شهرستان ادب: عنوان ادبیات آمریکای جنوبی، با نام گابریل گارسیا مارکز گره خورده است و این خود، نشانگر اهمّیت آثار این نویسنده در نزد جهانیان است. به مناسبت سالمرگ این نویسندۀ شهیر کلمبیایی، یادداشتی میخوانیم از محمّد بلوچی که به یکی از آثار مارکز پرداخته است.
«پدر شما چیزهای بد و تلخ را هم زیبا توصیف میکند». این را منشیِ دکترِ مارکز به پسرش رودریگو مارکز میگوید، وقتی که دیگر گابو غرق در نسیان و فراموشی شده و سایۀ مرگ بالای سرش بالبال میزند. کتاب «چشمهای سگ آبیرنگ» شامل ده داستان کوتاه است که هر کدام «مرگی» را در خود دارند؛ یعنی همان مضمون اصلی داستانهای گابریل گارسیا مارکز. دغدغۀ مرگ و جهان ماورایی، با فرهنگ آمریکایلاتین ترکیب شده که از نظر «مطالعات فرهنگی و بین فرهنگی» قابل تأمّل است.
مثلاً در داستان اوّل کتاب به نام «تسلیم سوم» راوی اوّلشخص با دو خطّ اوّل قصّه به ما میگوید که من مردهام، یا در حال مردنم یا قطعاً جایی در ادامۀ داستان خواهم مرد. بعد از آن، زاویۀ دید میچرخد و به سومشخص تبدیل میشود. حضور ذهن یا روحی که ماجرای یک مرد بیستوپنج ساله را روایت میکند که از بدو تولّد مرده است، نه آن مردنی که تمام ارتباطش با اطراف قطع شود، نه. او در تابوتش میماند و مادرش اصرار دارد که نوزادش زنده است و عجیب اینجاست که جسد تا سنّ بیستوپنج سالگی قد میکشد و مارکز با بهرهگیری از دو عنصر «روایت» و «توصیف» قصّهاش را بیان میکند.
در «دندۀ دیگر مرگ» ماجرای دو برادر دوقلو را میخوانیم که یکی از آنها مرده است و داستان از جایی آغاز میشود که قلِ دوم در حال احتضار است. حالا او ماجرای مردن برادرش و خاطرات آن روز را یادآوری میکند. از آنجایی که دوقلوهای همسان در اکثر موارد مربوط به خصایص شخصیتی، اخلاق شخصی، انتخاب شغل، احساس و تمایلات و علائق، وجه اشتراک دارند، او حالا خودش را همان جسم برادرش میپندارد، نگرانیهایش و تنهایی علاجناپذیرش مثل برادرش است و مرگشان هم قرار است در دیگری تکرار بشود امّا با این تفاوت که شاید وقتی آن برادر مرده به مرحلۀ گندیدن میرسد، او نیز زنده در جهانی پر از جنبش بگندد.
به نظر میرسد خواندن داستانهای این مجموعه در یک نشست برای مخاطب اذیتکننده باشد، چون از اوّل تا آخر با انواع و اقسام احتضار، پوسیدن و نبودنهای همیشگی روبهروست، آن هم نه مرگهایی آنچنان آرام، بلکه مرگهایی با دغدغههایی که ممکن است آدم را مجبور کند کلّ روز بهشان فکر کند.
داستانهای این مجموعه از لحاظ طرح و پیرنگ چندان چفت و بست مناسبی ندارند، بنابراین نباید انتظار یک داستانگویی درست و حرفهای را داشته باشیم. بیشتر کنشهای داستانی معطوف به تقابلهای ذهنی است و از این رو کمتر اتّفاق داستانی را مشاهده میکنیم. به سبب رابطۀ علّت و معلولی ضعیف بین زمان و مکان شخصیتها، بسیاری از گرههای داستانی درست باز نمیشوند یا بعضاً منجر به ابهام بیشتری در روایت میشوند.
همانطور که قبلاً گفته شد مارکز در این قصّهها از دو عنصر روایت و توصیف برای پیشبرد داستانهایش استفاده میکند؛ دو عنصری که تبحّر خاصّی از استفاده از آنها دارد و با آنها سعی میکند نواقصی را که در بالا ذکر شد تخفیف دهد. مانند اکثر کارهای او با ماجراهایی کمدیالوگ روبرو هستیم و همانها که در قصّه جاری میشوند، به درستی به پیشبرد داستان کمک میکنند. مکان رویدادهای داستانی بیشتر جاهایی در حاشیۀ شهر، روستا یا جاهایی مثل اصطبل و تابوت و کلیساست. مثل دیگر داستاهایش، مارکز به مکان مورد علاقهاش یعنی «ماکوندو» در داستان «ایزابلا در تماشای باران در ماکوندو» اشاره کرده است.
به نظر میرسد «چشمهای سگ آبیرنگ» صرفاً بتواند طرفداران پروپاقرص مارکز را راضی کند امّا با توجّه به موارد گفتهشده، بعید است که بتواند نظر مخاطبان جدّی ادبیات را به خودش مثبت کند.