موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

«به خط روشن عشق» پنجره ای به غزل

20 مهر 1392 13:30 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.25 با 4 رای
«به خط روشن عشق» پنجره ای به غزل

انتشارات مؤسسه «شهرستان ادب» چندي است که مجموعه کتاب‌هاي «غزل امروز» را منتشر مي‌کند و «به خط روشن عشق» نيز از همين مجموعه است. «به خط روشن عشق» شامل گزيده غزل‌هاي استادمحمد قهرمان است که به انتخاب علي‌محمد مودب و مبين اردستاني و با نظارت خود آن زنده‌ياد تدوين و منتشر شده و شامل 61 غزل به سبک هندي با مضامين عاشقانه و عارفانه است.

هرچند استاد قهرمان به لحاظ کار گسترده اي که در زمينه ادبيات داشت از چهره‌هاي مؤثر و شناخته شده اين رشته به حساب مي‌آمد، اما شعر او آن‌چنان که بايد و شايد براي شاعران و شعردوستان جوان امروز شناخته شده نبوده و نيست. کتاب‌هاي قبلي استاد قهرمان به شکل ديوان چاپ شده بود و اقبالي در شأن استاد صورت نگرفته بود. با اين شرايط خلأ يک مجموعه خوش‌خوان احساس مي‌شد و «به خط روشن عشق» از اين رو سامان گرفت. تا به حال در بازار نشر استقبال خوبي از اين کتاب شده و جمعي از اهل ذوق، از همين طريق با شعر قهرمان آشنا شده‌اند.

در انتخاب اشعار، نو بودن غزل‌ها چه از لحاظ فرم و چه از لحاظ محتوا مد نظر بوده تا در مجموع، غزل‌ها براي نسل جوان شعر، تازه و خواندني باشد و شعر استاد قهرمان به‌عنوان يکي از غزل‌سرايان مهم معاصر در دسترس اين نسل قرار گيرد.

با اينکه غزل‌هاي اين مجموعه قبل از اين منتشر شده بودند اما «به خط روشن عشق» و سير انتشار آن توسط خود استاد قهرمان پي‌گيري مي‌شد و بعد از اينکه کتاب به تأييد خودشان رسيد منتشر شد. کتاب در ارديبهشت ماه 92 به چاپ اول رسيد و اکنون مراحل چاپ دوم را مي‌گذراند.

عادتم شده در عشق، گاهِ گفت‎و‎گو کردن

خنده بر لب آوردن، گريه در گلو کردن

مي‎شود ز دستم گم، رشته‎ي سخن صد بار

گر شبي شود روزي، با تو گفت‎و‎گو کردن

از تو گوشه‎ي چشمي، ديد چشم و حاشا کرد

بايدش چو آيينه، با تو روبه‎رو کردن!

دردمندِ عشقت را، حال، از دو بيرون نيست

يا ز عشق جان دادن، يا به درد خو کردن

کاش صد زبان باشد، همچو شانه عاشق را

تا تواند از دستت، شکوه موبه‎بو کردن

اي اميدِ جان! گفتي: چيست آرزوي تو؟

گر وصال ممکن نيست، ترکِ آرزو کردن

غرق ميکنم در اشک، خويش را شبي چون شمع

پيشِ محرمان تا چند، حفظِ آبرو کردن؟

اي دلت آيينه‎ي روشن! دشمنِ جانِ سياهي باش

خانمان‎سوزِ شب تاريک، چون فروغ صبحگاهي باش

گر که از جان مايه نگذاري بهر ياران، چيست سود تو؟

پيشِ پايي تا کني روشن، شمع‌سان در عمرکاهي باش

جنبشي، جوشي، خروشي کن، تا نشان زندگي باشد

اي شده پابند چون مرداب! جويِ خردي باش و راهي باش

در محيطي کز حبابِ خود، مي‎دهد هر دم سري بر باد

گر به جان خويش مي‎لرزي، بي زبان مانندِ ماهي باش

ز آرزوهاي دراز و دور، دست کوته دار و خوش بنشين

پوست‎تختي زيرِ پاي افکن، بي‎نياز از تختِ شاهي باش

تا چو يوسف دامنت پاک است، باک از تهمت نبايد داشت

ور به زندان بايدت رفتن، در کمالِ بي گناهي باش

در هواي پاکِ آزادي، تا بشويي بالِ خود اي آه!

پرکشان از سينه‎ي تنگم، چون کبوترهاي چاهي باش

بي‎پناه و مانده از هرجا، رو به سويت کرده‎ام ساقي!

تا ز خُم پشت تو بر کوه است، پشتِ من در بي‎پناهي باش

هم بدان حالت که گفت «اميد» در نماز عشق اِستادم

«مستِ سرنشناس پانشناس، قبله گو هر سو که خواهي باش»


نشاطِ عيد نخواهد برد، برون ز خاطر ما غم را

که زنده در دل ما دارند، هميشه داغِ محرّم را

غم و نشاط، در اين عالم، به حکمِ عدل، برابر بود

نشاط را دگران بردند، گذاشتند به ما غم را

اگر به جامه‎ي رنگارنگ، چو طفل، چشم سيه کرديم

به رنگ سرمه به ما بستند، سياهپوشي ماتم را

چو گل به خنده اگر بوديم، چو تندباد برآشفتند

به زهرِ چشم کدر کردند، صفاي خاطر خرّم را

به قهر و جنگ ميان بستند، به هيچ و پوچ و نمي‎دانند

که مهر و صلح به پا دارد، بناي کهنه‎ي عالم را

دلم گسست ز جمعيت، که اين هواي غبارانگيز

جدا ز يکدگر اندازد، چو کاه و دانه دو همدم را

به گِردِ خاطرِ مخموران، خيالِ باده نمي‎گردد

ز جامِ باده نباشد دور، اگر ز ياد برد جم را

بهشت و جويِ شرابش را، نديده‎ام به خواب، اما

کشيده‎ايم به هشياري، عذاب‎هاي جهنم را

تو سرنوشت مرا اي عشق! به خطّ روشن خود بنويس

به کاتبانِ قضا بگذار، خطوطِ درهم و برهم را


اي دل! ره رميدن اگر يافتي، بگو

يا جاي آرميدن اگر يافتي، بگو

آسوده نيستي ز تپيدن تمام عمر

سودي از اين تپيدن اگر يافتي، بگو

در گوشه‌‎ي قفس شده بال و پرت گره

سر رشته‎ي پريدن اگر يافتي، بگو

اوضاع روزگار، سراسر نديدني‎ست

وضعي سزاي ديدن اگر يافتي، بگو

در اين چمن که غارتِ پاييز ديده است،

يک گل براي چيدن اگر يافتي، بگو

در خانه‎اي به کوچکيِ خانه‎ي حباب

جاي نفس کشيدن اگر يافتي، بگو

افسانه‎ي مکرّر و تلخ حيات را

شايسته‎ي شنيدن اگر يافتي، بگو

جان مي‎دهم به تلخي و مقصد پديد نيست

شيرينيِ رسيدن اگر يافتي، بگو

شغلي براي من که فرومانده‎ام ز کار

جز دست و لب گزيدن اگر يافتي، بگو


يا رب از سرمستيِ غفلت به هوش آور مرا

از شرابِ معرفت، چون خُم به جوش آور مرا

ترکن از اشک ندامت، چشمِ خواب‎آلوده را

مشتِ آبي بر رخم افشان، به هوش آور مرا

گوشمال چرخ، سازم را به قانون کرده است

زخمه‎اي بر تارِ جان زن، در خروش آور مرا

گرچه مهمان تواَم، از خود ندارم اختيار

خواه زهرم پيشِ رو نِه، خواه نوش آور مرا

چون گل رعنا ندارم با دورنگان نسبتي

پيشِ رنگين‎جامگان، يک‌رنگ‎پوش آور مرا

بايد اين پژمرده گل برچيده گردد از بساط

مرحمت فرما به ياد گل‎فروش آور مرا

راه‎ها در پرده دارد دستگاه رحمتت

نغمه‎اي از لطف عام خود به گوش آور مرا


آسودگي، ز مردم عالم رميدن است

در کنجِ بي‎نشاني دل، آرميدن است

مرگ و سکون به ديده‎ي روشندلان يکي‎ست

همچون نگاه، زندگي‎ام در پريدن است

کارِ نهال آه که در دل گرفته پا

چون سرو، قد به عالمِ بالا کشيدن است

از ديدن جهان، به خبر صلح کرده‎ام

ديدن هزار بار بتر از شنيدن است

افتادگي‎ست نقشِ جبين، طالع مرا

چون قطره‎ي سرشک که وقف چکيدن است

مانندِ موج، در دل درياست منزلم

اما ز بيمِ هجر، دلم در تپيدن است

محروم از نگاه تو ماندن بعيد نيست

يک شيوه‎ي غزال، ز مردم رميدن است

لب مي‎گزيم پيش دهاني که بوسه‎اش

چون غنچه‎ي شکفته مهياي چيدن است

خونِ هزار بوسه به گردن گرفته است

دستي که کارم از غم او لب‎گزيدن است

از بس نهاد بي‎ثمري بار بر دلم،

چون شاخِ ميوه‎دار، قدم در خميدن است

آن خلوتي که راه نيابد در او خيال

با يادِ دوست سر به گريبان کشيدن است

بادم به دست و خاک خورم همچو گردباد

اين است حاصلي که مرا از دويدن است

بي تاب و تب نه‎ايم، که فرمود پير ما:

«چون نبض، زندگاني ما در تپيدن است»

(تضميني از صائب)


روزنامه خراسان


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «به خط روشن عشق» پنجره ای به غزل
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.