موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یادداشتی از محمدحسین جعفریان درباره دیپلماتها و خبرنگاران شهید ایرانی در افغانستان

وقتی ژنرال دماغش را بالا نکشید

17 مرداد 1392 10:20 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4 با 4 رای
وقتی ژنرال دماغش را بالا نکشید
شهرستان ادب: یادداشت زیر نخستین بار مرداد ماه سال 1389 در شماره 273 مجله همشهری جوان منتشر شد. محمدحسین جعفریان، شاعر و مستندسازی ست که بیش از همه می تواند در مورد فاجعه تلخ حمله به کنسولگری ایران در مزار شریف و شهادت هموطنانمان سخن بگوید.


من خیلی با مناسبت نویسی میانه ای ندارم ؛ برای همین گذاشتم اندکی بگذرد و بعد این مناسبت را به یادتان بیاورم . هفدهم مرداد ، روز خبرنگار بود . برای من اما این روز معنی دیگری دارد .

نمی دانم چند نفر شما که این سطور را می خوانید ، می دانید که چرا هفدهم مرداد ماه را روز خبرنگار نامیده اند . من بسیار به افغانستان سفر کرده ام . کتاب های زیادی درباره آنجا نوشته ، فیلم های مستند زیادی ساخته و شعرهای بسیاری هم سروده ام ؛ خاطرات تلخ و شیرین و شگفت آوری از این سرزمین از پی ده ها بار سفر دارم . سال 75 به عنوان وابسته فرهنگی ایران در افغانستان به شهر مزار شریف رفتم . در آن روزگار بخش عمده کشور را طالبان تصرف کرده و دولت رسمی افغانستان به ریاست پروفسور برهان الدین ربانی پایتخت را به مزار شریف منتقل کرده بود . سفارت ما و رایزنی فرهنگی کشورمان که من عهده دارش بودم نیز در این شهر مستقر شده بود .

هرات سقوط کرده بود و پیامد آن استان های همجوارش ابتدا باغدیس و سپس استان فاریاب . حالا طالبان تنها یک استان با استان بلخ که مرکز آن شهر مزار شریف بود ، فاصله داشتند . درگیری های پراکنده کم کم تجمیع شده و به صورت روزمره به خود گرفته بودند . به علت نا امنی بسیار ، همه ما در ساختمان های کنسولگری جمع شده بودیم . یعنی به جز بچه های وزارت خارجه که محل کارشان همان جا بود ، نیروهای کمیته امداد ، خبرگزاری ایرنا ، هلال احمر ، رایزنی فرهنگی و .... همه در کنار هم بودیم .

اوایل مرداد ماه جنگ ها شدیدتر شدند . استان جوزجان هم سقوط کرده بود و طالبان شهاز شبرغان را تصرف کرده بودند . مثل لکه روغن که روی آب می ریزی ، با سرعت عجیبی پیشروی می کردند و هیچ چیز جلودارشان نبود . از سال قبل دو خبرنگار که نام یکی از آنها محمود صارمی بود ، آمده بودند مزار شریف . آنها برای ایرنا کار می کردند . یک تلفن ماهواره ای داشتند که 70 کیلو وزنش بود . یادتان نرود سال 77 بود . با بدبختی بسیار آن را تنظیم می کردند و هرروز اخبار داغ منطقه را می فرستادند . کوچک ترین مشکل جوی هم که پیش می آمد تنظیمش به هم می خورد . محمود را مسخره می کردیم که : « اگر ژنرال دوستم در شبرغان دماغش را بالا بکشد تنظیم تلفن شما در اینجا به هم می ریزد ! » محمود صارمی جانش بود و این تلفن . از بچه اش بیشتر به آن می رسید . خدا نکند بدون اجازه کسی حتی از کنار آن رد می شد ، نمی دانید چه قشقرقی راه می انداخت !

 

شهید محمود صارمی

 

هفته اول مرداد گذشته بود که طالبان شهر بلخ را هم تصرف کردند . به عبارت دیگر رسیدند به 25 کیلومتری ما . دیگر صدای گوشخراش شلیک ها و انفجارها موزیک متن زندگی مان شده بود . باور می کنید آنها با تویوتا نیروهایشان را جا به جا می کردند ؟ برای همین این قدر قدرت مانور داشتند . یک بار به اسماعیل خان که فرمانده گروهی از مخالفان طالبان بود گفتم جنگ لازم نیست . میخ ! اگر میخ هم توی جاده بریزد پیشروی اینها متوقف می شود . آخر شما چطور با اینها می جنگید ؟ برای من که نبردهای سنگین جنگ تحمیلی خودمان را دیده بودم ، این جنگیدن بیشتر به شوخی شبیه بود اما شوخی شوخی هرروز صدها نفر کشته می شدند و شهر بود که پس ازشهری دیگر به دست طالبان می افتاد .

هفته دوم مرداد ماه دیگر مزارشریف خلوت شده بود . چند روز قبل از آن محمود صارمی بیمار شد . رفت ایران ، تشخیص آپاندیسیت بود . در مزارشریف جنگ به محله های غرب و جنوبی شهر رسیده بود . سفیر خیلی زودتر از اینها رفته بود . عده ای به دستور مسؤولانشان و عده ای از ما به دلخواه مانده بودیم و نمی خواستیم به ایران برگردیم . دیگر شب ها حتی صدای شنی تانک ها را می شنیدیم . یک شب طالبان عملاً وارد شهر شدند و تا چند خیابان پایین تر از کنسولگری پش آمدند . من آنجا بودم که دیگر مصمم شدم با مدیرانم هماهنگ کنم که اگر امشب شهر سقوط نکرد و امکان برگشتن بود فردا بمانیم یا بیاییم و به ویژه برای اموال واسناد موجود در رایزنی کسب تکلیف کنم . چون یقین نداشتم تا صبح زنده می مانیم یا نه ، همان نیمه شب موبایل رئیس مربوطه را گرفتم . آن قدر زنگ خورد و قطع شد و باز گرفتم تا عاقبت صدای خواب آلود و عصبانی یک خانم از آن طرف پاسخ داد . بعد هم که آن آقای مسئول را خواستم ، داد کشید که جنابعالی مستحضرید که در ایران ساعت چند است ؟ و من نمی دانستم چه بگویم ! از جسدهایی که همان روز ظهر جلوی کنسولگری دیده بودم ، از ... گفتم شما مستحضرید من از کجای دنیا زنگ می زنم ؟ پرسید : کجا گفتم : ته دنیا ! و گفتم لطفاً گوشی ! بعد به زحمت گوشی را از پنجره بیرون بردم تا صدای انفجار گلوله های توپ و حرکت تانک ها و ... بشنود . وحشت زده شد ... دردسرتان ندهم . مدیرم آدم با تجربه و فهمیده ای بود . آمد پای تلفن . گفت : « جان تو از همه چیز برایم ما مهم تر است » و چون روحیه مرا هم می دانست ، گفت هر تصمیمی که گرفتی من هم تأیید می کنم اما لطفاً قهرمان بازی درنیاور ! به وجود نیروهایی چون تو ... و از این حرف ها .

صبح روز بعد مزار شریف کربلا بود . جنگ خانه به خانه ادامه داشت . از مسئولان وزارت خارجه پایین ترین رده ها مانده بودند و به آنها امر شده بود ، بمانند . گفتم که من در آن سرزمین پیر شده ام . نمی خواهم قلم فرسایی کنم . اما تحلیل روشنی از آنچه می گذشت ، داشتم . اصرار داشتم همگی بمانیم یا برویم . بمانیم از آن رو که یکی از ما که وزارت خارجه ای هم نبود و بسیار هم عزیز بود اصرار به ماندن داشت اما پافشاری می کرد که بقیه بروند . حرفش ولی خریدار نداشت ؛ لذا من هم بنا را بر ماندن گداشتم . او شهید ناصری بود . اگر اشتباه نکنم صبح شانزدهم مرداد ماه 1377 بود . اول صبح آمد به اتاقم . صمیمیت عجیبی بین ما بود . اصرار کرد و تقریباً التماس کرد ، بروم . گفتم : چرا بقیه نمی روند ؟ گفت : آنها هم باید بروند اما مسؤولانشان در تهران نمی فهمند اینجا چه می گذرد . اختیارشان دست من نیست اما تو که می توانی بروی برو .  به خدا اینجا ماندنت حرمت شرعی دارد . خدایا ! چه وداعی داشتیم . یک پرواز آمده بود فرودگاه یا به قول افغان ها « میدان هوایی » که در سمت دیگر شهر و هنوز از دسترسی طالبان دور مانده بود .

 

شهید حاج محمد ناصری

 

بیم آن می رفت طالبان سر برسند و هواپیما را بگیرند . به سرعت به فرودگاه رفتیم . بشنوید از تهران که محمود صارمی که هنوز در بیمارستان ایام نقاهت پس از عمل آپاندیس را می گذراند امر می کنند که فوری عازم مزار شریف شود . بر اساس شواهد موجود کاملاً قابل درک بود که اگر شهر سقوط کند بچه های ما نه لزوماً به دست طالبان ، اما بی شک مورد حمله قرار می گیرند . خدا می داند برای من عامی که بچه کوی پنج تن ، محله طلاب مشهد بودم ، مشهود بود . اما نمی دانم چطور آنهایی که امر به ماندن بچه های ما در مزار شریف کردند این را نفهمیدند .

صبح جمعه شانزدهم مرداد ماه 77 هواپیمایی که محمود صارمی هم در آن بود در مزار شریف به زمین نشست و به سرعت دوباره آماده پرواز شد . گاه گلوله هایی سرگردان به اطراف فرودگاه اصابت می کرد . نیمی از شهر سقوط کرده بود . من به همراه چند تن دیگر با این هواپیما صبح جمعه آمدیم به ایران ( به مشهد ) و صارمی ماند . شماره یکی از مسؤولان مهم تصمیم گیرنده را داشتم . با بدبختی پیدایش کردم . توضیح دادم که آنجا چه خبر است و گفتم ممکن است چه اتفاقی بیفتد . گفتم که یک ساعت نمی شود که از مزار آمده ام ، گفتم ... و او گفت : « اگر شما دو ساعت پیش از آنجا آمده ای من ده دقیقه به ده دقیقه با آنجا در تماسم . این طور ه هم نیست » و قطع کرد ... و فردا هفدهم مرداد ( روز خبرنگار ! ) ساعت ده صبح شهر سقوط کرد . یک عده ناشناس آمدند کنسولگری و همه را در اتاقی در زیرزمین کنسولگری جمع کرده و به رگبار بستند و هشت دیپلمات و یک خبرنگار ما را به شهادت رساندند . محمود صارمی هنوز پانسمان بخیه های آپاندیسش را باز نکرده بود . همان شب به شماره آن تلفن ماهواره ای 70 کیلویی زنگ زدم . هنوز کسی خبر نداشت . امیدوار بودم صدای محمود را بشنوم . یک نفر با لهجه بد و فارسی شکسته و بسته گفت سفارت ایران را ما گرفته ایم ... و قطع کرد ... به قول مرتضی سرهنگی که می گوید : « حسین جون ! عجیبه که این همه چیزای ساده را که من بچه چهارصد دستگاه نازی آباد یا توی بچه کوی طلاب مشهد می فهمیم اما اینها با این همه علوم و فنون مدارک و مدارج نمی فهمند » و چه بهای سنگینی دارد این نفهمیدن ها .

 

منبع : هفته نامه همشهری جوان ، شماره 273 ، 23 مرداد 1389

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • وقتی ژنرال دماغش را بالا نکشید
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.