موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
به مناسبت میلاد امام رضا(ع)

سلامِ سایه‌ساران | هشت شعر، نذر خورشید هشتم

20 خرداد 1401 18:00 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 1 با 1 رای
سلامِ سایه‌ساران | هشت شعر، نذر خورشید هشتم

شهرستان ادب: ارادت به خاندان عصمت و طهارت، با گل ایرانیان سرشته شده است و وقتی صحبت از امام رضا(ع)، ولی‌نعمت ایران‌زمین، در میان باشد، کمتر شاعری را پیدا می‌کنیم که به نوعی ارادت خویش را به این امام همام، در قالب کلمات، ابراز نکرده باشد. به مناسبت سالروز میلاد خورشید هشتم، حضرت شمس‌الشّموس، امام رضا علیه‌السّلام، هشت شعر می‌خوانیم که از اقیانوس پهناور اشعارِ پیشکشی به سلطان توس، انتخاب شده است.

 

1

سیّدعلی موسوی گرمارودی

درود بر تو

ای هشتمین سپیده!

-اگر از سایه‏‌ساران درود می‌‏پذیری-

 باران نیز به ازای تو پاک نیست

و بر ما درود

گر فاصلۀ خویشتن تا تو را

تنها بتوانیم دید

‌ای آفتاب!

ما آن سوی ذرّه مانده‌‏ایم

من آن پرندۀ مهاجرم

که هزار سال پریده است

امّا هنوز

سواد گنبدت

پیدا نیست

نیرویی دیگر در پرم نِه

و مگر در سینه

عشق می‏‌افروخت

که چراغ مهر تو

روشن ماند

رشته‌‏ای از فرش حَرَمت

زنجیر گردن عاشقان است

و سلسلۀ وحدت

و خطّی که دل‏‌ها را به هم می‌‏پیوندد

پولاد و نقرۀ ضریحت

قفسی‌ست

که ما

یارایی خود را

در آن به دام انداخته‌‏ایم

تو سرپوش نمی‌‏پذیری

طلای گنبدت

روی زردی ماست

از ناتوانی ادراکمان

که بر چهره داریم

تو مرکز وفوری

کشت‌‏های ما از تو سبز

پستان‏‌های ما از تو پرشیر

و گنبد تو

تنها و آخرین آشتی ما

با زر

شتر از مسلخ

به پولاد ضریح تو می‌‏گریزد

پولاد تو

پیوند جماد و نبات و حیوان

و بخشش تو

اعطای پاک‌ترین بندۀ خدای سبحان است

وقتی تو می‌بخشی

دست مرّیخ نیز

به سوی سقّاخانه‌‏ات

دراز است

ناهید و کیوان و پروین

صف در صف

در کنار من و آن مرد روستا

در مُضیف تو

کاسه در دست

به نوبت آش

ایستاده‌‏ایم

کاش ایستاده باشیم

تو ایستاده زیستی

شهادت

تو را ایستاده درود گفت

و اینک جایی که تو خوابیده‏‌ای

همۀ کائنات به احترام ایستاده است

من با اشک و عشق می‏‌نویسم

شعر من چون مور

بر کاغذ راه افتاده است

سلیمان‏‌وار

به نیم‌نگاهی بر من درنگ کن

تو امامی

هستی با تو قیام می‌‏کند

درختان به تو اقتدا می‌‏کنند

کائنات به نماز تو ایستاده

و مهربانی

تکبیرگوی توست

عشق

به نماز تو

قامت بسته است

و در این نماز

آنکه مأموم تو نیست

مأمون است

تاریخ چون به تو می‌‏رسد

طواف می‏کند

عرفان در ایستگاه حرمت

پیاده می‌‏شود

و کلمه

چون به تو می‏‌رسد

به دربانی درگاهت

به پاسداری می‌‏ایستد

شعر من نیز

که هزار سال راه پیموده

هنوز

بیرون بارگاه تو مانده است

 

2

غلامرضا شکوهی

مضمون بکر غیر تو پیدا نمی‌کنم

جز مدح دوست، لب به سخن وا نمی‌کنم

معنای پاک اسم تو در هیچ واژه نیست

من با پیاله دست به دریا نمی‌کنم

در وصف آستین سخن را به هیچ روی

صد سینه حرف دارم و بالا نمی‌کنم

من ذرّه‌ام که خانۀ خورشید خویش را

از هیچ کس به جز تو تقاضا نمی‌کنم

ای گنبد همیشه مطهّر به عطر اشک

جز در حریم کوی تو مأوا نمی‌کنم

در آستان بخشش تو چون حضور شمع

جز با سرشک و شعله مدارا نمی‌کنم

آن‌قدر سربلند بر ایوان نشسته‌ای

کز دور هم به جز تو تماشا نمی‌کنم

پیش تو دست مثل علف می زنم به خاک

چون سرو، سر به سوی ثريّا نمی‌کنم

نامم اگر غلام‌رضا هست، خویش را

با نردبان اسم تو بالا نمی‌کنم

 

3

مرتضی امیری اسفندقه

شوکران درد نوشیدم، دوا آموختم

غوطه در افتادگی خوردم، شنا آموختم

شهریان را خون اندیشه به جوش آورده است

آنچه من در سنگلاخ روستا آموختم

سقف چوبی، فرش خاکی، چینه‌های کاهگل

بی‌تنش، بی‌معرکه، بی‌ادّعا آموختم

زیر نور خستۀ فانوس در کنجی نمور

روشنی را فتح کردم، روشنا آموختم

سادگی را صوفیان صاف، یادم داده‌اند

از مشایخ نیز یک چندی ریا آموختم

در به روی هر که بستم چشم‌هایم باز شد

با سحر آمیختم، صدق و صفا آموختم

پشت دریاها چه شهری بود و پشت کوه‌ها؟

عافیت را وانهادم، ماجرا آموختم

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو

از غریب آموختم، از آشنا آموختم

تا کسی سر درنیارد از طریق و طاقتم

کنج تنهایی خزیدم، بی‌صدا آموختم

در جوانی پشتم از بار امانت‌ها شکست

در جوانی راه رفتن با عصا آموختم

با پریشانی عجین امّا همان مجموع و جمع

در گرفتار اسیر، امّا رها آموختم

ارث بردم از پدر تنهایی و تبعید را

روزها را توأمان با سوزها آموختم

چون تو شاگردی، تمام خلق استاد تواند

سوختم تا این پیام پاک را آموختم

قوم و خویشانم را رها کردند و حق بازم گرفت

از برادرها جفا دیدم، وفا آموختم

پرورشگاه من آغوش غریبی بوده است

خویش را از خوان و مان خود جدا آموختم

درد رفتن داشتم، درد رهایی، دردِ درد

زندگی را در دهان اژدها آموختم

روی دوش خسته بردم نعش مظلوم پدر

از چنان تابوت سنگینی چه‌ها آموختم

زندگی درس بقا را کاملاً یادم نداد

مُردم و آن مابقی را از فنا آموختم

تکّ و تنها ماندم و با من کسی جز حق نماند

انزوا در انزوا در انزوا آموختم

درس تجرید و تحیّر اوّل و آخر نداشت

ابتدا آموختم من، انتها آموختم

تازیانه خوردم از شب، روشنایی جرم بود

دوستان کردند نفرینم، چرا آموختم؟

هم به دوزخ سر کشیدم، هم به گلگشت بهشت

هم روا آموختم، هم ناروا آموختم

مثل من در من کسی، از من ولی بسیار دور

گم شدم، چیزی از این همسایه تا آموختم

تا ببینم مثل این من مثل من امروز را

شاعرانه هم بهانه هم بها آموختم

پشت در پشتم ترنّم‌گوی و شاعر بوده‌اند

شعر گفتن را نه پشت میزها آموختم

در خراسان رشد کردم -کعبۀ شعر و شعور-

همّت از پیران گرفتم، از رضا آموختم

ای طلاآجین ضریحت، روزنه‌های امید

با غبار بارگاهت کیمیا آموختم

با تو بودم، با تو ای گلدستۀ باغ شهود

هر کجا اندیشه کردم، هر کجا آموختم

با تو بودم، با تو ای قطب مدار دوستی

گر نهان آموختم یا برملا آموختم

یاد باد آن روزهای روزه، آن شب‌های ذکر

آنچه در صحن مطهّر جا‌به‌جا آموختم

بی تو گر افروختم شمعی، هوس خاموش کرد

بی تو گر آموختم چیزی، هوا آموختم

من شریعت را در این آیینه‌ایوان دیده‌ام

من طریقت را در این عصمت‌سرا آموختم

یاد باد آن روزهای باد و باران حرم

آن اجابت‌ها که در کنج دعا آموختم

در حرم بودم اگر ایمان مرا تطهیر کرد

در حرم بودم اگر حجب و حیا آموختم

نسخه می‌پیچد برایم این حریم محترم

من سلامت را در این دارالشّفا آموختم

در حرم یا نه! بگو در کعبه، در قدس شریف

در حرم یا نه! بگو در کبریا آموختم

در حرم بودم که فهمیدم نبوّت ختم شد

در حرم آموختم، ها! در حرا آموختم

معذرت می‌خواهم، این «تو» گفتن از بی‌حرمتی‌ست

از شما آموختم من، از شما آموختم

از شما من، ای شما سرشار از امن و امان

از شما من، ای شما مشکل‌گشا، آموختم

از شما من، ای شما شرح شریف لا اله

از شما من، ای شما روح خدا آموختم

از شما دور، ای امام مهربان! افتاده‌ام

من خطا دور از شما، ها! من خطا آموختم

هم مگر لطف شمایم دست گیرد، ای امام!

من وگرنه هر سزا را ناسزا آموختم

 

4

عبّاس چشامی

تازه دانستم نه با آب و نه با نان زنده‌ام

تازه فهمیدم نه با جسم و نه با جان زنده‌ام

تازگی‌ها باورم شد اینکه مثل هر غریب

دورتر از خود دلی دارم که با آن زنده‌ام

هر کجا رفتم به چشمان من آمد خاک او

دورِ نزدیکی که از او سخت حیران زنده‌ام

گرم او بودم، دریغا دیر فهمیدم که من

با چه گرمایی در آغوش زمستان زنده‌ام

کم نمی‌آرم که در امروز و در فردای خود

از سرانگشتان آن لطف فراوان زنده‌ام

سایه‌وار از خود ندارم هیچ، دور از آفتاب

هر کجا باشم، به خورشید خراسان زنده‌ام

 

5

حسن دلبری

اینجا طلسم گنج خدایی، شکسته باش

پابوس لحظه‌های رضایی، شکسته باش

در کوهسار گنبد و گلدسته‌های او

حالی بپیچ و مثل صدایی شکسته باش

وقتی به گریه می‌گذری در رواق‌ها

سهم تمام آینه‌هایی، شکسته باش

هر پاره‌ات در آینه‌ای سیر می‌کند

یعنی اگر مسافر مایی، شکسته باش

اینجا درستی همگان در شکستگی‌ست

تا از شکستگی به در آیی، شکسته باش

در انحنای روشن ایوان کنایتی‌ست

یعنی اگرچه غرق طلایی، شکسته باش

آنجا شکستی و طلبیدند و آمدی

اینجا که در مقام فنایی، شکسته باش

 

6

محمود حبیبی کسبی

شاه پناهم بده، خستۀ راه آمدم

آه، نگاهم مكن، غرق گناه آمدم

گر بپذیری رضا ور نپذیری قضا

زائرِ ناخوانده‎ام، خواه‌نخواه آمدم

راه خراسان چنین، ماه خراسان چنان

شاه خراسان ببین، بهر پناه آمدم

شاه خراسانی‌ام! رستم دستانی‌ام!

دست مرا رد مكن، بر در شاه آمدم

آن دم زندانی‌ام، بازدم جان شده

از قفس سینه‎ها هم‌چون آه آمدم

پیرهن یوسفم یا كفن یوسفم؟

بوی تن یوسفم كز دل چاه آمدم

بستۀ بست توام، لولی مست توام

ضربۀ شست توام، بر دف ماه آمدم

مشهد مشهود من! حضرت محمود من!

طالع مسعود من! نامه‌سیاه آمدم

شافی دارالشّفا، پنجره‌فولاد كو؟

در طلب شاخه‌ای مهر گیاه آمدم

باد موافق وزید از طرف صحن قدس

نام مرا خواند و رفت، چون پر كاه آمدم

 

7

مریم کرباسی

می‌نویسم در میان بغض و حسرت، نامه را

باز دلتنگت شدم، بفرست دعوت‌نامه را

تا کبوترهای گنبد پستچی‌های من‌اند

می‌رسانم آسمانی‌تر به دستت نامه را

شهر من از مشهدت دور است و نزدیک است دل

دل خودش می‌آورد گاهی به سرعت نامه را

گاه اشکی، گاه شوقی، گاه شعر تازه‌ای

می‌نویسم باز هم در چند قسمت نامه را

کاش وقتی درد دل‌هایم به دستت می‌رسند

وا کنی یک گوشۀ آرام و خلوت، نامه را

عاقبت این سطرها با خطّ نستعلیق من

خواندنی‌تر می‌کند تا بی‌نهایت نامه را

غصّه‌های کوچکم را هم برایت گفته‌ام

خاطرم جمع است می‌خوانی به دقّت نامه را

خواب دیدم باز هم اردوی مشهد می‌برند

تا گرفتم از پدر دیشب  رضایت‌نامه را...

صبح شد، تب داشتم، دیدم کنار بسترم

مادرم با گریه می‌خواند زیارت‌نامه را

 

8

محمّدمهدی سیّار

این آفتاب مشرقی بی‌کسوف را

ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را

«لاتقربوا الصّلاة» مخوان، بر همش مزن

این سُکر اگر به هم زده نظم صفوف را

نقّاره‌ها به رقص کشند اهل زهد را

شاعر کند خیال تو هر فیلسوف را

می‌ترسم از صفای حرم باخبر شود

حاجی و نیمه‌کاره گذارد وقوف را

این واژه‌ها کم‌اند برای سرودنت

باید خودم دوباره بچینم حروف را

روح‌القدس! بیا نفسی شاعری کنیم

خورشید چشم‌های امام رئوف را


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • سلامِ سایه‌ساران | هشت شعر، نذر خورشید هشتم
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.