نام خاص رمان، با آن طرح عجیب و غریب رویش، پیشداوریهایی درباره رمان به وجود میآورد. کتاب را باز میکنم و از دال «داخل آسانسور»، شروع به خواندن میکنم. بر خلاف تصورم، کسلکننده نیست. ماجرا دارد و به داستان، بیش از درونمایه و پند و اندرز پایبند است. کمی ترسم میریزد و نور امید در دلم روشن میشود. امیدی که نوید رمانی را، متفاوت با آنچه میپنداشتم میدهد. صفحهی اول با «روبیک»، پسر ارمنی داستان شروع میشود. «نغمه»ی دختر جانباز هم در صفحهی دوم وارد میشود. و این یعنی از همان اول، وسط ماجرای اصلی داستان افتادهایم. ماجرایی تکراری که هیچ کس نمیتواند از آن بگذرد و کتاب را زمین بگذارد. همان دو صفحهی اول، ساده و ناگهانی، سر و کلهی هر دو شخصیت اصلی پیدا میشود و دل و قلوهی رد و بدل شده، پای کشمکش را وسط میکشد. احتمالاً همه حدس مس زنند که این دو باهم ازدواج خواهند کرد. اما سؤال اصلی اینجاست که «چطوری؟» و خواننده کل کتاب را به دنبال نویسنده، میدود تا جواب سؤالش را بگیرد.
از فصل 7 کمکم سر و کلهی پیغامهای متعدد در داستان پیدا میشود. روایت سادهی روبیک و نغمه، تحت تأثیر بررسی مستقیم فضای دانشگاهی ایران قرار میگیرد. «سامان» خلق میشود تا کتاب بتواند انتقاداتی به فضای دانشگاهی و روشنفکری ایران بکند. با خلق شخصیت سامان، داستان لاغرتر میگردد و پای مقالههای کوچک «نقد فضای فکری و فرهنگی ما» در کتاب باز میشود. از این به بعد، دیگر راوی دو شغله میشود. هم باید خوانندگان داستان را به دنبال خود بکشد و هم جواب منتقدین را بدهد. هم باید شکهای روبیک را به دنبال خود بکشد و هم پاسخ مسئلههای معرفتی جلوی اسلام را حل کند. یک سر دارد و بیش از دو سودا. بیحکمت نبود که قانون منع دوشغله بودن را تصویب کردند! اگر اجرا میشد، خیرش به همه میرسید. یکیاش همین راوی داستان تا حواسش به جلسات رفع شبهه پرت نشود.
داستان منزوی، رو به مصالحه میآورد و از ادعاهای جذابش دست میکشد. دیگر کشمکش نیست، بلکه سعی میکند وسط دعواهای عقیدتی فرهنگی، رد پایی هم از روایت داستانی بیابد و آن را محکم بچسبد. در طوفان شبهات فمینیستی و معرفتشناختی، کلاهش را سفت میچسبد. حالا او هم منتظر است. مانند خواننده، و ظاهراً مانند مریم؛ و همان طور که بعداً مشخص میشود، مانند ضمیر ناخودآگاه نغمه. حالا قدرت توفان مقالات چنان زیاد شده که برگ برندههای داستان را، یکییکی فوت میکند و از صحنه بیرون میفرستد. حتی وقتی داستان، برگ برندهی اصلی را رو میکند و روبیک مسلمان شدهی «مسعود» نام یافتهی به ایران برگشته را به نغمه میرساند، هیچ اتفاقی نمیافتد. گرهی باز نمیشود و مرهمی بر «چه میشود؟» مخاطب نمینشیند. مثل همهی ما، وقتی که همه چیزمان را از دست میدهیم، وقتی که هیچ کاری از دستمان ساخته نیست، وقتی که هیچ مستمسکی نداریم، یاد خدا میافتد؛ یاد دعا، یاد خدا. نا امید و خسته، همراه مسعود و مریم دست به دعا برمی دارد تا بلکه خدا کاری بکند و همه را نجات بدهد. وسط طوفانهای سهمگین خانمان برانداز، وقتی که نغمه در مچ مقالات اسیر است، مریم را مأمور میکند تا نغمه را به سالن قرعه کشی عمره دانشجویی ببرد. حواس مقالهها به کارهای مهم تر پرت است و نمی بینند که خدا چه خوابی برایشان دیده است. نغمه میرود و از آنجا که هیچ کار خدا بیحکمت نیست و هیچ اتفاقی تصادفی نمیافتد، نام نغمه برای حج، از گردونهی دفتر نهاد بیرون میآید. عید میرسد و در هنگام تعطیلی دانشگاهها و سکوت مقالات، خدا دست نغمه را میگیرد و جلوی چشم همه، تنها به دیار وحیاش میفرستد. دیاری که هیچ کس جز خدا با او نیست. خداست و دل بندهی بریدهاش...
نغمه برمیگردد. از مکه و مدینه، با کوله باری از یقین. از دست افکار شیطانی رها گشته و بار دیگر متولد شده است. بازگشت پیروزمندانه اش، همه را خوشحال میکند. مسعود به وصالش میرسد. مریم و مادر نغمه از نگرانی درمیآیند. از همه مهم تر، مقالهها فرا میکنند و داستان، دو فصل آخر را با خیال راحت، به دست میگیرد. اصلاً هم ناراحت نیست که روایت یک دستی ندارد. که زاویهی دیدها، بدون دلیل عوض میشوند. که آن قدر بین رمانهای کلاسیک و مدرن و پستمدرن، دست به دست شده، سرگیجه گرفته و تعادلش را از دست داده است و نمیتواند روی پاهای خودش بایستد. که مالک بلامنازع شخصیتها و فضاهای خودش نبوده و نیست. که اسمش مال مقالات است و هیچ ربطی به خودش ندارد، نه محتوا و نه کشمکشهایش. همه را کنار میگذارد و به پیروزی فکر میکند. به بازگشت مفتخرانهی نغمهی خدا یافته. به مسعود خدا یافتهی نغمه پیداکرده. به خودش، به شیرینی یک کشیدن مخاطب به دنبال خود. به منافع مشترکی که با دشمن شکستخورده دارد. به چاپهای بعدی کتاب...
محمدقائم خانی
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز