شهرستان ادب: در این روزها که نسل جدید هر مطلبی را آماده و فشرده فرا میگیرد، تعمق و ورود به کُنه یک مسئله کمتر به چشم میخورد. به طبع هنرمندان و نویسندگان نیز با این سلیقه همگون شدهاند و آنقدر که شعرهای کوتاه و قالبهای گوناگون آن همچون رباعی و هایکو و طرح و... و داستانهای کوتاه و مینیمالیستی مورد استقبال قرار گرفته، حوصلهای برای شعرها و داستانهای بلند باقی نمانده است. اما در همین زمان که همه چیز ساندویچی شده، گاهی آدم دلش میخواهد داستانی بخواند که به ریزترین نکات هم توجه دارد و آنقدر توصیفهای جذاب و زیبایی از طبیعت و پیرامونمان ارائه کند که گویی همانجا ایستادهایم و چشمهایمان را سپردهایم به یک منظرهی بکر.
آنها که با قلم «امیرحسین فردی» آشنا هستند خوب میدانند که بیشتر هنر او در ارائه تصاویر و توصیفاتی است که انسان را غرق میکند در خودش. آنها که رمانخوان حرفهای هستند و از طولانی شدن صفحات کتاب نمیهراسند، خوب میدانند که چه لذتی دارد خواندن همهی تصاویری که در ذهن نویسنده شکل گرفته و ریزترین وقایع داستان را شامل میشود. مثل رمان «گرگسالی» که آخرین تراوش قلمی مرحوم فردی است و بسیار زیبا و خواندنی.
اسماعیل برای فرار از دست ماموران ساواک خودش را از تهران به مشکین شهر میرساند و ازآنجا پیاده به سمت روستای باللی میرود. قبل از رفتن پیرمردی به او میگوید این راه گرگهای آدمخوار دارد اما اسماعیل دل به دریا میزند و از میان انبوه برفها به سوی باللی حرکت میکند. در ذهنش مدام به حرفهای پیرمرد و گرگی که انتظارش را میکشد فکر میکند تا اینکه گرگی را در پیش رویش میبیند! به هم نگاه میکنند و همانجا که خواننده منتظر است تا گرگ حملهای به او بکند، صدای اذان بلند میشود و گرگ میرود.
داستان که پیش میرود اسماعیل آهنگ سفر از باللی به روستای پدریاش میکند و سوار تنها کامیونی که در آن جاده برفی حرکت میکرد میشود. ناگهان با ورود یک نظامی آمریکایی به داستان همه چیز به هم میریزد و وقتی کامیون خراب میشود، گرگها به سمت آنها حمله میکنند و آن نظامی آمریکایی و راننده داستان را ترک میکنند. سپس ماجراهای مختلفی رخ میدهد و التهابات زیادی را پشت سر میگذارد که...
«گرگسالی» اینگونه آغاز میشود . داستانی رئال در سالهای آخر حکومت پهلوی، که گاه و بیگاه سورئال میشود و انسان در خوانش داستانی با موضوع و سبک کلاسیک، یکباره با فضایی مدرن و غیرقابل باور مواجه میشود و بارها این اتفاق تکرار میپذیرد. و این هنر نویسنده را میرساند که به گونهای داستان را پیش میبرد که این دو مواجهه خواننده را مشوش و سردرگم نمیکند و پیرنگ داستان به هم نمیریزد.
طبیعت و عناصر بومی و مذهبی منطقهای که داستان در آن رخ میدهد بسیار زیبا بیان و توصیف شدهاند و این موضوع به زادگاه مرحوم فردی و خاطرات او از روستای قرهتپه اردبیل برمیگردد. آنچه در این داستان همواره به چشم میخورد استفاده از نمادهاست که البته اوج آن هم استفاده از گرگ میباشد. فردی هراسی ندارد از اینکه نظامیهای آمریکایی را گرگ بنامد و آنها را گرگ نشان دهد. بارها پیش میآید که در طول داستان منظور از گرگ نظامیان آمریکایی حاضر در منطقه هستند و برعکس منظور از نظامی آمریکایی، گرگ است.
زبان نوشتاری داستان بسیار یکدست و قوی است و گاهی نویسنده با استفاده از بازیهای زبانی بر زیباییهای آن میافزاید، اما نکتهای که در اینباره میتوان مورد اشاره قرار داد، تمایل زبان قصه به زبان داستانهای نوجوان است. البته وقتی توصیفها زیاد میشود و نویسنده میخواهد که از نثر ساده و روان بهره ببرد امری طبیعی است اما شاید در برخی اوقات این سادگی و روانی بر فخامت اثر سایه انداخته است.
نکتهی دیگری که میتوان به آن توجه داشت، شخصیت اسماعیل است. شخصیتی که خواننده از پیشینهی آن بیاطلاع است و نمیداند چرا از دست ساواک گریزان است و به بنفشهدره فرار میکند. در واقع ورود به شخصیت اسماعیل بدون هیچ مقدمهای انجام شده است. شاید با این فرض که «گرگسالی» امتداد کتاب دیگر مرحوم فردی یعنی «اسماعیل» است به پاسخ موجهی برسیم، اما این پاسخ خوانندهای که مستقل از «اسماعیل» به سراغ «گرگسالی» میرود را اقناع نخواهد کرد.
«گرگسالی» در خرداد ماه سال 1392 توسط انتشارات "سورهی مهر" و در غیاب نویسندهی مرحومش با حضور جمعی از مسئولین و نویسندگان رونمایی شد. این کتابِ 400 صفحهای در قطع رقعی میباشد و با جلد گالینگور در شمارگان 2500 نسخه با قیمت 17900 تومان عرضه شده است. در پایان برشی از آن را با هم مرور میکنیم:
«...اما حالا آخرین روز زمستان بود. باریکهراه همان طور بود که آن سال با پدر آن را دیده بود. دشتها و تپهها و ماهورها، همه سر جای خود بودند. او هم بود، در آن میان تنها یک نفر نبود، جای یک نفر خالی بود. آن هم جای پدر، جای آقاجون که دیگر نبود تا دست او را بگیرد و در آن باریکهراه خالی پر پیچ و خم، با هم به طرف دِه بروند. باز هم جای مشت پدر روی نرمه راستش درد بگیرد، احساس کرد باز هم همان جا درد گرفت؛ یک درد قدیمی و دوست داشتنی، به نظرش رسید کمی میلنگد و یا دوست دارد که کمی بلنگد، همان طور که دوست دارد، پدر هم پیشش باشد. با صدای بلند شروع به خواندن فاتحه کرد.
زمین زیر پایش نرم و مهربان بود. هر گامی که بر میداشت احساس راحتی میکرد. لذت میبرد. میپنداشت، زمین هم از اینکه او رویش راه میرود، راضی است و لذت میبرد. مقصدش بنفشهدره بود که باغهایش در پایین دست، میان دره دیده میشد. کسی در اطراف نبود. صدایی جز صدای سایش سینه باد، روی سنگها شنیده نمیشد. در کنارههای شیبی که انتهایش آبروفت بود، دستهای از زنبقهای آبی و سفید، با هیجان قد کشیده بودند و گل برگهایشان، هنگام وزش نسیم بالبال میزدند.
از دوردستها، صدای پارس سگهای گله میآمد. صدای سگ حس بدی را در او بیدار میکرد. به یاد گرگ میانداختش و آن شبی که به نظرش از جنس کابوس بود. پس از گذشت چند روز نتوانسته بود آن را باور کند. میخواست از آن شب فاصله بگیرد، تا در فرصت مناسبی بتواند در مورد آن فکر کند. میخواست سینهاش را از عطر زنبق و باد و بنفشه انباشته کند، با شوق کودکانه در باریکهراههای پیچدرپیچ و بازیگوش بدود و باد به صورتش بخورد؛ و او نفس بکشد. عمیق؛ عطر ابر و خاک و آسمانها را با وجودش عجین کند.
به نزدیکی بنفشهدره رسید. از آنجا قبرستان روستا دیده میشد. راهی که از جاده ماشین رو تا به اینجا زیر پایش گسترده شده بود، از وسط خرمنجاها میگذشت. آن مکان محوطه صافی بود که اهالی بنفشهدره، تابستان محصولات درو شدهشان را آنجا خرمن میکردند و میکوبیدند و باد میدادند و آخر سر گندم و جو و عدسشان را بار میکردند و میبردند خانه. هر خانواری، جای خودش را داشت و خرمن خودش را و همین طور خرمنکوب خودش را که عبارت بود، از دو گاو قوی و یوغ بزرگ و خرمنکوب چوبی، شبیه لنگه در. با دندانههای آهنی و یا سنگی که بچه یا بزرگی روی آن میایستاد و یا مینشست و گاوها آن را روی کولشهای خشک میچرخاندند؛ آن هم زیر آفتاب تابستان و باد مناسب فصل خرمن. آن سال که با پدرش آمد، بقایای چند خرمن را دیده بود. همین طور خرمنکوبها را که روی کولشهای خشک دور میزدند و دختر یا پسری خسته، با سر و رویی خاکآلود روی آن ایستاده و یا نشسته چرخچرخ میخوردند. حالا آن زمینها مسطح، پوشیده از سبزه و زنبقهای سفید و آبی شده بودند. در همان نزدیکی، گله کوچک گوسفندی، در شیب تپه مشرف به خرمنجا، در حال چریدن بود. چوپانش دیده نمیشد. اما صدای آواز حزنیش را باد با خود میآورد:
ـ این درهها و پرتگاهها سنگلاخیاند؛ محبوب من!»
از عمق آنها سیلابها جاریست
میترسم از پرتگاه سقوط کنم و بمیرم
آن گاه چشمان تو همیشه گریان بمانند؛ محبوب من!