شهرستان ادب: در روز بزرگداشت سعدی، استاد مسلّم نظم و نثر فارسی، یادداشتی میخوانیم از محمّدامین اکبری که در آن به جنبههای تکرار و نوآوری در شعر این ادیب نامدار شیرازی پرداخته است.
اوّل
اگر با معیار شاعران سبک هندی به سراغ غزلیات افصحالمتکلّمین، سعدی شیرازی، برویم، احتمالاً او را شاعر موفّق و قابل اعتنایی نخواهیم یافت، چرا که دایرۀ مضامینی که سعدی در غزلیات به کار برده، بسیار محدود است. این محدودیت حتّی در قیاس با دیگر غزلسرای بزرگ ادبیات فارسی، حافظ، هم خود را نشان میدهد. چه بسیار از مضامین و تصاویر که در غزلیات سعدی تکرار میشود و در جایجای دیوان غزلیات او به چشم میخورد ولی در عین حال، هرکدام از کیفیتی برخوردار است که برای مخاطب نه تنها ایجاد ملال نمیکند، بلکه تازگی دارد، به صورتی که در مواجهۀ نخست، این تکرار به چشم نمیآید. و امّا این کیفیت چیست که تکرار و تازهگویی را ملازم هم میکند؟
پاسخ به این سؤال بسیار مشکل است و همین حالا بگویم که از توان نویسندۀ این یادداشت خارج است. اصولاً کشف بدایع، زیباییها و ظرافتهای کلام سعدی، مشکلتر از دیگر بزرگان شعر فارسی است. ظرافتهای شعر سعدی از آن جنس نیست که بتوان بر روی تختۀ کلاسهای ادبیات فارسی آورد و به دانشآموزان یا دانشجویان تکلیف کرد. ظرافتهای سعدی در زبان رخ میدهد، بدعتهای او آرایههایی نیستند که بر زبان عارض میشوند، بلکه او زبان را چنان از حشو و زواید پیراسته میکند که زیباییها خود را نمایان میسازند، زیباییهایی که مختصّ خود سعدی است.
در ادامه به چند مضمون پرتکرار در غزل سعدی اشاره میکنیم و نمونههای مختلف آن را از دیوان او نقل میکنیم:
الف) تشبیه معشوق به سرو
یکی از مضامین پرتکرار در شعر سعدی تشبیه معشوق به سرو است؛ مضمونی که پیش از او نیز سابقه داشته است ولی او چنان به این تصویر از زوایای مختلف پرداخته که آن را از آنِ خود کرده است. تقریباً از هر سه غزل سعدی، یک غزل دربردارندۀ این مضمون است. سعدی معشوق را از جهت بلندبالایی و اعتدال و زیبایی قامت به سرو تشبیه میکند ولی در همین تشبیه متوقّف نمیشود و وجوه مختلفی برای آن میآفریند و در عین تکرار، سخن نو و تازه میآورد.
سعدی یار را به سرو نسبت میکند و میگوید:
«سعدی نگفتمت که به سرو بلند او
مشکل توان رسید به بالای پست ما» (غزل 28- ص 350- کلّیات سعدی به کوشش مظاهر مصفّا- نشر روزنه)
«سروبالایی به صحرا میرود
رفتنش بین تا چه زیبا میرود» (غزل 308- ص 456- همان)
و لی به ه مین اکتفا نمیکند و در جاهای د یگر، مشبّه را در مرتبۀ بالاتری از مشبّهبه قرار داده و ابیات زیبای دیگری را میسراید. فیالمثل میگوید:
«ای سرو بلند بوستانی
در پیش درخت قامتت پست» (غزل50- ص 358- همان)
«پای سرو بوستانی در گل است
سرو ما را پای معنی در دل است» (غزل 83- ص 372- همان)
«قامت زیبای سرو کاین همه وصفش کنند
هست به صورت بل ند، لیک به معنی قصیر» (غزل 354- ص 474- همان)
سعدی از منظرهای مختلف، معشوق را برتر از سرو میداند. به عنوان مثال، از لحاظ موزونی قامت و بلندبالایی، او در بیت زیر میگوید تو نباید در کنار سرو بستانی بایستی، چرا که دیگران تو را با آن قیاس میکنند و سرو اعتبار خود را از دست میدهد:
«تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشین ی
وگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم» (غزل 478- ص 523- همان)
او معشو ق را سروی میداند که علاوه بر زیبایی و اع تدال، روان و حرکتکننده نیز هست و این امتیازی است که بر سرو بستانی دارد. او حتّی میگوید اگر سرو حرکت هم کند، به زیبایی تو نمیرسد:
«به تماشای درخت چمنش حاجت نیست
هر که در خانه چون او سرو روانی دارد» (غزل 201- ص 415- همان)
«آن سرو که گویند به بالای تو ماند
هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند» (غزل 249- ص 433- همان)
«سرو اگر نیز تحوّل کند از جای به جای
نتوان گفت که زیباتر از این میگذرد» (غزل 308- ص 417- همان)
سعدی کار را به جایی میرساند که میگوید سروها در مقابل دوست، محکوم به فنا شدن و از بین رفتن هستند:
«یک بامداد اگر بخرامی به بوستان
بینی که سرو را ز لب جوی برکنند» (غزل 281- ص 445- همان)
«چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد
ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکند ش» (غزل 374- ص 482- همان)
جالب آنکه سعدی با این همه تشبیه کردن معشوق به سرو و پرداختن به جنبههای مختلف آن، دربارۀ این تشبیه چنین نظری دارد:
«کوتهنظران کنند و حیف است
تشبیه به سرو بوستانت» (غزل 174- ص 406- همان)
ب) خاکساری در مقابل معشوق
سعدی در خاکساری در مقابل معشوق و هیچ انگاشتن خود در قیاس با او در بین شاعران فارسیزبان بیرقیب است. در جایجای دیوان او، این مضمون، خود را به شکلهای مختلفی نشان میدهد و جالب آنکه او غزل به غزل، آن را میپرود. معشوق در دیوان سعدی، توانگری است بینیاز که توجّهی به خیل عشّاق خود ندارد و در عین حال، سعدی همچنان وفادار به چنین معشوقی است:
«توانگران که به جنب سرای درویشند
مروّت است که هر وقت از او بیندیشند
تو ای توانگر حُسن از عَنای درویشان
خبر نداری اگر خستهاند و گر ریشند
تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید
که دوستان تو چندان که میکُشی بیشند
مرا به علّت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند» (غزل 269- صفحه 441- همان)
او بیاعتنایی و بیرحمی و سنگیندلی معشوق در قبال عاشق را نه تنها مذموم نمیداند، بلکه زیبندۀ او برمیشمرد و عاشقان را تشنگان هلاک شدن به دست چنین معشوقی میداند:
«گر او سرپنجه بگشاید که عاشق میکشم شاید
هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل» (غزل 400- ص 492- همان)
خاکساری عاشق در قبال معشوق به اینجا محدود نمیشود :
«به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید
نه قتلم خوش همی آید که دست و پنجۀ قاتل» (غزل 400- ص 492- همان)
سعدی در یکی از غزلهای شگفتش، خاکساری عاشق و پیشروی او در این منش را به زیبایی هر چه تمام به تصویر میکشد. باز هم میبینیم که معشوق چه سفّاک خونریزی است و سعدی تا چه پایه به او وفادار. ابیاتی از این غزل:
«آن که هلاک من همی خواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
میوه نمیدهد به کس، باغ تفرّج است و بس
جز به نظر نمیرسد سیب درخت قامتش...
جنگ نمیکنم اگر دست به تیغ میبرد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کآنچه گناه او بود من بکشم غرامتش
هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش» (غزل 373- ص 482- همان)
یا به دیگر مضامینی که در این دایره قرار میگیرد، میتوان به دشنامگویی معشوق به عاشق و دلپذیر داشتن آن از جانب عاشق اشاره کرد که چندین بار در دیوان تکرار شده است:
«زهر از قِبَل تو نوشدارو
فحش از دهن تو طیّبات است» (غزل 62- ص 364- همان)
«سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست» (غزل 56- ص 361- همان)
«هنوز با همه بدعهدیات دعاگویم
بیا و گر همه دشنام میدهی شاید» (غزل 320- ص 461- همان)
باز از دیگ ر جلوههای خود را ناچیز انگاشتن عاشق در قبال معشوق، تشبیه خود به مگس (که بیشتر مقصود مگس نحل یا همان زنبور عسل است) و تشبیه معشوق به عسل و شیرینی است که بارها در دیوان سعدی تکرار شده است:
«هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد
یا مگس را پر ببندد یا عسل را س ر بپوشد» (غزل 242- ص 430- همان)
«ای که گفتی مرو ا ندر پی خوبان سعدی
چند گویی مگس از پیش شکر مینرود» (غزل 307- ص 456- همان)
«تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش
مگس جایی نخواهد رفتن از دکّان حلوایی» (غزل 711- ص 615- همان)
از این دست از ابیات، چنان در بین اشعار سعدی ز یاد و پربسامد است که میتوان آن را شکلدهندۀ منظومه فکری او دانست و بیجا نیست که عدّهای از پژوهشگران، او را در شمار قلندران و خاکساران میآورند. مقصود اینکه این مضامین یکسان و تکرارشونده چنان هنرمندانه پرداخت شدهاند و با چنان زبان مستحکم و عاطفۀ نیرومندی عرضه میشوند که مخاطب به هیچ عنوان احساس ملال نمیکند و با بیتبیت آن شگفتزده میشود، البتّه سعدی در برخی ابیات با بالا بردن قدر خود و ستایش هنرمندیاش، به نوعی معشوق را نیز ستایش میکند:
«سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری
خجل است از این حلاوت که تو در کلام داری» (غزل 629- ص 581- همان)
«شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد؟
که چون او هزار طوطی مگس است پیش قندش» (غزل 374- ص 482- همان)
«بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را» (غزل 25- ص 329- همان)
و در یک مورد هم سعدی که همواره خود را خاکسار معشوق میداند و در مقابل او خود را هیچ میانگارد و اگر هر ستمی بر او رود شکایتی نمیکند و منّتدار معشوق نیز هست، با ملاحتی تمام در مقابل معشوق سخن به ستایش خود میگشاید و غزلش اندکی رنگ و بوی واسوختی به خود میگیرد. چند بیت ابتدایی از این مثلّثترجیعبند که در بخش غزلیات دیوان آمده است:
«ای سروبالای سهی کز صورت جان آگهی
وز هرکه در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی
آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم
تا چند گویی ما و بس؟ کوته کن ای رعنا و بس
نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم» (غزل 502- ص 532- همان)
آخر
در بالا به دو نوع تکرار در دیوان غزلیات سعدی اشاره کردیم: یکی تکرار یک مضمون ثابت با اشکال گوناگون و دیگری انواع مختلف یک طیف مضمونی که شکلدهندۀ منظومهای فکری است. البتّه که میشود منظّمتر و پردامنهتر این بحث را پیگرفت و به چندین و چند مورد دیگر نیز پرداخت ولی هدف از نوشتن این یادداشت، توجّه دادن به این نکته بود که شاعری تنها کشف مضمونهای رنگارنگ نیست و مهمتر از مضمونیابی، پرداخت درست و بهنجار آن است کاری که سعدی و دیگر بزرگان ادب فارسی با استادی هر چه تمام از عهدۀ آن برآمدهاند، به تصریح بزرگمضمونیاب ادب فارسی، صائب تبریزی: «لفظی که تازه است به مضمون برابر است» و سعدی تازهگوست، هرچند که یک قصّه را بارها برایمان میگوید، قصّهای که چون غم عشق است نامکرّر نیز هست، به قول همشهری او، حافظ شیرازی:
«یک قصّه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرّر است»