شهرستان ادب: به مناسبت عید غدیر، ابیاتی را میخوانیم شاعرانشان، از دیروز تا امروز و از همیشه تا دوباره، عشق به امیر حضرت علی(ع) را فریاد میزنند. این ابیات، تنها گوشهای از ارادت هموارۀ بزرگان این سرزمین به خاندان اهلبیت علیهمالسّلام است؛ ارادتی که ظرف کلمات برای ابراز آن کوچک است و تا صور محشر برقرار خواهد بود.
فردوسی
که من شهر علمم، علیام در است
درست این سخن قول پیغمبر است
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست
تو گویی دو گوشم پر آواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همین
کز ایشان قوی شد به هر گونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم بستۀ یکدگر راستراه
منم بندۀ اهلبیت نبی
ستایندۀ خاک و پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج از او تندباد
چو هفتاد کشتی بر او ساخته
همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی به سان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
محّمد بدو اندرون با علی
همان اهلبیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمۀ شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است و این دین و راه من است
بر این زادم و هم بر این بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایل است
تو را دشمن اندر جهان خود دل است
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آن کس که در جانش بغض علیست
از او زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیکپی همرهان
همه نیکیات باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بُوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی
کسایی مروزی
مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر
بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار
آن کیست بدین حال و که بودهست و که باشد؟
جز شیر خداوند جهان، حیدر کرّار
این دین هدی را به مثل دایرهای دان
پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار
علم همه عالم به علی داد پیمبر
چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار
سنایی غزنوی
...من سلامتخانۀ نوح نبی بنمایمت
تا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن
شو مدینۀ علم را در جوی و پس در وی خرام
تا کی آخر خویشتن چون حلقه بر در داشتن؟
چون همیدانی که شهر علم را حیدر در است
خوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن
کی روا باشد به ناموس و حیل در راه دین
دیو را بر مسند قاضی اکبر داشتن؟
من چه گویم؟ چون تو دانی مختصرعقلی بود
قدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتن
از تو خود چون میپسندد عقل نابینای تو؟
پارگین را قابل تسنیم و کوثر داشتن
مر مرا باری نکو نآید ز روی اعتقاد
حقّ زهرا بردن و دین پیمبر داشتن
آنکه او را بر سر حیدر همیخوانی امیر
کافرم گر میتواند کفش قنبر داشتن
گر تن خاکی همی بر باد ندهی شرط نیست
آب افیون خوردن و در دامن آذر داشتن
تا سلیمانوار باشد حیدر اندر صدر ملک
زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن
آفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تاب
زهره را کی زهره باشد چهره از هر داشتن؟
خضر فرّخپی دلیلی رامیان بسته چو کلک
جاهلی باشد ستور لنگ رهبر داشتن
گر همیخواهی که چون مهرت بود مهرت قبول
مهر حیدر بایدت با جان برابر داشتن
چون درخت دین به باغ شرح حیدر در نشاند
باغبانی زشت باشد جز که حیدر داشتن
جز کتابالله و عترت ز احمد مرسل نماند
یادگاری کآن توان تا روز محشر داشتن
از گذشت مصطفای مجتبی جز مرتضی
عالم دین را نیارد کس معمّر داشتن
ناصرخسرو
...راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچ کس انباز و یار احمد مختار نیست
همچنان در قهر جبّاران به تیغ ذوالفقار
هیچ کس انباز و یار حیدر کرّار نیست
اصل اسلام این دو چیز آمد قران و ذوالفقار
نه مسلمان و نه مشرک را در این پیکار نیست
همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست
تیز تیغی جز که تیغ میر حیدر نار نیست
احمد مختار شمس و حیدر کرّار نور
آن بی این موجود نی و این بی آن انوار نیست
هر که نور آفتاب دین جدا گشتهست از او
روزهای او همیشه جز شبان تار نیست
چشم سر بی آفتاب آسمان بیکار گشت
چشم دل بی آفتاب دین چرا بیکار نیست؟
بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد
جز علی گنجور نی و جز علی بندار نیست
و آن که یزدان بر زبان او گشاید قفل علم
جز علی المرتضی اندر جهان دیّار نیست...
عطّار نیشابوری
خواجۀ حق، پیشوای راستین
کوه حلم و باب علم و قطب دین
ساقی کوثر، امام رهنمای
ابنعمّ مصطفا، شیرخدای
مرتضای مجتبی، جفت بتول
خواجۀ معصوم، داماد رسول
در بیان رهنمونی آمده
صاحباسرار سلونی آمده
مقتدا بیشک به استحقاق اوست
مفتی مطلق علیالاطلاق اوست
چون علی از غیبهای حق یکیست
عقل را در بینش او کی شکیست؟
هم ز «اقضیکم» علی جانآگه است
هم علی ممسوس فی ذاتالله است
از دم عیسی کسی گر زنده خاست
او به دم دست بریده کرد راست
گشته اندر کعبه آن صاحبقبول
بتشکن بر پشتی دوش رسول
در ضمیرش بود مکنونات غیب
ز آن برآوردی ید بیضا ز جیب
گر ید بیضا نبودیش آشکار
کی گرفتی ذوالفقار آنجا قرار؟
گاه در جوش آمدی از کار خویش
گه فرو گفتی به چه اسرار خویش
در همه آفاق همدم مینیافت
در درون میگشت و محرم مینیافت
مولوی
از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مطهّر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری برآورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی مرا، بگذاشتی؟
آنچه دیدی بهتر از پیکار من؟
تا شدی تو سست در اشکار من
آنچه دیدی که چنین خشمت نشست؟
تا چنان برقی نمود و باز جست
آنچه دیدی که مرا ز آن عکس دید؟
در دل و جان شعلهای آمد پدید
آنچه دیدی برتر از کون و مکان؟
که به از جان بود و بخشیدیم جان...
...گفت من تیغ از پی حق میزنم
بندۀ حقّم نه مأمور تنم
شیر حقّم نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گوا
ما «رمیتُ اذ رمیت»م در حراب
من چو تیغم و آن زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم
سایهایام کدخدایم آفتاب
حاجبم، من نیستم او را حجاب
من چو تیغم پر گهرهای وصال
زنده گردانم، نه کشته، در قتال
خون نپوشد گوهر تیغ مرا
باد از جا کی برد میغ مرا؟
کَه نیام، کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کی در رباید تندباد؟
آنک از بادی رود از جا، خسیست
ز آنک باد ناموافق خود بسیست
باد خشم و باد شهوت، باد آز
برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستی من بنیاد اوست
ور شوم چون کاه، بادم یاد اوست
جز به باد او نجنبد میل من
نیست جز عشق احد سرخیل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زدهست
خشم حق بر من چو رحمت آمدهست
غرق نورم، گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم، گرچه هستم بوتراب
چون درآمد علّتی اندر غزا
تیغ را دیدم نهان کردن سزا
محتشم کاشانی
ای نثار شام گیسویت خراج مصر و شام
هندوی خال تو را صد یوسف مصری غلام...
حیدر صفدر که در رزم از تن شیر فلک
جان برآرد چون برآرد تیغ خونریز از نیام
ساقی کوثر که تا ساقی نگردد در بهشت
انبیا را ز آب کوثر تر نخواهد گشت کام
فاتح خیبر که گر بودی زمین را حلقهای
در زمان کندی و افکندی در این فیروزهبام
قاتل عنتر که بر یکران چه میگردد سوار
میفرستد خصم را سوی عدم در نیمگام
خواجۀ قنبر که هندوی کمیتش ماه را
خوانده چون کیوان غلام خویش، بدرش کرده نام
داور محشر که تا ذاتش نگردد ملتفت
بر خلایق جنّت و دوزخ نیابد انقسام
«أین عمّ مصطفی بحرالسخا بدرالدّجی»
اصل و نسل بوالبشر، خیرالبشر، کهفالانام
از تقدّم در امور مؤمنان نعمالامیر
وز تقدّس در صلات قدسیان نعمالامام
آن که گر تغییر اوضاع جهان خواهد شود
شرق و مغرب غرب و مشرق شام صبح و صبح شام
و آن که گر جمع نقیضین آید او را در ضمیر
آب و آتش را دهد با هم به یک دم التیام
آب پیکانش گر آید در دل عظم رمیم
از زمین خیزد که «سبحان الّذی یحیی العظام»
صائب تبریزی
ای سواد عنبرینفامت سویدای زمین
مغز خاک از نکهت مشکینلباست خوشهچین...
ایمنند از آتش دوزخ، پرستاران تو
حقگزاری شیوۀ توست ای بهشت هشتمین
غفلت و نسیان ندارد بر مقیمان تو دست
برنچیند دانهای بی ذکر مرغی از زمین
هیچ کس ناخوانده نتواند به بزمت آمدن
چون در رحمت نداری گرچه دربان در کمین
میزنی یک ماه دامن بر میان در عرض سال
میدهی سامان کار اوّلین و آخرین
هیچ تعریفی تو را زین به نمیدانم که شد
در تو پیدا گوهر پاک امیرالمؤمنین
بهترین خلق بعد از بهترین انبیا
ابنعمّ مصطفی، داماد خیرالمرسلین
تا ابد چون طفل بیمادر به خاک افتاده بود
ذوالفقار او نمیبرّید اگر ناف زمین
خانۀ زنبور دل بی شهد ایمان مانده بود
گر نمیشد باعث تعمیر او یعسوب دین
تا نگرداند نظر حیدر، نگردد آسمان
تا نگوید یا علی، گردون نخیزد از زمین
در زمان رحمت سرشار عصیانسوز تو
مدّ آهی میکشد گاهی کرامالکاتبین
نقطۀ بسماللّهی فرقان موجودات را
در سواد توست علم اوّلین و آخرین
شهپر رحمت بود هر حرفی از نام علی
این دو شهپر برد عیسی را به چرخ چارمین
سرفراز از اوّل نام تو عرش ذوالجلال
روشن از خورشید رویت، نرگس عینالیقین
چون لباس کعبه بر اندام بت، زیبنده نیست
جز تو بر شخص دگر نام امیرالمؤمنین