دررثای حاج قاسم سلیمانی
سردار دلها l ده شعر برای آن عزیز سفرکرده
12 دی 1403
17:00 |
0 نظر
|
امتیاز:
با 0 رای
شهرستان ادب: شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی، از مهمترین وقایع سالیان اخیر انقلاب اسلامی است؛ شهادتی که بسیاری از هنرمندان را پای کار سرودن آورد. آنچه در ادامه میخوانید ده شعر از ده شاعر در رثای این شهید بزرگوار است و تنها مشتی است نمونۀ خروار. باشد که مقبول بیفتد.
1
محمّدرضا طهماسبی
دوباره مست میِ ناب صبحگاهی شد
دو رکعت از خم جنت زد و الهی شد
چو داد بوسه به دستان حضرت خورشید
از آن دقیقه دگر دشمن سیاهی شد
برای آنکه گذارد سری به دامن نور
شبانه همره ماه و ستاره راهی شد
برای آنکه بمیرند در رکاب علی
شبیه جمله رفیقان خود سپاهی شد
برای گوش سپردن به نالههای علی
رسید و همسفر کفتران چاهی شد
نگشته ذرهای از اعتبار مالک کم
وگر به حکم معاویه دادگاهی شد
پس از شهادت سردار کاظمی میگفت:
رفیق! نوبت من بود اشتباهی شد
کسی به گوش وی آهسته این بشارت داد
تو پیش از آنکه بمیری شهید خواهی شد
2
خدابخش صفادل
رفتند سر به شانۀ دريا گذاشتند
رفتند صبح زود، مرا جا گذاشتند
روشن بماند آتش اين كاروان مگر
همچون شهاب در دل شب پا گذاشتند
من را در اين هميشۀ اندوه، سالها
با اين قطار سوخته تنها گذاشتند
آبيتر از هميشه در اين گوشه از زمين
از خود، بهار را به تماشا گذاشتند
قومي به قصد غارت اين خاك، ناگهان
يك شب قدم به دهكدۀ ما گذاشتند
آتش به جان باغ زدند اين چنين و بعد
اين كاجهاي سوخته را جا گذاشتند
بردند شور جاري ارديبهشت را
تنها فصولي از خفقان را گذاشتند
يك آسمان پرنده از اين شهر كوچ كرد
داغي به جان باغچۀ ما گذاشتند
مردان روشني كه در اين كوچه زيستند
رفتند و سر به شانۀ دريا گذاشتند
3
محمدحسین نجفی
زاریم در سوگ تو ای سردار زاریم
زاریم در سوگ تو اما استواریم
در غربتت آری سیاووشانه کشتند
آنَک قصاص دشمنت را خواستاریم
تا صبح روز انتقام خون پاکت
هی لحظهها هی لحظهها را میشماریم
هر چند اگر چونان تو مردی کم شد از ما
باری به لطف کردگار امیدواریم
باد آتشین خاکسترت را با خود آورد
ققنوسهای دیگری در راه داریم
گفتی سواری میرسد با صبح و ما نیز
آن صبح، صبحِ زود را چشم انتظاریم
4
حسین پورقلی
بر زمین آیا که دیده آسمانی سوخته؟
باغ را گو تا بسوزد، باغبانی سوخته
شیوۀ آزادمردان را غم نان هیچ نیست
در گلوی لاله مانده لقمهنانی سوخته
چشم بگشا چشم بگشا، چشمۀ خورشیدسوز!
از تو پلکی آتش و از ما جهانی سوخته
کی شود همسنگ با اینان سیاووش و خلیل
بیشتر باید بیرزد قهرمانی سوخته
تازه فهمیدم که داغ استخوانسوز است عشق
از پدر وقتی که آمد استخوانی سوخته
5
بشری صاحبی
گرفتی ای شرفِ بزم عشق جام خودت را
شنیدی آخر سر پاسخِ سلامِ خودت را
هزار سورۀ فتح از نگاه تو شده نازل
رساندهای تو به نصرت اگر قیام خودت را
چقدر نغمۀ احلی منالعسل به لب توست
ببین میان دوانگشت او مقام خودت را
شهید بودی و آخر رسیدهای به شهادت
چه شرح مختصری دادهای مرام خودت را
کسی که اهل زمین نیست، خاکیاست چنان تو
نبردهای به زبان هیچگاه نام خودت را
میان باطل و حق فرصت مذاکرهای نیست
نوشتهای تو به سرخیِ خون پیام خودت را
تو زندهتر شدی از قبل ای حماسهی خونین
بگیر منتقم! اینبار انتقام خودت را
6
حسن خسرویوقار
قلم گرفتم به دستم، امّا هنوز هم عاشق تفنگم
اگر سرم، کلمهکلمه شورم! اگر دلم، واژهواژه جنگم
بگو که من هرچه شد میآیم، مرا رها کن به خود میآیم
برای فتح احد میآیم، میافتد این قلّه هم به چنگم...
بگو که پر باشد از جنازه، بجوشد از قدس خون تازه
به دست مردان انتفاضه هنوز تیغم، هنوز سنگم
مرا ندیده مگیر، امّا برادرم را ندید دادم
شهید بودم، شهید دادم! نه اهل نامم، نه اهل ننگم
سرم شکستهست گرچه از کین، گمان مبر سرشکسته باشم
حماسهی شرق باشکوهم، غریو ویرانی فرنگم
اگرچه عمری سکوت بودم، نخواستم بیخروش باشد
خدا کند بادهنوش باشد، رفیق اگر میدهد شرنگم
اگرچه از دوست شکوه دارم، رسیده وقت نبرد امّا
غبار را هم زدوده حتّی، برادرم قاسم از تفنگم
7
زهرا بشری موحد
با کودکان زخمخورده مهربانی
با مادران داغدیده همزبانی
با گریههای بیپناهان همنشینی
لبخند بر لبهای زخمی مینشانی
در روزهای جنگ، مردی استواری
شبها کنار مردم بیخانمانی
آری غریبان را غريبان میشناسند؟
هر شام در شام غریبان میهمانی
غرق امیدی گرچه غم هم کم ندیدی
پیداست بشر مؤمن و حزنش نهانی
میایستی تا فصل پیروزی بیاید
باکی ندارد سرو از باد خزانی
باکی ندارد مرد از نامردی دهر
جنگ است و لای زخم دارد استخوانی
این ماجرا مانند تو بسیار دارد
اما تو ای سردار اوج داستانی
راهیست راه عشق... پایانی ندارد
تا پای جانت عهد بستی که بمانی!
8
فائزه زرافشان
نوشت با خون که «ضاقَ صدری»، نوشت با او قرار دارم
که دوستانم تمام رفتند و منتظر بیشمار دارم
چه شام پر نور رازگونی، چه فصل سرسرد واژگونی
که زمهریر است و من در آتش، بهار دارم، بهار دارم
دویدم و کو به کو دویدم، به وقت شام آخرش رسیدم
زیارت و جمعه و شهادت، چقدر گل در کنار دارم
خوش است آئین سربهداری، خوش است یک عمر بیقراری
بسوز دست و سر و تنم را، که سر به دامان یار دارم
اگرچه افتد به خاک دستم، علم به دوشش همیشه هستم
شهید زندهست آی دشمن، هنوز من با تو کار دارم
به نیزه جاری أنالحق من، به شطّ خون است زورق من
شبیه خود بین این جوانان هزارها در هزار دارم
9
محمدحسین مهدویان
پیچید در سراسر دنیا پیام ما
نزدیکتر به قله شد از قبل گام ما
مضمون شعرهای بلند و حماسی است
هرجا شنیده میشود امروز نام ما
در انتظار لحظه پیکار ماندهاند
شمشیرهای آختۀ در نیام ما
با هر شهید، باور ما زندهتر شده است
«ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
نزدیکتر شدهست زمان زوالتان
نزدیکتر شدهست زمان قیام ما
باید از این به بعد بمانید روز و شب
در انتظار سختترین انتقام ما
10
میتراسادات دهقانی
دل ندارم بخوانم از اخبار خبرِ پر کشیدن او را
آه مردم! چگونه میبینید عکسِ در خون تپیدن او را؟!
او که بر شانههای محکم او تکیه میداد هر پریشانی
او که هرگز ندیده است جهان، روی زانو خمیدنِ او را
خون او جوهر است و پیغامی مینویسد به داغ سینهی ما
پا به سر گوش میشوم امروز، بیقرارم شنیدنِ او را
گر چه آیینهای شکست ولی چهره در چهره منتشر شده است
با خودت میبری به گور ای شب، آرزویِ ندیدنِ او را
او که جغرافیای چشمانش مرز نور است، مرز آگاهیست
مگر از یاد میبرد تاریخ روشنایِ دمیدن او را؟
آن سفر کرده میرسد اما با من ایرانِ سوگوار بگو
تاب میآوری که بر تنِ خاک بِنِشانی رسیدنِ او را؟
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.