مناسبت زادروزش

24 آبان 1400 16:41 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای
چشم‌های دكمه‌ای من | داستانی از بیژن نجدی به مناسبت زادروزش

شهرستان ادب: به مناسبت زادروز بیژن نجدی، داستانی از وی می‌خوانیم که پیش از این در کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» به چاپ رسیده است.

 

بیژن نجدی از جمله اشخاصی است که در هر دو عرصۀ شعر و داستان، قلم زده است و در هر دو زمینه نیز موفّق به خلق برخی آثار ماندگار شده که هنوز با گذشت سالیان دراز، تازگی و طراوات خویش را از دست نداده‌اند. داستان «چشم‌های دکمه‌ای من» یکی از داستان‌های کوتاه و تأمّل‌برانگیز این شاعر-نویسندۀ مطرح معاصر ماست که در ادامه، می‌توانید آن را بخوانید.

من كلّه‌اي بزرگ دارم. صورتم صاف و بدون گونه است. چشم‌هاي من دكمه‌اي است. نمي‌توانم بايستم. كسي بايد كمكم كند تا بتوانم راه بروم وگرنه روي كشالۀ ران‌هايم شكسته مي‌شوم و با صورت به زمين مي‌افتم. موهايم مثل ريش قالي است خيلي هم از بوي دهان فاطي خوشم مي‌آيد.

به خاطر همان بوي گرم دهانش بود كه او را مي خنداندم و صورتم را به صداي خنده‌اش مي‌چسباندم.

وقتي كه فاطي با پدرش از خانه بيرون مي‌رفت، مرا روي طاقچه و پشت پنجره مي‌گذاشتند. با ديدن خياباني كه فاطي از لاي مردم براي پيراهن مخمل آبي من دست تكان دهد، بي‌حركتي دست‌ها و پاهايم را فراموش مي‌كردم.

انگار پنجره با طناب از آسمان آويزان بود و من از اين طرف خيابان به آن طرف بين ساختمان‌ها تاب مي‌خوردم.

يك روز از همان پنجره به به خيابان پرت شدم. با من آيينۀ روي طاقچه هم آمد. آجرها هم آمدند. مادر فاطي هم در آن صدايي كه هوا را پاره كرده بود، با من به بيرون از اتاق پرت شده بود. روي پياده‌رو بي‌حركت افتادم. مادر فاطي كمي دورتر از من دو بار پاهايش را تكان داد و بعد مثل من با چشم‌هاي دكمه‌اي به مردم زل زد. امّا من نگاه كردم به گل‌دستۀ مسجد كه قدّ سبزش را كشانده بود تا وسط آسمان و صداي اذانش را به پشت ابرها مي‌ماليد.

در اطراف من مردم مي‌دويدند. دود از درهاي بازِ خانه‌اي بيرون مي‌آمد. بوي قند سوخته از پياده‌رو مي‌گذشت. پشت دود، يك درخت خرما آتش گرفته بود. مردمي كه مرده‌ها را كول كرده و با صلوات رد مي‌شدند، خيلي درشت‌تر از آن‌هايي بودند كه همان چند دقيقه پيش از زير پنجره مي‌گذشتند. بين پاهاي آن‌ها دنبال كفش و ساق پاي گوشتالوي فاطي بودم. كاشي هاي گلدسته آن‌قدر آبي به نظر مي‌آمد كه مطمئن بودم فاطي زير آجرها له و لورده نشده است. هنوز چانۀ من خيس از آب دماغش بود (وقتي كه گردن مرا مي بوسيد، آب دماغش به گردن من ماليده مي‌شد).

تا غروب آن روز، خبري از فاطي نشد. روزهاي بعد هم كه مردم از شهر مي‌رفتند، كسي را نديدم كه از كنارم بگذرد و بوي دهان او را روي من بريزد. همين كه شهر خالي شد، من بي آنكه چشم‌هايم را باز كنم يا ببندم، زدم زير گريه.

دلم براي شنيدن صداي چرخ خيّاطي مادر فاطي تنگ شده بود. روزي كه من به دنيا آمده بودم، از آشپزخانه بوي پياز داغ مي‌آمد و پرده‌اي كه به باد تكيه اده بود تا وسط اتاق مي‌آمد و پاهاي توري خودش را به من مي‌ماليد. من نمي‌دانستم كه اصلاً دندان ندارم و بعدها بايد كنار درهاي باز خانه‌اي بيفتم و ساعت‌ها شاخه‌هاي سوختۀ يك درخت خرما را نگاه كنم.

گاهي يكي از شنبه‌ها را مي‌ديدم كه از كوچه‌اي بيرون مي‌آمد و سُر مي‌خورد توي يك كوچۀ ديگر. همان‌جا غروب مي‌شد و از همان‌جا هم مي‌رفت.

يكي از همان غروب‌ها از پشت تخت‌خواب واروني كه وسط خيابان افتاده بود، سگي تا چند قدمي من آمد كه پاي چپش را در هوا گرفته بود. پنجۀ پايش ريخته بود. كپل خاكستري‌اش را به ديوار روبه‌روي من تكيه داد. شكمش را چسباند به زمين و زخم پنجه‌اش را ليس زد و از لاي پلك‌هاي قي‌آورده‌اش مرا نگاه كرد وتا آمدن تاريكي، پوزه‌اش را روي دست‌هايش گذاشت و چرت زد. تاريكي كه رفت، دوباره كپلش را به ديوار تكيه داد. پاي چپش را بالا گرفت و آهسته دور شد. من خيلي ترسيدم. تا صبح با خودم حرف زدم.

روزهاي بعد، خالي بودن خيابان حوصلۀ مرا سر مي‌برد. مي‌دانستم كه دست‌هايم كنار شانه‌هايم دراز شده و آبي پيراهنم روز‌به‌روز رنگ‌پريده‌تر مي‌شود.

يك شب ساعت‌ها باران باريد و زمين زير من گل‌آلود شد. دانه‌هاي باران در صورتم فرو مي‌رفت. زير من آب رفت. توي كلّۀ من خيس شد. آفتاب هم كه زد، خيلي دير خشك شدم. يك بار هم باد تندي آمد كه يكي از دست‌هايم را تكان داد و يك تكّه سايه را از اين پياده‌رو برد و روي آن پياده‌رو ريخت. كم‌كم با تمام اشيای دور تا دورم آشنا شدم. آسفالت خودش را روي زمين مي‌كشيد و درازايش را روي ميدان خم  مي‌كرد. پسر جواني از وسط كاغذ چسبيده به ديوار، چشم از من برنمي‌داشت. آن‌قدر پس كلّۀ من روي زمين مانده بود كه مي‌توانستم صداي رودخانۀ زير پل را بشنوم، حتّي صداي عبور آهن را بار اوّل از آب شنيدم. مدّت‌ها بعد ديدم كه از ته خيابان، آهن‌پارۀ بزرگي جلو مي‌آيد.

روي صورتش دماغ لوله‌شدۀ درازي داشت. پاهاي آهني‌اش گرد بود و زمين را خط مي‌انداخت. از كنار صورتم گذشت. پشت سرش عدّه‌اي پياده مي‌آمدند كه كلاهشان را مثل سطل دست گرفته بودند. با هم حرف نمي‌زدند. فقط يكي از آن‌ها كه روي آهن نشسته بود، به طرفشان داد مي‌كشيد. او لهجۀ فاطي را نداشت و نمي‌دانست كه من و درخت سياه‌شدۀ خرما نگاهش مي‌كنيم. پشت سر پياده‌ها، دو نفر تخت رواني را مي‌آوردند كه مردي روي آن دمر افتاده بود. آن‌ها به حيات مسجد رفتند. تخت روان را كنار حوض گذاشتند، سرشان را در آب حوض فرو بردند، خودشان را خنك و خيس كردند. همان‌جا دراز كشيدند. بعد بي آنكه تخت روان را  با خود ببرند، دور شدند. مردي كه دمر افتاده بود، همان‌طور باقي ماند. به نظرم داشت توي زمين را نگاه مي‌كرد. گاهي فكر مي‌كنم كه او نبايد زير لباس‌هايش، مثل من، غير از خرده‌پارچه‌هاي كنار چرخ خيّاطي، استخواني، چيزي داشته باشد. روزي كه مردم دوباره به اين شهر بازگردند، حتماً او را از كنار ديوارك حوض برمي‌دارند. اين را مي‌گويم تا بداني من كجا افتاده‌ام.

با تو هستم فاطی.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • چشم‌های دكمه‌ای من | داستانی از بیژن نجدی به مناسبت زادروزش
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.