يادداشتي از راضيه ولدبيگي
«قايق راندن به اقيانوس» از مسير کوير!
26 دی 1392
13:48 |
0 نظر
|
امتیاز:
2.5 با 2 رای
یادداشتی بر کتاب خاطرات قایق راندن به اقیانوس؛ شرح سفر مقام معظم رهبری به استان یزد؛ نوشته مظفر سالاری؛ انتشارات سوره مهر؛ چاپ اول 1390
این کتاب شرح سفر پنج روزه مقام معظم رهبری به یزد در سال 86 است. نویسنده با خلق شخصیتی به نام شیخ، که به نظر می رسد خود نویسنده باشد با انتخاب زاویه دید سوم شخص مفرد ماجرای درگیر شدن شیخ با این سفر را شرح می دهد. کتاب به پنج بخش تقسیم شده که هر بخشش شامل یک روز بازدید آقا از شهر یزد است. و شیخ تمام دیده ها و شنیده های خود از اطرافیان آقا را نقل می کند و عین سخنان آقا را می آورد.
«روز اول؛ زیر زمین، در آن سپیده دم زمستانی، فضایی نمین و رخوت آور با بوی پونه و اکالیپتوس داشت شیخ امیر در حین آماده شدن شبح آسا خود را از کنار میز و صندلی و بخاری و سبوی آب و بچه ها عبور می داد و مراقب بود سروصدا راه نیندازد..صفحه 9»
شیخ نویسنده ای است که قرار شده همراه رهبر در سفر یزد باشد و جزییات سفر آقا به یزد را به صورت کتابی در بیاورد، در واقع نوع روایت نویسنده و نگارش خاطرات و سفرنامه؛ ابتکاری به نظر می رسد. زبان شیوا و پر از طنز نویسنده، کتاب را به ماجرایی پرکشش و خواندنی تبدیل کرده هرچند معتقدم کتاب خاطرات و سفرنامه مرز مشخصی با رمان دارد و نمی توان به صرف این که نویسنده ای خوش قلم و خوش ذوق است و درک و استعداد داستان وار در نقل خاطراتش دارد-مثل کتاب دا- را نویسنده رمان بنامیم و کتابش را «رمان- خاطره» بدانیم. خاطره، خاطره است هرچند هم به زبان داستانی با خصوصیات داستانی نوشته شده باشد. مثل همین کتاب.
فضا سازی، شخصیت ها و روند خیلی شبیه ایده یک داستان است. اما سفرنامه است. مثلاً دیالوگ های زیادی میان شیخ و دوستانش رد و بدل می شود و راوی صرفاً روایت نکرده و سعی کرده وقایع را به شکل داستانی بیاورد تا خواننده از روند یکنواخت خسته نشود و ماجرا را از زبان و دید چند نفر بخواند.
شرح ماجرای شیخ از خانه اش که زیر پله است شروع می شود. شیخ به دنبال کاروان استقبال کنندگان از رهبر از خانه خارج می شود و با دوستانی مثل استاد یا سید صالح و... همراه می شود. در حین عبور از شهر شیخ خاطرات کودکی خود را در یزد به یاد می آورد و فلش بک های زیادی هم از زندگی شوخ و شنگ شیخ در طول کتاب اتفاق می افتد. و همچنین دستپاچگی و اضطراب شیخ که چطور باید سفر را نقل کند که حق مطلب را ادا کرده باشد:
« شیخ دفترچه را باز کرد و دست روی جیب هایش کشید. هیچ کدام برجستگی یک خودکار را نشان ندادند استاد نفسش را با صدا بیرون داد و یکی از خودکارهای اهدایی یکبار مصرف را که لوله جوهرشان مویی و باریک بود از جیب بیرون آورد و به طرفش گرفت.
-فکر کنم این که بدون اسلحه راهی جبهه شدی، ربطی به رویداد بزرگ و اقیانوس نداشته باشد. ضبط و دوربین که نداری. خودکار هم که نیاورده ای. باز خوب است این دفترچه را داری دمَت گرم!
شیخ خودکار را بدون رغبت گرفت.
-لااقل آن خودکار تمام استیلتان را می دادید، بعد این قدر غرولند می کردید. این خودکار ریقی ها که نوکشان لق می زند و مثل اسب های پیر هر چند قدم دنبال گاری، علامتی روی جاده باقی می گذارند، حسّم را قورت می دهند....صفحه 25»
توصیفات خیلی قوی و اکثراً طنز آلود فضای شادی را در کتاب ایجاد کرده است. شیخ از ماجراهای خنده دار حجره هم تعریف می کند و در جایی حوزه را برتر از دانشگاه توصیف کرده، جاییکه شیخ بعد از سال ها دوستش را ملاقات می کند. دوستش در دانشگاه درس می خواند و شیخ به حوزه می رود.
وقتی شیخ دوستش را در بازی شطرنج شکست می دهد به او می گوید:« به اینجا می گویند حوزه. دانشکده یک حوض است و حوزه یک دریا. دانشجو وقتی فارغ التحصیل می شود، تازه باید بیاید حوزه و جامع المقدمات بخواند، هر دو خندیدند. صفحه 171».
در واقع این راوی است که از زبان شیخ سفر را نقل می کند و شیخ دائماً با خود درگیر است که کدام واقعه را با کدام نثر در سفرنامه ای که قرار است بنویسند بیاورد و خود همین تردیدها و حدیث نفس های شیخ؛ سفرنامه را شکل داده است. و در انتهای کتاب به متن اولیه و خط اول کتاب بر می خوریم. و وقتی خواننده تمام سفر را با جزییاتش خواند شیخ تصمیم می گیرد در خلوتش بنشیند و سفرنامه اش را بنویسد!
اشتیاق شیخ به دیدار آقا هم شنیدنی است:
«شیخ با خوشحالی زایدالوصفی که به او دست داده بود مشغول سیر و سیاحت شد. ابتدا یک دل سیر نیم رخ زیبای آقا را تماشا کرد. هیچ وقت از آن نزدیکی رهبر را ندیده بود. احساس می کرد بوی خوش ایشان را استشمام می کند....درست پشت سر آقا ، کنار محمدی گلپایگانی ایستاده است. حیف که کسی عکس نمی انداخت! دلش می خواست آن لحظه ها به صورت زنده از تلویزیون سراسری پخش می شد تا بعضی که او را می شناختند، خوشحال شوند و دل برخی هم بسوزد... صفحه 235»
در کتاب جزییاتی هم راجع به خصوصیات اخلاقی حضرت آقا هست و تعداد زیادی خاطره که برخی افراد از ایشان دارند. به عنوان نمونه-نقل به مضمون است- شخصی نقل می کند که روزی در نماز جماعت آقا شرکت می کنند محفل تقریباً خصوصی بوده و تعداد نمازگذارن کم بوده.
یکی از افراد بزغاله سفید و زیبایی داشته که اتفاقاً بزغاله هم خیلی به صاحبش وابسته بوده. و سر صف نماز یکهو وارد اتاق می شود و با سر و صدا به میان نماز گذاران می رود نماز همه خراب می شود و شلیک خنده نمازها را می شکند بزغاله از جلوی آقا هم رد می شود و تنها کسی که نه تنها نمازش را نمی شکند بلکه تزلزلی هم در ایشان پدید نمی آید حضرت آقا بوده...
نحوه بازدید و سرکشی ایشان از خانواده شهدا هم در نوع خود جالب است که شبانه و به صورت کاملاً مخفی انجام می شده به خانواده شهدا هم اطلاع می دادند که یک نفر از مسئولین بنیاد شهید می خواهد به خانه شما بیاید و نه مقام معظم رهبری.
شیخ و گروه تصویربرداران و خبرنگارها به سرعت از ماشین ها پیاده می شدند و تمام کوچه منتهی به خانه شهدا را می دویدند. و همین طور از یک خانه به خانه دیگر. شیوه روایت نویسنده بسیار جالب است که این نوشته نمی تواند و فرصت ندارد تمام ظرافت هایش را بیان کند و انصافاً خواندن کتاب است که لذت بخش است.
یک بخش از کتاب جایی که آقا به منزل پدر دو شهید؛ شهیدان ابراهیمی مقدم؛ رفته اند را نقل می کنیم:
«شیخ که در آن احوال از پشت سر فیلم بردار و عکاس که صفی غیر قابل عبور را تشکیل داده بودند، گردن کشیده بود و به صحنه نگاه می کرد دفترچه و خودکارش را در دست داشت ولی نمی دانست چه باید بنویسد. آنچه می دید و آنچه از آن صحنه بر او می گذشت مانند آیه های قرآن که ترجمه ناپذیرند؛ توصیف شدنی نبود. پدر شهید که کنار آقا نشسته بود گفت که همه می دانند که من در شهادت فرزندانم گریه نکرده ام. اصلاً در عمرم چنین گریه ای نکرده بودم. فقط به عشق شماست آقا.»
و آقا می فرمایند:« شما نور چشم ما هستید. مایه افتخار ما هستید. خانواده شهدا با روحیه خوبشان یک معلم شده اند برای همه. و از جمله برای من. این را تعارف نمی کنم. واقعیتی است...
پدر شهیدان با گریه گفت:« آقا دستی روی سر و شانه من بکشید. خیلی اوضاعم خراب است.» شیخ که تا این لحظه اشکش را پس می زد، دیگر نتوانست مقاومت کند. قطره های اشک پی در پی و بی امان از چشمانش جاری شد. و روی گونه هایش دوید و فرو چکید. اندکی خود را عقب کشید تا کسی او را در این حال نبیند... اما اتفاق عجیبی افتاد که شیخ هرگز فکرش را نمی کرد، آقا پس از دست کشیدن به سر و شانه آقای ابراهیمی مقدم، بلافاصله همان دست را به صورت و محاسن خود کشیدند. شیخ اینک اشک می بارید. کویر وجود او چنان رگباری را به یاد نمی آورد...صفحه214 و 215»
نویسنده در حین نقل ماجراها و دیدارها و سخنان مقام معظم رهبری گویی نقدی هم به برخی رفتارهای جامعه و اقشار مختلف دارد. مثلاً وقتی دانشجوها از دیدن آقا خوشحال و اشک بارند تذکر می دهد که کاش سخنان آقا جدی گرفته شود و بیرون از این سالن و حال و هوا سخنان ایشان فراموش نشود و تلاشی بشود برای عملیاتی شدن توصیه های ایشان.
و یا وقتی رجال سیاسی آن احترام و توجه لازم را به اساتید دانشگاه ندارند. متذکر می شود -به تعبیر خودش- که سخت افزار باید در خدمت نرم افزار باشد.
نویسنده با تیز بینی علاوه بر توصیف حس و حال شیخ –و در واقع خودش- از حضور آقا و سخنان ایشان که در جمع جوانان بیشتر بر محور اعتماد به نفس و تیز بینی و تیز هوشی سیاسی و علمی است؛ خیلی زیبا شهر یزد را هم توصیف می کند و تصویر زنده ای هم از شهر ارائه می کند.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.