موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
خاطره‌خوانی فرامرز طالبی از روزهای صحنه و نمایش محسن پزشکیان

ولی ما جدی بودیم

04 تیر 1392 20:54 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 3.8 با 10 رای
ولی ما جدی بودیم



نمی‌دانم اول‌بار کجا و در چه زمانی دیدمش. این را ولی می‌دانم که در سال اول رشته‌ی ادبیات و علوم‌انسانی دانشگاه تهران عمومی بود و ما به جای رفتن به بنای اصلی دانشکده‌ی ادبیات در دانشگاه تهران، باید به ساختمان تاریخی باغ نگارستان می‌رفتیم که به مرور زمان تکه تکه‌اش کرده بودند و تکه‌ای از آن جنب سازمان برنامه و بودجه‌ی آن زمان قرار گرفته بود و زمانی دانشسرای عالی آن‌جا بود و زمان ما دپارتمان کارشناسی ارشد رشته‌ی علوم اجتماعی شده بود- هر وقت، یاد آن ساختمان می‌افتم  تاگور و ملک‌الشعرای بهار و دیگر بزرگان ادب پارسی را به یاد می‌آورم که در آن‌جا عکس یادگاری گرفته بودند- فضای درونی و بیرونی دانشکده، به نوعی ما را از فضای تهران دور می‌کرد و به جایی دیگر می‌برد. کجا؟ هرگز نتوانستم نامی برای آن بیابم. درختان بلند و تنومند قدیمی، خیابان‌های مینیاتوری.

فاصله‌ی بین دبیرستان و سال اول دانشگاه بسیار زیاد بود و ما در سال اول، بدون حضور دانشجویان بالاتر از خود، بیش‌تر دانش‌آموز بودیم تا دانشجو. این فاصله‌ی ملموس را ما سال اولی‌ها نه در داخل کلاس که استاد با دبیر دبیرستان تفاوت فاحش داشت، از همان لحظه‌ی ورودش به کلاس و در حرف زدنش، در درس دادنش و حوصله‌ای که به خرج می‌داد، که بیرون کلاس باید حل می‌کردیم.

تمرين گروه تئاتر دوست براي اجراي نمايش صيادان.jpg (600×407)

از کلاس دهم، هر نمایشی را که روی صحنه می‌رفت، اغلب می‌دیدم؛ در تالار 25 شهریور- تالار بهشت- تالار نمایش موزه‌ی ایران باستان، تالار دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران- و قبل از آن در رشت هر نمایشی را که گروه آتوسا به کارگردانی احمد بدرطالعی و دیگر اعضای این گروه، روی صحنه می‌بردند، می‌دیدم- در همان سال‌ها در مجله‌ی صبح امروز، نقد تئاتر می‌نوشتم. دبیر هنری آن شاعری به نام آقای معلم بود، کارمند اداره‌ی ورزش در خیابان پارک‌شهر، و بسیار با اخلاق. و با همان پول جیبی اندک، برخی از نمایش‌نامه‌های منتشر شده را می‌خریدم و می‌خواندم و در همان سال‌ها با یکی دو تن از دانش‌آموزان دبیرستان زاگرس هفته‌ای یک‌بار به دفتر مجله‌ی فردوسی می‌رفتیم و بی‌ هیچ حرفی شاهد بحث‌های جدی و شوخی‌های گاه لوس و رفت و آمدهای بزرگان ادب روز در آن‌جا بودیم.
روزی در دانشکده‌ اعلانی را دیدم که دکتر رضا داوری قرار است برای دانشجویان فوق‌لیسانس علوم‌اجتماعی سخنرانی کند. آن روز ناخواسته به این سخنرانی کشانده شدم. اول بار دیدم که شخصی این همه کتاب خوانده است و دقیق و ظریف بخش‌هایی از همان کتاب‌ها را به یاد می‌آورد و برای مخاطبینش می‌خواند. مثلاً فلان کس در جلد دوم فلان کتاب، در صفحه‌ی فلان چنین می‌گوید! کم‌تر توانستم حرف‌هایش را هضم کنم. بحث، بحث فلسفه بود و مفاهیم فلسفی و چه. سخنرانی که تمام شد، داوری از تماشابین‌ها خواست تا پرسش خود را مطرح کنند. اول کسی که دست بلند کرد و حرف زد من بودم. مجلس سخنرانی که تمام شد، من از تالار بیرون آمدم. چند دقیقه‌ی بعد دکتر داوری را در کنارم دیدم که می‌پرسد تو که هستی. بماند. جدا از سخنرانی دکتر داوری، یک چیز دیگر نظرم را جلب کرده بود؛ سن خوب تالار سخنرانی و پرده‌ای که هر لحظه فکر می‌کردم، داوری به کناری می‌رود و نور تالار خاموش می‌شود و نور به صحنه می‌تابد و بازیگر و یا بازیگران نمایشی روی صحنه حاضر می‌شوند و بازی می‌کنند.
در رشت، محمود مسعودی تازه نمایش‌نامه‌ای تحت‌تأثیر آثار بکت نوشته بود به نام برای کفتار پیر دندان مصنوعی باید خرید، و آن را در نشریه‌ی بازار ویژه هنر و ادبیات به مدیریت زنده‌یاد محمدتقی صالح‌پور چاپ کرده بود. برای محمود نامه نوشتم که می‌خواهم این متن را روی صحنه ببرم. جواب نوشت خوشحال می‌شوم. و همین باعث شد دل به دریا بزنم و کارگردان بشوم. در همین زمان بود که ما دانشجویان سال اول دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران مستقر در ساختمان دانشسرای عالی به چندین گروه دوستانه تقسیم شده بودیم، هر گروه بوی خودش را می‌داد و گروه ما شاعر بود، نویسنده بود، و در کل جوانان آرمان‌گرایی بودند که می‌خواستند جایی بیابند و خود را فریاد بزنند.
چند تن از اعضای همین گروه را به عنوان بازیگر انتخاب کردم و با مدیران دانشکده تماس گرفتم، ما را جدی نمی‌گرفتند، جایی برای تمرین دادند و یک روز از روزهای پایانی سال 1349 نمایش‌نامه‌ی برای کفتار پیر دندان مصنوعی نوشته‌ی محمود مسعودی به کارگردانی من روی صحنه رفت. فقط یک روز. مسئولین دانشکده متوجه شده بودند که ما به دانشجویان ستاره‌دار بیش‌تر می‌مانیم، و اجازه‌ی اجرا در روزهای دیگر را ندادند. روز نمایش محمود مسعودی از رشت آمده بود، با خواهش من نصرت رحمانی شاعر بزرگ نیز برای دیدن نمایش به دعوت من آمده بود. و یکی دو روز قبل به پارک شهر رفته بودم و به یکی از عکاسی‌های آن‌جا، که عکس یادگاری می‌گرفت، پولی دادم و از او خواستم که به دانشکده بیاید. تعجب کرده بود طفلک. پنجشنبه بود، آمده بود. بیشتر به نور فلاش او در تاریکی آخر صحنه‌ی نمایش نیاز داشتم، و چند عکس یادگاری هم گرفتیم. عکس‌ها مانده است خوشبختانه.
گروه تئاتری ما اولین هسته‌ی هنری و روشنفکری دانشکده‌ی ادبیات نبود. سال اولی‌ها، که ما بودیم، گروه شعر هم تشکیل داده بودند، من هم جزء آن‌ها بودم. گاه بعدازظهرها- غروب‌ها؟- دور هم می‌نشستیم شعر می‌خواندیم و درباره‌ی شعرهای خوانده شده نظر می‌دادیم. شاید اول‌بار او را آن‌جا دیده بودم، با کمی تأمل می‌توانم چهره‌اش را در حال خواندن شعر تصور کنم، قبل از همه لهجه‌ی شیرین و مهربانش را به یاد می‌آورم و بعد خشمی فروخفته در شعرهای تغزلی‌اش. نمی‌دانم. محمد شاکری یکتا هم به این گروه تعلق داشت، محمد تمدن- شاید- و مصطفی رحمان‌دوست، جوانی که از همدان آمده بود و در چهارچوب شعر کلاسیک قدرتی داشت و شاید بیش‌تر از همه، شعرهای بلند می‌خواند، و من هم شعر می‌خواندم و روزی رضا شریفی- که جوان‌مرگ شد- دو قران صفت شاعرانه به من داد.
سال دوم به محل اصلی‌مان، دانشگاه تهران آمدیم. حال همه‌ی دانشجویان سال اول یکدیگر را می‌شناختند. و من به فکر جمع و جور کردن گروه تئاتر دوست بودم. به سراغ آن شاعر سیه چرده‌ی کوتاه اندام رفتم، از محسن پزشکیان سخن می‌گویم. بعدازظهری نشستیم و با هم گرم صحبت کردیم. او را قطره قطره باید می‌شناختی. اهل کازرون بود و سخت دلبسته‌ی فرهنگ سرزمین خود. خون‌گرم بود و گاه آتشی‌مزاج و مثل بیش‌تر دانشجویان آرمان‌گرا بود. نشست‌هامان بیش‌تر شد. علاقه‌مندی‌اش به هنر و ادبیات چیزی نبود که از دانشگاه گرفته باشد، در دانشگاه داشت شکل می‌گرفت. قبول کرد که با گروه ما باشد و بازی کند.
نمایش‌نامه‌ی سیزیف و مرگ را برای اجرا انتخاب کردم، متن جمع و جوری بود و فکر می‌کردم می‌توانم. بازیگران را انتخاب کردم. مصطفی فغفوری، نوید پیروزی، حمید عباسی، علی کفافی، حسن رضوانی، غلام‌علی دیزگونی و محسن پزشکیان. نمایش‌نامه یک شخصیت شاخص به نام آرس، خدای جنگ داشت. در گروه ما، فیزیک هیچ یک از بچه‌ها، شخصیت آرس را جواب نمی‌داد. و در دانشکده‌ی ما، دوست ورزشکاری بود با اندام مناسب و صدایی رسا به نام محمدعلی اینانلو، چهره‌ی شناخته شده‌ی دانشکده، سراغ او رفتم، پذیرفت و آمد. حال گروه ما تکمیل شده بود و باید به دنبال کارهای اداری می‌رفتم.
کسی ما را جدی نمی‌گرفت، ما ولی جدی بودیم. خانم پری صابری مدیر اداره‌ی فوق برنامه‌های دانشگاه تهران، هنرمندی خوش‌نام و کارگردانی نوگرا و درس خوانده‌ی فرنگ بود. پیش او رفتم. گفت‌وگویی کوتاه بود و بعد موافقت ایشان و سپردن جایی برای تمرین. روز خوبی برای من و دوستانم بود. اداره‌ی فوق برنامه‌ی دانشگاه تهران در خیابان 21 آذر- 16 آذر- روبه‌روی ضلع غربی دانشگاه قرار داشت، با تالار- اتاق‌های بزرگ.
برای محسن پزشکیان همراه دیگر دوستان بازیگر دریچه‌ی تازه‌ای باز شده بود. این را در رفتار به ویژه پزشکیان عیان می‌دیدم. همه چیز برایشان شگفت بود. دور میز خوانی متن و بعد بحث درباره‌ی نمایش. پزشکیان کنجکاو بود و دقیق بود و آن چه را که باید فرا می‌گرفت، درست پی‌گیری می‌کرد. همین کنجکاوی را به هنگام بازی روی صحنه نیز داشت.
همیشه نمایش‌نامه‌های ما برای اجرا آذرماه آماده می‌شد و 16 آذرماه روز دانشجو بود و همیشه تنش‌های سیاسی بخشی از روانشناسی رفتاری گروه ما به هنگام اجرا بود. در سال اجرای سیزیف یکی از اعضای گروه را ساواک در زمان اجرای نمایش- در خانه- دستگیر کردند و من به جای او روی صحنه رفتم. وقتی درگیری پلیس با دانشگاه شدت گرفت، اجرا را تعطیل کردیم و بعد از چند روز که سراغ بچه‌ها را گرفتم، قرار گذاشتیم دوباره روی صحنه برویم. هماهنگی با همه صورت گرفت. تماشابین‌های آن شب ما، بیش‌تر دانشجویان رشته‌ی تئاتر دانشگاه تهران- دانشکده‌ی هنرهای زیبا- بودند. قرارمان این بود، همه دو ساعت زودتر از اجرا در محل اجرا حضور داشته باشیم، محمد اینانلو نیامد. به جاهایی که می‌توانستیم از او- در دور و برمان- سراغ بگیریم رفتیم و در هیچ جا او را نیافتیم. نیم ساعت مانده به اجرا یکی از بچه‌ها را فرستادم روی صحنه تا از همه معذرت بخواهد و بگوید امشب نمایش اجرا نمی‌شود. رفت و گفت و به پشت صحنه برگشت. بعد از او چند تن از تماشابین‌ها به پشت صحنه آمدند- مهدی هاشمی، علی‌رضا مجلل و...- یک نفر دیگر نیز با آن‌ها بود که نمی‌شناختم.
گفتند نمایش را اجرا کنید و وقتی گفتم کلیدی‌ترین شخصیت نمایش‌نامه غایب است، همان فرد را معرفی کردند که هنرپیشه است و به تازگی در قزوین همین شخصیت را بازی کرده است. ویژگی‌های فیزیکی آن شخص، وقیقاً مقابل و مخالف ویژگی‌های فیزیکی اینانلو بود با قدی کوتاه و چاق. خنده‌ام گرفت، گفتم نه و بعد مشورتی با بچه‌ها کردم. در چهره‌ی همه می‌خواندم که دلشان نمی‌خواهد بدون اینانلو به روی سن بروند. گفت‌وگوی ما گویا تمامی نداشت. چند دقیقه‌ای این‌گونه گذشت. به ناچار از بچه‌ها پرسیدم با این هنرپیشه روی صحنه می‌روید، آن‌ها هم مثل من نرم شده بودند. فرنج نظامی اینانلو را بر تن تازه وارد کردم، بلند بود، بسیار بلند، همه به تلخی خندیدیم. خون خونم را می‌خورد که چه خواهد شد.
در اجرای سیزیف و مرگِ ما سن و پرده‌ای در کار نبود. تالار را با میز و صندلی پر کرده بودیم و به تماشابین‌ها چایی هم- اشتباه نمی‌کنم؟- می‌دادیم. چشم در چشم همه‌ی بازیگران شدم. آرامش نسبی داشتند، آن‌که بیش‌تر از همه ناراضی به نظر می‌آمد، مصطفی فغفوری بود که نقش مرگ را داشت و مستقیم درگیر با نقس آرس- محمدعلی اینانلو- بود. نمایش شروع شد. دل توی دلمان نبود. هنرپیشه تازه وارد آمده بود که یکی دو دقیقه‌ی دیگر روی صحنه برود. ناگاه سایه‌ی بلند دست و پایی را روی دیوار راهرو در پشت صحنه دیدم. این سایه را شناختم. اینانلو بود. چند ثانیه بعد نفس‌زنان وارد پشت صحنه شد و معترض که چرا از اجرای امشب بی‌خبر بودم. کس هیچ نگفت. من به تندی فرنج را از تن هنرپیشه‌ی تازه‌وارد بیرون آوردم و به تن اینانلو کردم. درست همان لحظه اینانلو باید روی صحنه می‌رفت، حال باید می‌دیدم روی صحنه و روی برخی از تماشابین‌های نمایش آن شب، چه تأثیری خواهد گذاشت. وقتی اینانلو وارد صحنه می‌شد، شخصیت مرگ سرش پایین بود با قلم روی کاغذ چیزی می‌نوشت. این یعنی این که شخصیت مرگ، شخصیت آرس- محمد اینانلو- را نمی‌بیند. اینانلو همین که وارد می‌شد باید می‌گفت منم آرس، خدای مرگ. گفت و شخصیت مرگ سرش را با حیرت بالا گرفت و از خود جمله‌ای گفت که تالار از قهقهه‌ی خنده تماشابین‌ها ترکید، جمله خود ساخته‌ی شخصیت مرگ این بود؛ آه آرس بالاخره آمدی!
کسی ما را جدی نمی‌گرفت، ولی ما جدی بودیم. اجرای سیزیف و مرگ دو نقد در مطبوعات داشت؛ نقد اول بدون امضا، متنی بود بلند بالا با عنوان «چرا کسی از اجرای سیزیف و مرگ سخن نگفت». نویسنده، منتقدان تئاتر را به چالش کشیده بود و نقد دوم از آن احمدرضا دریایی بود- خدایش بیامرزاد، روزنامه‌نگاری خلاق بود، بعد از انقلاب یکی از بنیانگذاران روزنامه‌ی همشهری بود- و یکی از تماشابین‌های این اجرا، دکتر رضا داوری اردکانی بود. او شاید بیش از اجرا، از بروشور نمایش خوشش آمده بود. اجرای این نمایش رابطه‌ی من و استادم را نزدیک‌تر کرد.
در سال 1351 دو تک‌پرده‌ی شب طویل و خانه‌ی بارانی را نوشتم و گروه بازیگران را جمع کردم. حالا با محسن پزشکیان نزدیک‌تر شده‌ام، و او به من و تئاتر. وقتی از او می‌خواهم که در این نمایش در کنارم باشد، فوری پذیرفت. متن را به همه دادم و همه درباره‌ی متن بحث کردیم و در نهایت بعد از تمرین دور میزی، تمرین اصلی شروع شد. حسن رضوانی، مصطفی فغفوری و محسن پزشکیان از بازیگران اصلی این دو نمایش کوتاه به هم پیوسته بودند. یک روز، تمرین که تمام شد، هر کس کار خود را می‌کرد که ناگاه صدایی همه را ساکت کرد. پزشکیان زده بود زیر آواز. همه نشستند و گوش به آواز دل‌انگیز او دادند. محلی می‌خواند، فائز می‌خواند، دشتستانی می‌خواند و دل ریش می‌کرد. تا آن زمان نمی‌دانستم صدای خوشی دارد، نمی‌دانستم فایز می‌خواند. هر وقت که تمرین تمام می‌شد از او خواهش می‌کردیم یک دهان بخواند و گاه می‌خواند.
روز افتتاح نمایش، می‌روم به تعداد بازیگران و دیگر دست‌اندرکاران نمایش گل می‌خرم و جایی پنهان می‌کنم. نمایش که تمام شد، گل را به یک‌یک دوستان می‌دهم. گویا این کارم تأثیر خوبی داشت. اجرا آذرماه بود و 16 آذر تالار تعطیل شد و یکی دو روز بعد بار دیگر اجرا را ادامه دادیم. محل اجرا، تالار فردوسی دانشگاه تهران بود، در بنای دانشکده ادبیات، به نوعی ما خود، صاحب‌خانه بودیم. دو سه نقد بر روی این اجرا نوشته شد، نقد دامون- خسرو گلسرخی- را در روزنامۀ کیهان هنوز به یادگار حفظ کرده‌ام. در آن دو نمایش زندگی تیره‌ی روستاییان گیلان به نمایش گذاشته شده بود و کوچ ناخواسته‌ی آن‌ها به شهر و سخت سیاسی بود. در آن زمان ما تنها گروه تئاتر دانشجویی بودیم که رشته‌ی تحصیلی‌مان تئاتر نبود و موضع سیاسی داشتیم- خانم پری صابری به طنز نام ما را گروه تئاتر چریک گذاشته بود- در همان سال نمایش‌نامه‌ی تفنگ‌های ننه کارار را برای تمرین به دست گرفتم. محسن پزشکیان هنرپیشه‌ی قابل اعتمادی بود، از او به عنوان یکی از شخصیت‌های اصلی نمایش استفاده کرده بودم. تمرین خیلی خوب پیش می‌رفت. نمایش که آماده شد، اجازه‌ی اجرا به آن داده نشد.
سال چهارم، دیگر آن جوان سال اولی نبودیم. انگار چندین دهه بر عمرمان گذشته بود. چشم و گوشمان باز شده بود. در همان سال بود، اگر اشتباه نکنم، پزشکیان برگ دیگری رو کرد، طرح‌ها و نقاشی‌هایش را. طرح‌هایی به غایت ظریف و در عین حال ساده. نمایشگاهی از این آثار در دانشکده برگزار شد تا همه بدانند این جنوبی خون‌گرم به چه هنرهایی آراسته است.
بر آن شدم تا نمایش‌نامه صیادان نوشته‌ی اکبر رادی را روی صحنه ببرم. کار سختی بود. نمایش به بازیگران زیادی نیاز داشت که اغلب جزء شخصیت‌های اصلی بودند و من از همه‌ی بچه‌های گروه که هنوز دلِ رفتن روی صحنه را داشتند استفاده کردم، علی کفافی، حسن رضوانی، حمید عباسی، محمد تمدن... و پزشکیان با همان شوق و ذوق روز اول تمرین، در صف اول بود. دو هنرپیشه نیز از بیرون به ما اضافه شدند، سهراب سلیمی و ابراهیمیان. تمرین‌ها را بسیار جدی شروع کرده بودیم که متوجه شدم رادی اجازه‌ی اجرای این اثر را به کارگردان بزرگ تئاتر داده است. با این حال رادی پذیرفت یک روز به دیدن تمرین ما بیاید. آمد. بازی بچه‌ها سخت به دلش نشست و همان‌جا اجازه‌ی اجرا را به ما داد و این یعنی گذشتن از حق تألیف خود در اداره‌ی تئاتر و سپردن نمایش‌نامه به دانشجویی غیرحرفه‌ای. و این در زمان خود، کاری شگرف بود از طرف رادی.
اولین اجرای صیادان توسط یک گروه دانشجویی، خود به خود خبر مهمی در آن زمان بود. نمایش برای اجرا که آماده شد، اطلاع‌رسانی گستره‌ای را شروع کردیم و... اجرای داغی را پیش‌رو داشتیم.
شب اول اجرا، همیشه برای ما شب به یاد ماندنی بود. اجرا که تمام شد، پرده که فرو افتاد، بچه‌ها را یک به یک بوسیدم. پزشکیان حس دیگری داشت، حسی که شاید بیش‌تر ما در آن شریک بودیم، با تمام شدن دوره‌ی دانشجوی، آیا بار دیگر به روی صحنه خواهیم رفت؟
هر یک به نوعی روی صحنه رفتیم، ولی نه صحنه‌ی تئاتر. پزشکیان یک سال دیگر ماند و در آن سال به زندان رفت و چند ماه حبس کشید و بعد...
شنیدن خبر مرگ پزشکیان در آن تصادف دلخراش یکی از بدترین خبرهای زندگیم بود. جوانان پر از احساس، پر از خلاقیت، شیرین‌گفتار، نازک‌دل و...
هر وقت که به یاد تمرین‌های تئاتر در اداره فوق برنامه‌ی دانشگاه تهران می‌افتم، در لحظه‌ای، محسن پزشکیان را به یاد می‌آورم که روی زمین نشسته است و تکیه به دیوار داده است و دست راستش را کنار گوشش گذاشته است و فائز می‌خواند.

فرامرز طالبی

دیگر مطالب پرونده:

مقدمۀ پرونده‌ای برای مرحوم محسن پزشکیان

مروري اجمالي بر زندگي کوتاه محسن پزشکيان 

یادداشت شفاهی یوسفعلی میرشکاک دربارۀ مرحوم محسن پزشکیان 

ميزگرد نقد و بررسي مجموعه ‎شعر شش دفتر محسن پزشکيان در شهر كتاب 

گفت‎وگو با مليحه کشاورز همسر محسن پزشکيان

یادداشت علی داودی به ياد شاعري که در جاده از ياد رفت 

خاطرۀ محمدعلی اینانلو از محسن پزشکیان

گفتگو با مصطفي رحماندوست از دوستان و همكلاسي‌هاي محسن پزشكيان 

انتشار طرح‌هایی از محسن پزشکیان برای اولین‌بار

قلم‎مويه‎اي از محمد تمدن در سوگ محسن پزشکيان

خاطره‌خوانی فرامرز طالبی از روزهای صحنه و نمایش محسن پزشکیان

غزلی از مرحوم نصرالله مردانی، تقدیم به مرحوم محسن پزشکیان 

محسن پزشکيان به روايت دوست و هم‎کلاسي‎‎‌اش محمدعلی شاکری یکتا

یادداشت شفاهی دکتر محمدرضا ترکی دربارۀ محسن پزشکیان

مقدمۀ سیدعلی میرافضلی بر کتاب «شش دفتر» 

مقدمۀ عمادالدین شیخ­الحکمایی بر کتاب «شش دفتر» 

شعری از محدعلی شاکری یکتا، به یاد محسن پزشکیان و نازنینش

اهدای جایزه «صبح بنارس» به همسر مرحوم پزشکیان 

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • ولی ما جدی بودیم
  • ولی ما جدی بودیم
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.