عادتم شده در عشق، گاهِ گفتوگو کردن
خنده بر لب آوردن، گريه در گلو کردن
ميشود ز دستم گم، رشتهي سخن صد بار
گر شبي شود روزي، با تو گفتوگو کردن
از تو گوشهي چشمي، ديد چشم و حاشا کرد
بايدش چو آيينه، با تو روبهرو کردن!
دردمندِ عشقت را، حال، از دو بيرون نيست
يا ز عشق جان دادن، يا به درد خو کردن
کاش صد زبان باشد، همچو شانه عاشق را
تا تواند از دستت، شکوه موبهبو کردن
اي اميدِ جان! گفتي: چيست آرزوي تو؟
گر وصال ممکن نيست، ترکِ آرزو کردن
غرق ميکنم در اشک، خويش را شبي چون شمع
پيشِ محرمان تا چند، حفظِ آبرو کردن؟
اي دلت آيينهي روشن! دشمنِ جانِ سياهي باش
خانمانسوزِ شب تاريک، چون فروغ صبحگاهي باش
گر که از جان مايه نگذاري بهر ياران، چيست سود تو؟
پيشِ پايي تا کني روشن، شمعسان در عمرکاهي باش
جنبشي، جوشي، خروشي کن، تا نشان زندگي باشد
اي شده پابند چون مرداب! جويِ خردي باش و راهي باش
در محيطي کز حبابِ خود، ميدهد هر دم سري بر باد
گر به جان خويش ميلرزي، بي زبان مانندِ ماهي باش
ز آرزوهاي دراز و دور، دست کوته دار و خوش بنشين
پوستتختي زيرِ پاي افکن، بينياز از تختِ شاهي باش
تا چو يوسف دامنت پاک است، باک از تهمت نبايد داشت
ور به زندان بايدت رفتن، در کمالِ بي گناهي باش
در هواي پاکِ آزادي، تا بشويي بالِ خود اي آه!
پرکشان از سينهي تنگم، چون کبوترهاي چاهي باش
بيپناه و مانده از هرجا، رو به سويت کردهام ساقي!
تا ز خُم پشت تو بر کوه است، پشتِ من در بيپناهي باش
هم بدان حالت که گفت «اميد» در نماز عشق اِستادم
«مستِ سرنشناس پانشناس، قبله گو هر سو که خواهي باش»
نشاطِ عيد نخواهد برد، برون ز خاطر ما غم را
که زنده در دل ما دارند، هميشه داغِ محرّم را
غم و نشاط، در اين عالم، به حکمِ عدل، برابر بود
نشاط را دگران بردند، گذاشتند به ما غم را
اگر به جامهي رنگارنگ، چو طفل، چشم سيه کرديم
به رنگ سرمه به ما بستند، سياهپوشي ماتم را
چو گل به خنده اگر بوديم، چو تندباد برآشفتند
به زهرِ چشم کدر کردند، صفاي خاطر خرّم را
به قهر و جنگ ميان بستند، به هيچ و پوچ و نميدانند
که مهر و صلح به پا دارد، بناي کهنهي عالم را
دلم گسست ز جمعيت، که اين هواي غبارانگيز
جدا ز يکدگر اندازد، چو کاه و دانه دو همدم را
به گِردِ خاطرِ مخموران، خيالِ باده نميگردد
ز جامِ باده نباشد دور، اگر ز ياد برد جم را
بهشت و جويِ شرابش را، نديدهام به خواب، اما
کشيدهايم به هشياري، عذابهاي جهنم را
تو سرنوشت مرا اي عشق! به خطّ روشن خود بنويس
به کاتبانِ قضا بگذار، خطوطِ درهم و برهم را
اي دل! ره رميدن اگر يافتي، بگو
يا جاي آرميدن اگر يافتي، بگو
آسوده نيستي ز تپيدن تمام عمر
سودي از اين تپيدن اگر يافتي، بگو
در گوشهي قفس شده بال و پرت گره
سر رشتهي پريدن اگر يافتي، بگو
اوضاع روزگار، سراسر نديدنيست
وضعي سزاي ديدن اگر يافتي، بگو
در اين چمن که غارتِ پاييز ديده است،
يک گل براي چيدن اگر يافتي، بگو
در خانهاي به کوچکيِ خانهي حباب
جاي نفس کشيدن اگر يافتي، بگو
افسانهي مکرّر و تلخ حيات را
شايستهي شنيدن اگر يافتي، بگو
جان ميدهم به تلخي و مقصد پديد نيست
شيرينيِ رسيدن اگر يافتي، بگو
شغلي براي من که فروماندهام ز کار
جز دست و لب گزيدن اگر يافتي، بگو
يا رب از سرمستيِ غفلت به هوش آور مرا
از شرابِ معرفت، چون خُم به جوش آور مرا
ترکن از اشک ندامت، چشمِ خوابآلوده را
مشتِ آبي بر رخم افشان، به هوش آور مرا
گوشمال چرخ، سازم را به قانون کرده است
زخمهاي بر تارِ جان زن، در خروش آور مرا
گرچه مهمان تواَم، از خود ندارم اختيار
خواه زهرم پيشِ رو نِه، خواه نوش آور مرا
چون گل رعنا ندارم با دورنگان نسبتي
پيشِ رنگينجامگان، يکرنگپوش آور مرا
بايد اين پژمرده گل برچيده گردد از بساط
مرحمت فرما به ياد گلفروش آور مرا
راهها در پرده دارد دستگاه رحمتت
نغمهاي از لطف عام خود به گوش آور مرا
آسودگي، ز مردم عالم رميدن است
در کنجِ بينشاني دل، آرميدن است
مرگ و سکون به ديدهي روشندلان يکيست
همچون نگاه، زندگيام در پريدن است
کارِ نهال آه که در دل گرفته پا
چون سرو، قد به عالمِ بالا کشيدن است
از ديدن جهان، به خبر صلح کردهام
ديدن هزار بار بتر از شنيدن است
افتادگيست نقشِ جبين، طالع مرا
چون قطرهي سرشک که وقف چکيدن است
مانندِ موج، در دل درياست منزلم
اما ز بيمِ هجر، دلم در تپيدن است
محروم از نگاه تو ماندن بعيد نيست
يک شيوهي غزال، ز مردم رميدن است
لب ميگزيم پيش دهاني که بوسهاش
چون غنچهي شکفته مهياي چيدن است
خونِ هزار بوسه به گردن گرفته است
دستي که کارم از غم او لبگزيدن است
از بس نهاد بيثمري بار بر دلم،
چون شاخِ ميوهدار، قدم در خميدن است
آن خلوتي که راه نيابد در او خيال
با يادِ دوست سر به گريبان کشيدن است
بادم به دست و خاک خورم همچو گردباد
اين است حاصلي که مرا از دويدن است
بي تاب و تب نهايم، که فرمود پير ما:
«چون نبض، زندگاني ما در تپيدن است»
(تضميني از صائب)
روزنامه خراسان