موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

«الیاس»، داستانی از حسن کی‎قبادی برای ۱۷۵ شهید غواص

31 خرداد 1394 01:48 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.38 با 8 رای
«الیاس»، داستانی از حسن کی‎قبادی برای ۱۷۵ شهید غواص

شهرستان ادب: در تازه‎ترین مطلب پروندۀ «حماسۀ ۱۷۵ غواص شهید به روایت اهالی ادبیات»، داستانی تازه و منتشر نشده می‎خوانید از داستان‎نویس توانای سبزواری و مؤلف رمان «شاخه‎های روز» آقای حسن کی‎قبادی.  گفتنی‎ست این دومین داستانی‎ست که با این موضوع به طور اختصاصی در شهرستان ادب منتشر می‎شود.


«الیاس»

بعید می‌دانم، مادر! درست است که اخبار چیزهایی اعلام کرده، امّا از بس دنبال الیاس گشته‌ام و پیدا نکرده‌ام، فکر نکنم این بار هم خبری بشود ولی با خودم می‌گویم، حتماً دلیلی دارد که دوباره سراغ الیاس را می‌گیری و دست از سرم برنمی‌داری. از چند سال بعدِ نیامدنش دیگر زیاد پی‌جویش نمی‌شدی یا لااقل جلوی ما که هی توی ذوقت می‌زدیم، به زبان نمی‌آوردی. وقتی هم که سال‌های آخرِ عمرت آلزایمر گرفتی، همه چیز از یادت رفت الّا الیاس که گاه و بی‌گاه حرفش را می‌زدی و آن خاطره را تعریف می‌کردی. ما هم می‌گذاشتیم پای حواس‌پرتی‌ات. البتّه سه برادر بزرگترم که آن روزها حسابی گرفتار کارهای خودشان بودند و الآن هم به گمانم هستند، حق داشتند فکر کنند شما الیاس را بیشتر از آن‌ها دوست‌داری و کمتر به حرف‌هایت بها بدهند. تا این‌که باز دمِ رفتن، توی بیمارستان تخصّصی قلب، برای من که شبانه‌روز بالای سرت بودم، یک بار دیگر خاطره‌ات را روشن و واضح تعریف کردی. دست آخر هم گفتی، صدای آب می‌شنوی و فکر می‌کنی الیاس است که دارد شنا می‌کند. گفتی، دلت روشن است و چشم‌هایت را بستی.

 من از آن زمان خیلی دنبال ردّ و نشانی از الیاس گشتم. فقط همان چیزهایی گیرم آمد که قبلاً هم گیرِ شما آمده‌بود. حالا حتماً خبری شده که چند وقتی است می‌آیی به خوابم. آن هم به خواب من که اصلاً اهل خواب‌دیدن نیستم. باز داری سراغ الیاس را می‌گیری. آن‌جا هم هنوز آلزایمر داری؟ من تا می‌آیم این سؤال را بپرسم و با بهت بگویم که الآن بیست و هشت نُه سال است که از بس خبری از الیاس نبوده، همه فراموش کرده‌ایم، از خواب می‌پرم یا نمی‌توانم چیزی بپرسم و بگویم. زبان‌بند می‌شوم. برای همین است که این‌ها را سر مزارت می‌گویم بلکه بشنوی و لااقل آن‌جا آرام بگیری. الیاس اگر شهید شده باشد، سراغش را از آن‌طرفی‌ها بگیری، راحت‌تری! امّا این را هم بگویم که من تمام تلاشم را می‌کنم که باز با خودت نگویی تو که برادرت را ندیده‌ای و نمی‌دانی چه شاخ‌شمشادی بود و بد است که سهل‌انگار باشی. شماره‌هایشان را پیدا کردم. بهم قول داده‌اند که همکاری کنند. من می‌روم، می‌گردم امّا کمی بعید است؛ حدود سی سال گذشته، دقیقاً به سنّ من! درست است که می‌گویند چندتایی از جنازه‌ها، سالم‌تر پیدا شده امّا خودت انصاف بده، دو بند انگشت است و سی سال خاک!

حتماً می‌پرسی چرا می‌خندم؟ خوب جوابت را می‌دانم. تو اگر بودی، می‌گفتی اصلاً بعید نیست که «بعد از هزار سال، باد آشفته ‌پود ما را، پهلوی یک‌دگر بنشاند، ما را به یک‌دگر برساند» (1) و باز بنا می‌کردی به تعریف خاطره و این‌که مگر می‌شود الیاس حرفِ بی‌پایه زده باشد. یادت می‌آید جوری خاطره را تعریف می‌کردی که انگار همۀ صحنه‌هایش را خودت دیده‌ای؟ می‌دانم که خیلی از وقایع را خودت بازسازی کرده‌ای یا ساخته‌ای. حالا اگر من بخواهم برایت تعریف کنم _ که می‌دانم از شنیدن این خاطره، یاد الیاس می‌افتی و آرامش پیدا می‌کنی _ اینجوری می‌گویم:

الیاس در آستانۀ در ایستاده بود و دستش را گرفته بود به چهارچوب فلزّی. اصلاً حواسش به احتمالِ بسته‌شدنِ ناگهانی در نبود که باد وزید و او تا به خودش آمد، دو بند از انگشت سبّابه‌اش پرید. دادش مختصری به هوا رفت و فکر نکنم کسی شنیده باشد امّا مادر فرق دارد. آن هم مادری که تا به حال صدای ناله و لابۀ این پسرش را نشنیده. با همان باری که شش‌هفت ماهه در شکم داشتی و من بودم، دویدی و خودت را رساندی به الیاس. انگار صدای پایت را شنیده بود که دستش را برده بود پشتش و آن لبخند همیشگی‌اش را به لب نشانده بود. فهمیدی که لبخند الیاس ساختگی است امّا با خودت حکم کردم که این هم یکی از آن شوخی‌های همیشگی‌اش است. مگر کم از این کارها کرده بود؟ راهت را کشیدی که بروی امّا آن دو بند انگشت مثل دُم کنده‌شدۀ مارمولک جلوی پایت جستی زدند و یک‌قد از جا پریدی. جوری که نزدیک بود من سقط شوم. دو بند انگشت زنده. ببخشید که این‌جوری می‌گویم امّا حتماً داشتی قالب تهی می‌کردی و با خودت می‌گفتی: «جلّل خالق! این دیگه چه جور جونوریه؟» شاید برای همین بود که الیاس مجبور شد دستش را نشان بدهد تا شما فکر نکنی، خدا موجود مستقلی بنام بند انگشت خلق کرده است.

خون به ضربِ داد و فریادت که همه را به یاری می‌طلبیدی و به کمکِ پرز قالیِ سوخته بند آمد و بعدِ یکی دو ساعت، شما و الیاس تنها شدید.

       کاش فردا نمی رفتی! با این انگشت، اون‌جا به چه دردی می‌خوری؟

الیاس با دردی که در وجودش می‌چرخید و با این حال، خنده‌ای بر لب داشت، گفت که این بند انگشت بعداً خیلی به دردتان می‌خورد. حالا می‌بینید. سرش را نزدیک‌تر آورد و با آن‌که کسی آن‌جا نبود، درِ گوشی رازی را بهت گفت و بعد اضافه کرد که به من وقتی به دنیا آمدم؛ چه دختر بودم و چه پسر، بگویید که چه گفته. گریه‌ات گرفته بود و حرف‌هایش را جدّی نگرفتی و از پیشش رفتی. بعدها، من را که شده‌بودم پنجمین پسر خانواده و کم‌کم چیزی حالی‌ام می‌شد، می‌نشاندی و برایم تعریف می‌کردی؛ بارها و بارها. حیف که نمی‌شود گذشته را تغییر داد و چنین برادری را دید و با او هم‌کلام شد.

تو رفتی و الیاس تنها شد. از درد یا چیز دیگر، اشک ریخت.

راستی مادر! کدام مرد است که در تنهایی اشک نریخته باشد؟ حتّی یک بار؟ استاد ادبیات‌مان می‌گفت: قصی‌ترین فردِ حاضر در اسطوره‌ها، مطمئن باشید که شبی در تنهایی، در کنج خلوتی، با وجود نظارۀ آن دو مار بر شانه‌هایش، چشمی تر کرده است. چقدر دلم می‌خواهد بدانم ضحّاک زمان ما هم که مغز جوانان که نه، خونشان را می‌خورد و یک خون هم رویش، او هم گریسته است یا نه؟

ولی اشک الیاس فرق داشت. شاید همان قطرۀ اوّل از درد بوده باشد امّا الباقی، روی سجّاده‌ای که برای بار آخر روی آن سر به سجده می‌برد، از خجالت بود. آخر این را خودش دیده بود که جوانی دستش از آرنج آویزان بود و وقتی امدادگر دستش را از بازو بسته بود، با دست دیگر زده بود به شانۀ امدادگر که برود سراغ افراد واجب‌تر که من که طوریم نیست و الیاس بدتر از آن را هم دیده بود؛ سرِ ترکش‌خورده، پای قطع‌شده، شکمِ پاره و حالا خجالت ندارد دو بند انگشت ناقابل و ناراحتی که تازه به شما گفته بود بعًدا خیلی به دردتان می‌خورد. زیر لب با سری پایین‌افتاده گفت: راضی‌ام به رضایت و اشک‌هایش را پاک کرد.

صبح راهی شد. راهی به جایی که دیشب هم بین صحبت‌هایتان گفته بود، دیگر برگشتی ندارد و شما _حتّی اگر کلیشه‌ای هم باشد _ زده بودی پشت دستت که: زبانت را گاز بگیر! تو کوچک‌ترین پسر منی، شیرین‌ترین‌شان، شوخ‌ترین و ته‌تغاری من.

الیاس چشمی چرخانده بود سمت من که این یکی می‌شود ته‌تغاری و من آن لحظه، برای تأیید به شکم شما لگدی پراندم و وقتی الیاس با تأکید گفته بود، مگر همین دو بند انگشت به دردتان بخورد، ناراحت شدی و او را تنها گذاشتی.

اشک‌ها، روبوسی‌ها، بدرقه‌ها؛ چهارمین‌ برادر با سه برادر قبل، با پدر و با شما که وقتی از دیشب آن راز بند انگشت را شنیده بودی، مشوّش بودی و هی با خودت سعی کردی این‌جوری فکر کنی که الیاس باز شوخی‌اش گُل کرده و از این اراجیف زیاد می‌گوید. مگر الیاس نبود که اطّلاعیۀ ترحیمش را درست کرده بود و نزدیک بود سکته‌مان بدهد و خودش از خنده روده‌بر شده بود؟ مگر مُرد؟

وقتِ در آغوش‌گرفتن الیاس نمی‌خواستی قبول کنی که بار آخری است که پسرت را... بار آخری است که پسرت را... بار آخری است که پسرت را ... . نه؛ حتّی نمی‌خواستی جمله‌ات را در ذهن هم کامل کنی. حق هم داشتی، هیچ مادری نمی خواهد.

و چند وقت بعدِ رفتنِ الیاس، من را به دنیا آوردی. این‌ها را هم از شما، هم از خاله‌ها شنیده‌ام که زاییدنِ من، دو ساعت طول کشید. درد می‌کشیدی و احساس می‌کردی پهلویت به چیزی مثل میل‌گرد گیر کرده. میل‌گردهایی که مثل خورشید داغ بوده. احساس می‌کردی که داخل آبی و نفَست دارد بند می‌آید. احساس می‌کردی که به قدر یک اشهدگفتن نفس داری. دو ساعت درد، قدرِ یک عمر کش می‌آید. احساس می‌کردی که جنازه‌ات را از آب گرفته‌اند و توی گودالی انداخته‌اند. احساس می‌کردی که دست‌های چند نفر را می‌بندند و می‌اندازند روی جنازه‌های شما. احساس می‌کردی دو بند از انگشتت قطع شده. صدای نفَس‌های آن‌ها که با دستِ بسته، روی جنازه‌ات افتاده بودند را حس می‌کردی. من هنوز به دنیا نیامده بودم و دنیا آمدنم یک عمر طول کشید. به اندازۀ کلّ تاریخ. احساس می‌کردی عدّه‌ای پیدا شده‌اند که دختر و پسر برایشان فرقی ندارد. آن‌ها فقط زنده‌به‌گوری را یاد گرفته‌اند. احساس می‌کردی که خیلی آدم افتاده‌اند روی جنازه‌ات که هنوز زنده‌اند. بعد احساس می‌کردی کسی رویت خاک می‌ریزد، روی همه‌تان. احساس می‌کردی لوطی‌ شده‌ای و مزّه‌اش خاک است. درد امانت را بریده بوده. احساس می‌کردی صدای آب می‌آید و همه‌چیز تاریک شده و الیاس می‌گوید، این دو بند انگشت حتماً به دردتان می‌خورد. دنیا سیاه شده بود و تو دیگر چیزی احساس نکرده بودی. تا این‌که وقتی به هوش آمدی، من در آغوشت بودم.

 حالا دارم می‌روم. نگران نباش. شماره‌هایشان را پیدا کرده‌ام. با آن‌ها هماهنگ کرده‌ام. گفته‌اند همکاری می‌کنند. حتماً می‌گذارند برای شناسایی، جنازه‌ها را ببینم. تازه دیروز اخبار اعلام کرد؛ می‌گفت چند جنازه سالم‌تر از بقیّه است. وقتی می‌گفت همۀ جنازه‌ها داخل گودالی بوده و دستِ بعضی‌ها را بسته‌اند، یاد احساس شما موقع به دنیاآمدن خودم افتادم. چقدر ناراحتم وقتی فکر می‌کنم شاید من دقیقاً همان زمانی به دنیا آمده‌ام که الیاس رفته است. کاش می‌شد گذشته را عوض کرد.

 


(1) قسمتی از شعری، سرودۀ «فریدون مشیری»

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «الیاس»، داستانی از حسن کی‎قبادی برای ۱۷۵ شهید غواص
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.