شهرستان ادب: به مناسبت سالمرگ رومن گاری، نویسندۀ مشهور فرانسوی، مروری خواهیم داشت بر بخشهایی از کتاب «میعاد در سپیدهدم» که به نوعی زندگینامۀ اوست:
در میان تمام عشقهای جهان، عشق متقابل مادر و فرزند، عشقی است ویژه که رنگ و نژاد و دین و زمان نمیشناسد و مهری است ازلی-ابدی که در بسیاری از بزنگاههای زندگی، به نحوی خود را نمایان میسازد. حال اگر این فرزند، یکی از جذّابترین نویسندگان فرانسه و جهان باشد و این مادر، مادری باشد که عمری کودک خویش را در کوران حوادث، به دندان کشیده است، صحبت از این عشق، جلوهای دیگر نیز خواهد یافت.
رومن گاری، در کتاب «میعاد در سپیدهدم» که به نوعی زندگینامۀ خودنوشت اوست، روایتهای فراوانی را به تصویر کشیده است و در این میان، بیشک نقش مادرش اگر نه بیشتر از او، دست کم همپای خود او، در این روایتها پررنگ است و غیرقابلچشمپوشی. در ادامه به بخشهایی از این کتاب که حکایت از ارتباط مادر-فرزندی دارد، اشاره خواهد شد.
□
1
ده سال بود که یکّه و تنها، بی شوهر و معشوق و بی یار و یاور مبارزۀ دلیرانهای را پیش گرفته بود تا به هر نحوی شده زندگی ما را بچرخاند، از عهدۀ مخارج نان و کره، اجارۀ خانه، هزینۀ تحصیل و لباس و کفش برآید و بالاتر از همه به آن معجزۀ روزمرّه دست یابد، یعنی به بیفتکی که با لبخندی چنان شادمانه و پرغرور به عنوان ناهار جلویم میگذاشت که انگار مظهر مبارزۀ پیروزمندانهاش علیه تهیدستی و فلاکت است. در حالی که دستها را روی سینه میگذاشت، میایستاد و با نگاه خشنود و مشتاق مادری که به فرزندش شیر میدهد، خوردنم را تماشا میکرد. خودش هرگر لب به بیفتک نمیزد و میگفت که پرهیز غذایی دارد و پزشک خوردن چربی حیوانی را برایش قدغن کرده است.
2
همیشه میدانستم که مادرم زمانی هنرمند دراماتیک بوده است. موقع ادای این کلمات صدایش چه طنین پرغروری داشت! هنوز هم صحنهای پنج-شش سالگی در ذهنم مانده است: کنار مادرم توی سورتمهای نشسته بودم و تنها نوک دماغم از زیر پتوی سنگین بیرون بود و به جلنگجلنگ خیالانگیز زنگولههای گردن اسبها حین سواری گوش میدادم. از خرابههای پوشیده از برف میگذشتیم تا به کارخانۀ یخزدهای برسیم و مادرم آنجا برای کارگران چخوف نمایش بدهد یا به پادگانی متروک میرفتیم تا در آنجا تماشاگران بهتزدهای را که عبارت بودند از سربازها و ملوانان انقلاب با شعرخوانی سرگرم کند. با همان وضوح و روشنی به یاد میآورم که روی کف اتاق رختکن مادرم توی تئاتر در مسکو نشستهام و با اسباببازیهای رنگ و وارنگی بازی میکنم و سعی دارم به آنها نظم و ترتیب بدهم؛ اوّلین کوششهایم در راه بیان هنری.
3
مادرم هر شب پس از بازگشت از دورهگردی و آماده کردن شام، یکی دو ساعت با من تمرین میکرد. تمام کلمات متن را از بر کرده بود و با تعبیر خاصّ خود به اجرای آن میپرداخت، بعد از من میخواست دوباره متن را بخوانم و دقیقاً اطوار و حالاتش، مکثهایش و لحن کلامش را تقلید کنم. نقش بسیار دراماتیکی بود و حوالی ساعت یازده همسایههای خسته و کوفتۀ ما دیگر طاقتشان طاق میشد و برای ساکت شدنمان جار و جنجال به راه میانداختند. امّا مادرم که میدید آنها برای هنر احترامی قائل نیستند، از کوره در میرفت و صحنههایی فراموشنشدنی در راهرو اتّفاق میافتاد و او که هنوز از ذوق هنری شاعر بزرگ در هیجان بود، از حدّ نطق آتشین و مبارزهجویانه فراتر میرفت و به دشنام میرسید.
4
هیچ یک از کلماتم قادر نخواهد بود هیجانی را توصیف کند که انتشار داستانم در بازار «بوفا» به وجود آورد. فروشندگان به افتخار مادرم سور دادند و در محیطی آکنده از بوی سیر، گرم میگساری شدند و سخنرانی پر طول و تفصیلی به لهجۀ با شکوه «نیسی» ایراد کردند. مادرم یک نسخه از «گرنگوار» را توی کیفش گذاشت و هرگز بدون آن هیچ جا نمیرفت. با کمترین انگیزه آن را درمیآورد، بازش میکرد و صفحهای را که به نام من مزیّن بود به دماغ حریفش میچسباند و میگفت:
- گمانم فراموش کردهای با چه کسی افتخار مصاحبت داری!
پس از آن در حالی که نگاه شگفتزدۀ عدّهای به دنبالش بود، با سر افراشته، فاتحانه و خرامان از میدان جنگ بیرون میرفت.
5
«پسر ستایشانگیزم! تمام مردم نیس به تو افتخار میکنند. دبیران دبیرستانت را دیدهام و به آنها اطّلاع دادهام. رادیوی لندن از آتش و شعلهای به ما خبر میدهد که تو بر سر آلمان میریزی. امّا خوب کاری میکند که اسمی از تو نمیبرد، چون ممکن است دشمن در اینجا مشکلاتی برای من فراهم آورد.» با هر خبری که رادیو لندن از جبههها میداد، در خاطر بانوی پیر هتلپانسیون «مرمونت» نام من نقش میبست، این نام در ورای هر خشم هیتلر نهفته بود. در حالی که توی اتاقک خلوت خود روی تخت نشسته بود، به رادیوی بیبیسی گوش میداد که تنها از من با او سخن میگفت. میتوانستم تقریباً لبخند شگفتی را بر لبش ببینم.