- سلام آقای جعفری
- سلام علیکم. بفرمایید؟
- از شهرستان ادب تماس میگیرم، در مورد اردوی دوم...
آقای نجفی بود. مردی که معمولاً اطلاع رسانی برنامههای شهرستان ادب را انجام میداد. البته در این عرصه نام دوست عزیز، آقای مرادی هم میدرخشد. و ایضاً آقای عرفان پور و آقای محمد حسین نعمتی و آن آقایی که تازه آمده است و اسمش را بلد نیستم و ... خلاصه نام همه دوستان در این عرصه میدرخشد! (یک وقت خاطر دوستان مکدر نشود!)
الغرض؛ گفت شما میتوانید اردوی دوم را بیایید؟ گفتم کجا و چه وقت؟ گفت 28 مرداد. مشهد.
مشهد را که گفت نه فکر مرخصی گرفتن از آقای قدسی بودم(مسئول اداری پادگانمان) و نه هیچ چیز دیگر. گفتم بله. میتوانم بیایم. و آن بندهی خدا که نامش همچنان در عرصهی اطلاع رسانی درخشان باد! گفت که مگر شما سرباز نیستی؟ گفتم چرا هستم. خلاصه، فرمودند ترتیبی اتخاذ میفرماییم که نامه ای بیاید به هیئت معارف جنگ ارتش(همان جایی که مشغول خدمت سربازی هستم) و مرخصی را ردیف میکنیم!
البته 28 مرداد را که شنیدم ناخودآگاه به یاد کودتای 28 مرداد افتادم و خیالی از سرم گذشت که مثلاً قرار است ما هم کودتا کنیم و کشور را بگیریم و از مشهد میخواهیم شروع کنیم و... ناراحت نشوید. ذهن سیال و بعضاً خبیث شاعر است دیگر! کاریش نمیشود کرد.
ظهر روز 28 مرداد رسیدم موسسه و بعد از ظهر به طرف مشهدِ امام رضا راه افتادیم. باید اعتراف کنم که اولین تجربهی من در مسافرت با قطار بود. تصوری داشتم که مثلاً آدم وقتی سوار قطار میشود انگار سوار کجاوهی اشتران کاروان شده و هی بالا و پایین میپرد و تا رسیدن به مقصد نیمی از ماهیچههای بدن مبارکش در هاون کوبیده شده است. با آن صدای تلق تلق که البته بیشتر توی فیلمها دیده بودم.
وقتی سوار شدم و قطار راه افتاد، دیدم جلّ الخالق! عجب وسیله ای ست این قطار! و درودی فرستادم به روان پاک مخترع آن. آقا شما هرچی بگویید این قطار داشت. از تخت خواب گرفته تا تلویزیون و رادیو و حتی ضروریترین نیاز انسان یعنی W.C. و چیزی که دیگر اصلا انتظارش را نداشتم در کوپه قطار موجود باشد، ولی موجود بود، پریز برق بود که تا مقصد، شارژ موبایل محترم ما را تأمین کرد. خلاصه من همان جا به برگه بلیت نگاهی انداختم و بهای بلیت و نام قطار را جویا شدم تا برای بار بعد با خانواده به جای اتومبیل شخصی با قطار به مشهد برویم.
صبح سه شنبه به مشهد رسیدیم و از همان روز جلسات و کلاسهای آموزشی شروع شد. و شمارهی فک و فامیل بود که از آن روز روی صفحه موبایل ما میافتاد. تماس میگرفتند و التماس دعا میگفتند.
سرتان را درد نیاورم. از بین کلاسها، مباحث استاد امینی و دکتر ولیئی و نقدهای استاد کاظمی را از همه بیشتر پسندیدم. البته همه اینها یک طرف و مشرّف شدنمان به حرم مطهر، یک طرف. حالی بود و صفایی... یادش به خیر. سعی میکردم تنهایی به زیارت بپردازم. خاطرهی آن روز را هم یادآوری کنم که قرار بود یک گروه به استخر بروند و یک گروه به حرم. البته به صورت دلخواه. خیلی جالب بود. یک سری هم که مابین دو اتوبوس بهشت و جهنم!(حرم و استخر) گیر کرده بودند. (محض مزاح!)
روز آخر هم که وداع با امام رضا(ع) کردیم و به سمت ایستگاه راه آهن و مجدداً جمال زیبای قطار که البته تأخیرش کمی خشم مسوولان محل خدمت سربازی ما را برانگیخت!
شهرستان ادب این بار هم سنگ تمام گذاشت. اما بنده به شخصه اردوی دماوند را دوست تر داشتم.
و در آخر از زحمات کلیهی دوستان و عزیزان و آشنایان و اقوام و ملت شریف و همچنین دست اندرکاران موسسهی شهرستان ادب که در آن عرصه، نام استاد مؤدب نیز میدرخشد تشکر و قدردانی میکنم و برای تمام کسانی که قلبشان برای ادبیات متعهّد این مملکت میتپد آرزوی سلامتی دارم. دورهی دوم که دورهی ما بود تمام شد، اما همچنان امیدوارم که:
جمعیت ارباب وفا نگسلد از هم
این. . . این. . .ببخشید یادم رفت.خلاصه نگسلد از هم !
ارادتمند-محسن جعفری