شهرستان ادب: سرایش با وزن و ردیف و قافیۀ یکسان یا دست کم شبیه، توسط چند شاعر، اتفاقی است که در عالم شعر بسیار میافتد. بگذریم از بعضی ردیفها که انگار به اسم برخی شاعران سند خورده است. مثلاً با شنیدن ردیف «برف» هر ذهن شاعری ناخودآگاه قصیدۀ مشهور کمالالدین اصفهانی را به یاد میآورد:
هرگز کسی نداد بدینسان نشان برف
گویی که لقمهایست زمین در دهان برف
یا مثلاً ردیف «آینه» یادآور قصیدۀ بهیادماندنی خاقانی است:
ما فتنه بر توییم و تو فتنه بر آینه
ما را نگاه در تو، تو را اندر آینه
یا مثلاً «بگریید» را کسی جز با غزل-قصیدۀ مشهور سیف فرغانی به یاد نمیآورد:
ای قوم در این عزا بگریید
بر کشتۀ کربلا بگریید
و مثالهای فراوان دیگری از این دست.
الغرض اینکه گذشته از ردیفهای خاصی که ذکر برخی آنها رفت، استقبال، توارد و نامهایی از این دست، اتفاقاتی هستند که در عالم ادبیات، کم نیستند. یکی از این اتفاقات، در حلقۀ شعر هفتگی مؤسسۀ شهرستان ادب، آفتابگردانها افتاد و سه غزل شنیده شد که ردیف دوتای آنها «برگشته» بود و ردیف دیگری «برگشتم». با هم این سه غزل را از نظر میگذرانیم: (به ترتیب سن شاعر)
1
سوی چشمت، وقت برگشتن سر حجاج برگشته
دل به پای بینیازی رفته و محتاج برگشته
آتشی تا حشر از لبیک انت الحق به لب دارد
هر که چون دار از طواف گردن حلاج برگشته
با خیال فتح چشمانت هر آنکس دل به دریا زد
عاقبت بیجان به روی شانۀ امواج برگشته
رفته چونان کاروانی در پیات دلهای مشتاقان
چشمت اما رهزن مستی که از تاراج برگشته
با مسیحا رفتهای آن دم که سوی آسمانها رفت
با محمد آمدی آن دم که از معراج برگشته
خانۀ نورانیات ای دوست! میداند کجا مخفی است
هر که با یک شاخۀ نور از سر آن کاج برگشته
(محمدرضا طهماسبی-تهران)
2
خستهام مثل بهار به خزان برگشته
مثل تابوتي بی نام و نشان برگشته
بر دل سوختهام، حسرت آهی مانده
مثل پیری که ز تشییع جوان برگشته
مثل تیری که به دنبال غزالی رفته
خورده بر سنگ و به دامان کمان برگشته
حال من حال غریبیست که ماتم دیده
مثل رازیست که غافل به زبان برگشته
چون اسیری که لب مرز شهادت رفته
باز با سعی طبیبی به جهان برگشته
سخت دلگیرم از این جسم به دنیا بسته
سخت دلتنگم از این روح به جان برگشته
مادری چشم به راهم که هراسان هر روز
رفته بنیاد شهید و نگران برگشته
***
خواستم نامه برایش بنویسم گفتند:
خبرش در نگه نامهرسان برگشته
(محمد برزگر-مرودشت)
3
شکستم توبه را، از بای بسمالله برگشتم
مسلمان آمدم سمت تنت، گمراه برگشتم
اگرچه عشق از خونم گذشت اما قسم بر عقل
که با پای خودم هر شب به قربانگاه برگشتم
عذاب چشمهایت شهر را سوزاند و سنگم کرد
به جرم اینکه سمتش لحظهای کوتاه برگشتم
غروب از آسمان بیستاره آمدم پیشت
سحر از پنجره، وقت وداع ماه، برگشتم
من آن سنگم که دست چاهکن بیرون کشید از خاک
که با پرتاب یک دیوانه سوی چاه برگشتم
فراری بودم از دربار عمری، شعر هایم را
نمیخواندند مردم، پس به قصر شاه برگشتم
(میثم داودی-قم)