شهرستان ادب: ششمین نشست «عصر اثر» با موضوع بررسی کتاب «نیستانگاری و شعر معاصر»، اثر «یوسفعلی میرشکّاک» در روز بیستوششم مردادماه و در محلّ مؤسّسۀ «شهرستان ادب» برگزار شد. در این جلسه، یوسفعلی میرشکّاک، «بیژن عبدالکریمی»، «محمّدمهدی سیّار» و جمعی از دوستداران شعر و فلسفه حضور داشتند. ششمین عصر اثر، با سخنان «حسن صنوبری»؛ مجری و کارشناس برنامه آغاز شد و با صحبتهای یوسفعلی میرشکاک مولف کتاب به کار خود پایان داد. صنوبری پس از سخنانش یادداشتِ یکی از میهمانان غائب برنامه را نیز خواند. آن یادداشت، گزارش جلسه و گزارش تصویری پیش از این در سایت شهرستان ادب منتشر شده است:
گزارش ششمین نشست عصر اثر با بررسی کتاب نیستانگاری و شعر معاصر
یادداشت دکتر سهیلا صلاحیمقدم درباره نیستانگاری و شعر معاصر
گزارش تصویری ششمین عصر اثر
در ادامه مشروح سخنانِ دو منتقد اصلی برنامه یعنی آقای دکتر بیژن عبدالکریمی _فیلسوف و استاد دانشگاه_ و آقای دکتر محمدمهدی سیار _شاعر و استاد دانشگاه_ را میخوانید.

سیّار: میرشکّاک با این کتاب، کمکاری و عقبماندگی دانشگاهها و دانشگاهیان ما را به نوعی جبران میکند.
محمّدمهدی سیّار پس از خوشامد و تشکّر از استاد میرشکّاک، سخنان خود را دربارۀ «نیستانگاری و شعر معاصر»، به این صورت آغاز نمود:
«یوسفعلی میرشکّاک در این کتاب، بی آنکه ادّعای کار علمی و پژوهشی داشتهباشد و بی آنکه بخواهد کاری دانشگاهی انجام دهد، یکی از مهمترین خلأهای دانشگاههای ما را خودبهخود پُر میکند و این کتاب و بقیّۀ مقالات استاد میرشکّاک، کمکاری و عقبماندگی دانشگاهها و دانشگاههای ما را به نوعی جبران میکند؛ با همان جدّیت و دقّتی که از یک پژوهشگر دانشگاهی، در حالت ایدهآل خودش انتظار داریم. شخصیّت و حضور میرشکّاک در جامعۀ ادبی ما در دهههای گذشته، مقالات، سخنرانیها و کتابهایش، بهتنهایی و یکتنه یک مکتب نقد ادبی در کشور راه انداختهاست و آن هم از منظری که در واقع، دو خلأ را همزمان پُر کند: هم خلأ عقبماندگی و کمکاری محافل دانشگاهی و ادبی ما _که البتّه خیلی هم توقّعی نباید داشت_ و هم خلأ و فاصلهای که در میان بزرگان اندیشه و ادبیات به چشم میخورد. از سوی دیگر، در عالم تفکّر و اندیشه، میان کسانی که ما آنها را فیلسوف و اهل فلسفه میشناسیم، متأسّفانه تفلسف و تفکّر در مورد هنر و به طور خاص، در مورد شعر معاصر بسیار کمیاب و حتّی نایاب است و به سراغ شعر رفتن از منظر اندیشۀ فلسفی، طرفهکاری است که تنها از استاد میرشکّاک میشود سراغ گرفت و جایگاه و موقعیّت خاص این کتاب را هم به ما نشان میدهد.»
همراهی میرشکّاک با شعر، همراهیِ شاعرانه است.
پس از این مقدّمه، سیّار با این توضیح که تلاشش در ارائۀ مباحث، درخصوص جنبههای ادبی و شعری است، افزود: «ما در محافل دانشگاهی، نگاه به ادبیات معاصر، یا نداریم یا صرفاً محدود به آرایهها و صنعتهای ادبیِ به کار رفته در شعرِ یک شاعر است امّا در محافل و یا مجلّات ادبی، شاهد جریان نقد پرکارتر و پربارتری بودهایم که علاوه بر آنکه بهروز است، هم به شعر معاصر با جدّیّت میپردازد و هم منتقدان سرشناسی دارد امّا رویۀ قالبی که در این محافل ادبی به چشم میخورد، نگاه به ادبیات از حیث و جنبۀ ادبی آن است و کمتر جنبۀ محتوایی، فکری، تاریخی و تمدّنی شعر در این نقدهایی که به طور متداول میخوانیم و مینویسیم، به چشم میخورد. از این جهت، این کتاب کاری متمایز و منحصر به فرد است. اگر گاهی دیدهایم که اهل تفلسف و تفکّر هم سعی کردهاند در مورد شعر، داستان و یا فیلمی نقدی بنویسند، معمولاً با ذوق اهل ادب در زمانۀ ما به طور کامل، همراه نبودهاند و در واقع، آثار خاص و حاشیهای که خود اهل ادبیات به آنها به عنوان آثار ادبی نگاه نمیکنند و صرفاً جنبۀ فلسفی و فکری دارند، مدّنظر فیلسوفان و اهل تفکّر بودهاست. از خصلتهای میرشکّاک این است که پایگاه و موضع اندیشهای و فکری او کاملاً با ادبیات و شعر امروز همراه است و ما او را به عنوان شاعر برجستۀ امروز هم میشناسیم. ذوق ایشان در تشخیص ادبیت اثر، درواقع ذوق معیار و سلیمی است و بهخوبی با جریانهای ادبی همراه میشود و البتّه نگاه و فکر و اندیشۀ خود را بیان میکند. در این کتاب هم این اتّفاق بهخوبی افتادهاست و درواقع شاهد من بر این امر، این است که فاصلهای میان نثر آقای میرشکّاک و اشعاری که از شاعران مختلف آوردهاست، دیده نمیشود و منتقد بهطور کامل با شعر همراه شدهاست. ما معمولاً در نقدهایی که در روزنامهها و مجلّات میخوانیم، با چند رویکرد مواجه هستیم؛ گاهی دیده میشود که نویسنده و منتقد، حرفی برای گفتن داشته و برای آن، شواهد مثالی هم از شعر شاعر استخراج کرده و به عنوان نگینهایی میان حلقۀ حرف خودش قرار دادهاست، گاهی هم بالعکس، منتقد کتاب شعر را در پیش روی خود داشته، هرجایی نکتهای در مورد شعری به ذهنش رسیدهاست، نوشته و بعد اینها را به هم وصل کرده و این تبدیل به نقد کتاب شعر شدهاست، امّا کتاب نیستانگاری و شعر معاصر، به هیچکدام از این دستهها تعلّق ندارد؛ یعنی اینگونه نیست که وقتی کسی کتاب را بخواند، حس کند که نویسنده کتابهای شعر را در برابر خود قرار داده، هر نکتهای را به ذهنش رسیده، یادداشت کرده و در نهایت اینها را به هم وصل کردهاست. از آن دست هم نیست که میرشکّاک گفتهباشد، من متفکّری هستم و حرفی برای گفتن دارم؛ حرف خودم را مینویسم و در نهایت هرجا صلاح دیدم، به شعری اشاره میکنم و نگاه خودم را بر شعر و شاعر تحمیل میکنم. همراهی میرشکّاک با شعر و شاعر، همراهی شاعرانه است. منتقدی است که با شعر همراه میشود.»

در نیستانگاری و شعر معاصر، همسرایی منتقد و شاعر را بهخوبی میتوان دید.
سیّار، در ادامۀ سخنان خود اشاره داشت: «من وقتی این کتاب را خواندم، احساس کردم، میرشکّاک اندیشهای برای خود داشته و زمانی که متن کتاب را مینوشته، اشعاری به ذهنش میرسیده و او آنها را از حفظ مینوشتهاست. امّا بعد از آن، به این فکر رسیدم که حرفِ واحدی در این کتاب به چشم میخورد و یکپارچگی عجیبی دارد. امّا نکتۀ قابل توجّه این است که با وجود اشعار شعرای مختلف با رویکردها، حالات و دورههای زندگی گوناگون در این کتاب، چگونه میرشکّاک به این چند شاعرکه نگاههای متفاوت و متناقضی داشتند و در آثارشان هم کثرت و رنگارنگی وجود دارد، نگاهی واحد و یکپارچه، آن هم در این حد دارد؟ وقتی بیشتر دقّت کردم، دیدم انگار میرشکّاک به جای شاعر نشستهاست و آن را بازسُرایی کرده است و همۀ آن نثری هم که قبل از شعر آمدهاست، جزئی از شاعرانگی این منتقد بودهاست. گاهی مخاطب احساس میکند که شاملو، اخوان و فروغ شعر را به سفارش منتقد سرودهاند! آمیختگی میان نثر و شعر این کتاب، نمونۀ برجستهای از مواجهه با ادبیات و شعر امروز است. حرفها و سخنانی که ما در هر سطر از کتاب میرشکّاک میبینیم، در همان سطر از شعر شاعر نیز خواهیم دید؛ درواقع زمانی که میرشکّاک، سخن شاعر را بازگو و بازسرایی میکند، انگار همان سخنی که شاعر در پی آن بودهاست را از زبان میرشکّاک میخوانیم. یکی از بزرگان در سخنی اشاره داشتهاست که نقدی که صاحب اثر و شاعر، با شنیدن آن از جا بلند نشود و اعتراض نکند که من هرگز چنین حرفی را نزدهام، ارزشی ندارد و جز تفسیر و ترجمۀ تحتاللّفظی شعر نیست. اگر شاعران خودشان این کتاب را میخواندند، حتماً در بادی امر اعتراض میکردند که ما چنین سخنی را نگفتهایم، امّا وقتی که آرام شوند و شعر خود را دوباره بخوانند، همراه میشوند و همین همسُرایی شاعر و منتقد شکل میگیرد.»
پس از پایان سخنان سیّار، «صنوبری» از دکتر «بیژن عبدالکریمی» درخواست نمود تا سخنان خود را درخصوص این کتاب آغاز نماید. وی در ابتدای سخنان خود اشاره داشت:
«جامعۀ ما بهشدّت دچار انحراف فرهنگی شدهاست. یکی از نشانههای بروز انحطاط فرهنگی در یک جامعه، سیطرۀ فرهنگ تفرقه و فرهنگ قبیلهای است و شاید مقابله با تکّهتکّه شدن و گروهگروه شدن جامعه، از ضروریات جامعه و فرهنگ ما باشد. این توضیحات را از این جهت میدهم که در جامعۀ ما سیاستزدگی و ایدئولوژیکاندیشی، از مهمترین اوصاف حیات اجتماعی ماست که خود یکی از نشانههای انحطاط تفکّر و انحطاط فرهنگی است. بیتردید آقای میرشکّاک به عنوان یکی از چهرههای اجتماعی کشور حضور داشتند و این حضور مستلزم تعیین موقعیّت و موضع و اتّخاذ پارهای مواضع سیاسی_اجتماعی بودهاست، آنچنان که هر حضوری، این نوع موضعگیری را نیازمند است. امّا تشکیل این دسته از جلسات لازم و ضروری فرهنگی، میتواند مؤیّد این باشد که باید خارج از فضاهای سیاستزدگی و تقسیمبندیهایی که معمولاً براساس پارهای از ذهنیّتها صورت میگیرد، یک نوع ساحت فراتری را که ساحت فرهنگ است، به جامعه نشان داد. حضور من در چنین جلسهای، فارغ از هرگونه امر سیاسی و موضعگیری سیاسی_اجتماعی است که ممکن است در برخی از رسانهها تفسیر شود. اگر بهراستی، ما خواهان تشکیل جامعۀ مدنی باشیم _چه در معنای مدرن و لیبرالی کلمه و چه در معنای نبوی کلمه_ وظیفۀ ماست که روابط انسانی و همدلی و همگرایی را جانشین تفرقهها و مرزبندیهای عقبافتادۀ سیاسی، اجتماعی و گروهی کنیم. امیدوارم صحبت من در مورد کتاب ایشان، به عنوان نشانهای از این تلاش تفسیر شود. به اعتقاد من، جناب میرشکّاک یکی از سرمایههای ادبی، اجتماعی و فکری جامعۀ ماست و بر من واجب بود که دعوت دوستانمان در شهرستان ادب را با جان و دل بپذیرم و در اینجا حضور پیدا کنم.»

عبدالکریمی: میرشکّاک در میانۀ تئولوژی، ایدئولوژی و تفکّر
پس از این مقدّمه، عبدالکریمی اشاره داشت: «عنوان صحبت من، میرشکّاک در میانۀ تئولوژی، ایدئولوژی و تفکّر است. درواقع سخن من این است که در آثار میرشکّاک، نشانههایی از تفکّر اصیل و بصیرتهای بنیادین و مهم وجود دارد امّا این بصیرتهای بنیادین در پسِ لایههایی از تئولوژیک، ایدئلوژیک و سیاست مستور مانده و در حجاب قرار گرفتهاست. لذا بر ما خوانندگان آثار ایشان _بهخصوص آن دسته از خوانندگانی که تعلّقی به ساحت تفکّر دارند_ است که بصیرتهای بنیادین میرشکّاک را از صبغههای ایدئولوژی و سیاسی برهانیم و آزاد کنیم. اگر بخواهم سادهتر صحبت کنم، شاید ما بتوانیم از دو میرشکّاک صحبت کنیم؛ به نظر من، ما شاهد نوعی گذر از تئولوژی و ایدئولوژی و سیاست _آنچنان که سیر تحوّل آثار ایشان نشان میدهد_ هستیم که هر روز بیشتر و بیشتر هم میشود. در میرشکّاک، تفکّر و مواجهۀ پدیدارشناسانه با واقعیّتها و پدیدههای اجتماعی و تاریخی ما نزدیک و نزدیکتر میشود. آن دسته از خوانندگانی که میرشکّاک را همواره در دستهها و گروههای خاصّی قرار دادهاند، شناخت درستی از این سرمایۀ اجتماعی و فرهنگی به دست نیاوردهاند. من با میرشکّاک تا آنجایی که به ساحت تفکّر، به معنای مواجهۀ پدیدارشناسانه با واقعیّتها؛ از جمله واقعیّت غرب، عالم تکنولوژیک، مدرنیته و واقعیّتهای اجتماعی و تاریخی خود ما نزدیک میشود، کاملاً همدل، همسو و همافق هستم، امّا آن بخشهایی که ایشان از تفکّر و پدیدارشناسی دور میشود و به تئولوژی و ایدئولوژی نزدیک میشود، احساس میکنم نوعی شکاف میان اندیشۀ من و اندیشۀ ایشان ایجاد میشود.»
میرشکّاک به دنبال ایجاد خودآگاهی در جامعه است.
در ادامه، وی با اشاره به اینکه به توضیح اصطلاحات و واژههایی که به کار بردهاست خواهد پرداخت، تصریح نمود: «من میخواهم در مورد اهمّیّت آثار آقای میرشکّاک، بهخصوص کتاب نیستانگاری در شعر معاصر، چند نکتهای را بیان کنم. کتاب اخیر آقای میرشکّاک، بهخوبی نشان میدهد، تصاویری که از وی ساخته شدهاست، خودساخته و موهوم و غیرواقعی است. در جامعۀ امروز ما بحثهای بسیاری درخصوص مسائل مختلف شکل میگیرد که این بحثها در بهترین حالتش آگاهیبخشی دارد امّا خودآگاهی را سرکوب میکند. در چنین جامعهای که خودآگاهی مدام سرکوب میشود، میرشکّاک تلاش میکند که خودآگاهی را ایجاد کند و این دارای اهمّیّت بسیاری است. نکتۀ دیگر این است که به زعم من، مهمترین مسئلۀ روزگار ما مسئلۀ «نیستانگاری» است. میرشکّاک در جامعۀ ما کوشیدهاست به مسئلۀ نهیلیسم به نحوی جدّی بپردازد. او به سیطرۀ عالم تکنولوژیک خودآگاه است و این امری بسیار مهم است. این درحالی است که اکثر قریب به اتّفاق جامعۀ ما، نگاهشان نسبت به مسئلۀ نهیلیسم کور است و به آن توجّهی ندارند. نهیلیسم امروز ذات و حقیقت انسان را به خطر انداخته و این چیزی است که اکثریت جامعۀ ما به آن توجّه ندارند. به اعتقاد من، طرح مسئلۀ نیستانگاری توسّط میرشکّاک، دلیل دیگری است برای اینکه جامعهی ما، نسبت به این مرد، حسّ احترامِ بیشتری داشته باشد.»
شاعران به نحو حسّی، شهودی، درونی، مستقیم و غیراستدلالی، حقیقت یا حقایقی را در زندگی قومی و تاریخی یک ملّت دریافت میکنند.
عبدالکریمی در ادامۀ سخنان خود، درخصوص چرایی انتخاب شاعران برای درک ظهور نهیلیسم در جامعۀ معاصر ادامه داد: «در مقدمۀ این کتاب، مسئلهای طرح میشود که چرا ما باید به شاعران بپردازیم. وی برای بررسی سیر تفکّر در میان جامعۀ ما، به سراغ شاعران بزرگ میرود و کوشیده با ایدهای که شاید برگرفته از تفکّر استاد «داوری» باشد، ظهور نهیلیسم و آگاهی از آن را در دریافتهای اجمالی و شاید ناخودآگاه شاعران معاصر ما نشان دهد. اینکه برای بررسی موقعیّت و وضعیّت قوم معاصر، به سراغ شاعران و نه متفکّران و نظریهپردازان اجتماعی رفت، شاید کمی عجیب به نظر برسد؛ یعنی شاید تصوّر این است، ما برای اینکه موقعیّت فکری و تاریخی یک قوم را درک کنیم، باید به سراغ اندیشمندان و متفکّران آن برویم، امّا اینکه ما سراغ پدیدار شعر و شاعری برویم و در آن نحوۀ بودن خودمان را کشف کنیم، درواقع مبتنی بر دو مفروض بزرگ است: مفروض اوّل این است که در شعر شاعران _اگرچه نه در بیشتر مواقع و نه در تفصیل و به گونهای آگاهانه، بلکه به صورتی اجمالی، تضمنّاً و ناآگاهانه_ درکی از روح زمان و موقعیّت تاریخی یک قوم و جامعه دیده میشود. حتّی میتوان گفت، شاعران و هنرمندان اصیل و جدّی، بسیار بیش و پیش از دیگران به نحو حسّی، شهودی، درونی، مستقیم و غیراستدلالی حقیقت یا حقایقی را در زندگی قومی و تاریخی یک ملّت دریافت میکنند که بهتدریج، متفکّران و اندیشمندان به آن التفات پیدا میکنند. شما قرابتهای بسیار زیادی را میان اندیشههای «فردید» و داوری میبینید. آنچنان که خود متن هم آن را نشان میدهد. میان اندیشههای میرشکّاک، «هایدگر»، فردید و داوری چه نسبتی وجود دارد؟ آیا ما اندیشههای این فرد را میتوانیم آیینۀ تمامنمای فردید و هایدگر و داوری بدانیم؟ این همان سؤالی است که من میخواهم آن را مطرح کنم. البتّه سؤالی کلّی و اجمالی وجود دارد و آن این است که هیچ تأویل و تفسیری نمیتواند به صورت تمام و کمال در خدمت همان متنی که مورد نقد و تفسیر قرار میگیرد، باشد. همواره وجود یک شکاف میان متن و تفسیر، کاملاً قابل قبول است. امّا آنچه که من بر روی آن تأکید دارم، این است که میرشکّاک در کدام موضع و منزل، از متن تبعیت میکند و در کدام مراحل، از متن _یعنی اندیشههای هایدگر و فردید و داوری_ فاصله میگیرد؟ من میخواهم این پرسش را مطرح کنم که میرشکّاک، به لحاظ متافیزیکی و حکمی، فلسفی و انتولوژیک، در کدام بخشها از هایدگر متأثر میشود و در چه مواضع بنیادینی از هایدگر فاصله میگیرد؟ روشنشدن این بحث شاید به محافلی در حوزۀ هایدگرشناسی کمک کند. قبل از اینکه وارد بخش دیگری از صحبت شویم، میخواهم بر این نکته تأکید کنم که ما در آثار میرشکّاک، بهخصوص آثار اخیرش، برخی از مهمترین بصیرتهای میرشکّاک را میبینیم. کتاب نیستانگاری و شعر معاصر، سرشار از خودآگاهیها و بصیرتهای مهم است. بهخصوص بصیرتهایی که در بخش سوّم کتاب، به عنوان ضمیمه آمدهاست که بسیار مهم و شورانگیز است. به اعتقاد من، اتّفاقی افتاده است و آن اتّفاق این است که در غرب متفکّرانی ظهور کردند که به نقد تفکّر غرب پرداختند؛ چهرههای بزرگی مانند «نیچه»، «هوسرل» و مارتین هایدگر. امّا اتّفاقی افتاد؛ تفکّر این افراد، مواجهۀ پدیدارشناسانه با مسائلی است که آنها را به نقد میکشند، امّا وقتی این شیوۀ تفکّر وارد ایران میشود و میان متفکّرانی مانند فردید و داوری در دهههای گذشته، رواج پیدا میکند، تا حدودی اندیشههای نیچه، هایدگر و هوسرل صبغههای تئولوژیک و ایدئولوژیک پیدا میکند. ادبیاتِ ثنویتاندیشانه _که غرب، شیطانی است_ را در آثار هایدگر و هوسرل نمیتوان دید. شما وقتی متن بحران اروپایی را میخوانید، احساس میکنید فلسفه است. نویسنده فارغ از نسبتی که با غرب دارد، راجع به آن حرف میزند و ریشههای آن را به یونان متقدّم و ظهور تفکّر متافیزیکی میبرد. امّا وقتی این تفکّر وارد فرهنگ ایرانی میشود، بیآنکه تفکّر تئولوژیک و ایدئولوژیک باشد، در فردید صبغههای ایدئولوژیک و تئولوژیک پیدا میکند. وقتی از داوری و فردید وارد آثار آوینی و میرشکّاک میشوید، اندیشه کاملاً رنگ و بوی ایدئولوژیک و تئولوژیک پیدا میکند و کتاب اخیر آقای میرشکّاک نشان میدهد که خود به این امر واقف است. در سراسر کتاب، شما شاهد اصطلاحاتی هستید که نشانگر نوعی تعلّق خاطر به نوعی تفکّر تئولوژیک است. مراد من از تئولوژی؛ مجموعهای از باورهای نهادینهشدۀ تاریخی است.»

تئولوژی بخشی از سنّت تاریخی بشر است.
این منتقد، با توضیحی در مورد تئولوژی، تصریح کرد: «تئولوژی به هیچوجه دین نیست؛ آن یک نظام است و زبان خاصّی هم دارد و این زبان، زبان حاکم بر جامعۀ ما است. بنده با آقای میرشکّاک موافقم که تئولوژی، بخشی از سنّت تاریخی بشر است، تئولوژی بخشی از سنّت تاریخ متافیزیک غربی است و علیالخصوص تئولوژی بخشی از اندیشۀ جامعۀ ما است. علاوه بر این، ما فارغ از سنّت تاریخیِ خود نمیتوانیم بیندیشیم. همچنین میپذیرم که آغازگاهها و خواستگاهها در غایات، گذشته در حال و آینده و سنّت دیروز، در تفکّر امروزین و فردایی ما حاضر است. امّا نقدم اینجاست که به اعتقاد من، ما در عصر پایان متافیزیک و عصر پایان فلسفه هستیم؛ یعنی در روزگاری زندگی میکنیم که مقولات فلسفی و علّیّت متزلزل شدهاند. الهیات دیوار به دیوار متافیزیک است؛ اگر دیوار متافیزیک ویران شدهاست، امروز دیوار الهیات و تئولوژی هم متزلزل شدهاست. به بیان سادهتر، با بسط سوبژکتیویسم متافیزیکی و سوبژکتیویسم جدیدِ دکارتی و با بشریشدن همۀ مقولات و بسط کامل نهیلیسم، چگونه میتوان به تئولوژی بازگشت و از منطق الهی دفاع کرد؟ اگر نتوانیم زبانی برای تبیین و دفاع این منطق و احیای سنّت داشته باشیم، تفکّر تا سطح صدور ادّعاهای اعتقادی تنزّل پیدا میکند. فکر میرشکّاک در این کتاب تئولوژیک نیست؛ زبانش تئولوژیک است. از زبان تئولوژیک در زمانۀ سیطرۀ نهیلیسم نمیتوان استفاده کرد. زبان تئولوژیک نمیتواند زبانی باشد که با نهیلیسم درافتد. اگر بپذیریم نهیلیسم و خودآگاهی به آن امری طیفی است و مراتب گوناگون دارد، پرسش این است اگر تذکار ایشان به نیستانگاری جدّی و غیرصوری است، لیکن چگونه ممکن است، از بازگشت به تئولوژی، دفاع از ارزشهای دینی و بازگشت امامزمان (عج) و مهدویت، چنین سهل و ساده در آثار و اشعار سخن گفت و دغدغهای نداشت که مبادا این زبان مخاطب را پس بزند؟ حرف من این است که خودآگاهی به این نهیلیسمی که جهان ما را فرا گرفتهاست، موجب احساس وحشت بیشتر میشود و لذا سنّت را به این سهولت نمیتوان احیا کرد.»
تفکّر معطوف به آینده و تفکّر معطوف به گذشته
این استاد دانشگاه، در ادامۀ سخنان خود، اشاره داشت: «من فکر میکنم ما دو گونه تفکّر میتوانیم داشته باشیم: تفکّر معطوف به آینده و تفکّر معطوف به گذشته. من فکر میکنم اسلامی که به گذشته چشم داشتهباشد، اسلام نیست؛ اسلام معطوف به گذشته، زایندۀ داعش است و با مطالعۀ آثاری که من از میرشکّاک خواندهام، به نظرم نوعی ناپیگیری و عدم جدّیّت در تذکار به نهیلیسم در آثار ایشان وجود دارد. نهیلیسم نوعی سونامی است که همهچیز را نابود میکند و این سادهاندیشانه است که ما فکر کنیم، به این سهولت میتوان راهی پیدا کرد. واقعیّت این است که در روزگار ما، هرگونه تلاشی برای بازگرداندن ایدههای تئولوژیک به فروبستگی منجر میشود. «بودریار» معتقد است که در دهههای پس از جنگ جهانی دوّم، دورۀ سوّم نهیلیسم به وجود میآید. اگر روزگاران گذشته دفاع از سنّت بود، اگر در دور دوّم نهیلیسم نیچهای پیدا شد و از مرگ خدا صحبت کرد امّا این مرگ خدا با بغض بود، ولی به تعبیر بودریار در موج سوّم نهیلیسم، بشر وقتی ندارد که به بود و نبود خدا فکر کند و مسئلهاش آن نیست. آنچنان سستی و رخوت وجودش را فراگرفتهاست که دیگر فرصتی برای اندیشیدن ندارد. امروز مسئلۀ فرهنگ و تفکّر، مسئلۀ هیچکس نیست. در چنین روزگاری، با اسب چوبین تئولوژی نمیتوان به مبارزۀ نهیلیسم رفت. در آثار میرشکّاک، باید به این نکته هم توجّه داشت که نحوۀ مواجهۀ میرشکّاک با غرب، یکسویه، تکبعدی و ثنویتاندیشانه است. من با «لوی اشتراوس» همدلتر هستم که میگوید، با عصر روشنگری، روشنگریهای بسیار زیادی ایجاد شدهاست. من در نقد غرب، میرشکّاک را قبول دارم امّا این تمدّن، خوبیها و زیباییهای بسیاری داشتهاست. اگر این تکبعدیبودن وجود داشتهباشد، ما اسیر منطق غربشناسی غربی شدهایم؛ غرب، از شرق یک کاریکاتور ساخت؛ هرچه خوب بود برای خودش بود و هرچه زشتی بود برای شرق بود. غربی که در لسان شرقیها است، همین برداشت است. ما نیازمند آن هستیم که غرب را آنگونه که هست، ببینیم.»
پس از پایان سخنان دکتر بیژن عبدالکریمی، دکتر محمدمهدی سیار چند پرسش را در زمینۀ صحبتهای ایشان مطرح کرد. متن این پرسش و پاسخ کوتاه را در ادامه میخوانید:
پرسشهای سیّار و پاسخ عبدالکریمی
محمّدمهدی سیّار: آیا دین با این تعبیری که شما میفرمایید، نسبتی با تاریخ، با انسان سیستمساز و با قدرت پیدا نمیکند؟ یعنی آیا امکان دارد که ما فکر کنیم دین، به ما هو دین هیچ نسبتی با قدرت، تاریخ و جامعه پیدا نکند و درواقع، یک چیز اثیری شود؟ اصلاً دین را میشود مجزّای جامعه، تاریخ و انسان فهمید؟ چرا انبیا مبعوث میشدند؟ همواره امر دینی با اموری پیوند میخورد که نبودند؛ یعنی ما با دو خطر مواجهیم. اگر دین خیلی مجرّد شود، نمود بیرونیاش را کجا باید دید؟ دینی که فقط اثیری باشد، به چه کار ما میآید؟
بیژن عبدالکریمی: ابتدا امر استعلایی را توضیح میدهم. من معتقدم، اموری هستند که امور استعلایی نام دارند. من میگویم امر استعلایی هیچ تحقق بیرونی و تجسّد ندارد ولی همواره حضور دارد. این پارادوکسیکال است. عدالت یک مفهوم استعلایی است. شما خوب میتوانید بفهمید چه چیز عادلانه و چه چیز عادلانه نیست، امّا هروقت بگویید کسی عدالت است، عدالت یک قدم از شما دور میشود. عدالت هست و بنیاد رفتار ماست، امّا هیچکس نمیتواند بگوید من عدالتم. عدالت هست، امّا تعیّنناپذیر است.
ما با دو خطر مواجهیم؛ یکی نهیلیسم که میگوید اصلاً امر استعلایی وجود ندارد، یکی هم بنیادگرایی. کار نبی چیست؟ میخواهد بگوید امر استعلایی هست، امّا بُت نیست؛ یعنی هم با نهیلیسم درمیافتد، هم با بنیادگرایی. این دشوار است و چون جامعه دوقطبی است، تیپهایی که در این موضع هستند، جایگاه اجتماعی ندارند. امّا اندیشهای هم که میخواهد بگوید حقیقت هست و تجسّد هم ندارد، باز هیچ گروه اجتماعی نمیپذیرد.
محمّدمهدی سیّار: در مقدّمۀ سخن شما یک دوگانه بود؛ یکسو تئولوژی و ایدئولوژی بود و سوی دیگر، تفکّر. چرا شما فکر میکنید که دین اگر تجسّد پیدا کند، تئولوژی میشود و خطر است، ولی همین خطر برای تفکّر وجود ندارد؟ یعنی شما میگویید، تفکّر من و میرشکّاک در مقابل ایدئولوژی قرار دارد؟ یعنی آیا تفکّر هم مثل عدالت، استعلایی نیست؟ اگر استعلایی است، پس تفکّر هم دچار همان مسئله میشود و اگر کسی بیپروا از اصطلاحات عقل و تفکّر و خرد استفاده کند، به همان دام میافتد.
بیژن عبدالکریمی: من میخواهم پایگاه خودم را مشخّص کنم. فهم نقد بدون فهم وجه نظر بیفایده است؛ مثلاً فکر کنید، کسی با علم جدید به دلیل اعتقاد به خرافات مخالف است، دیگری با علم جدید مخالف است، چون با روش پوزیتیوستی مخالف است، دیگری مخالف است، چون محدودیتهای علم را بیان میکند. هم «طالبان» با علم جدید مخالف است و هم «نیچه»، امّا این دو یکی نیست و باید وجه نظر هر کدام را درک کرد. من خواستم وجه نظر خودم را بیان کنم. نقدم هم به میرشکّاک این بود که در زمان سیطرۀ نهیلیسم، با زبان تئولوژی صحبت میکند و این جواب نمیدهد. دلیلش این است که شما از زبان متن مقدّس صحبت میکنید، ولی سوبژکتیویتیسم میگوید، متن اصلاً مقدّس نیست، شما از وحی الهی صحبت میکنید ولی سوبژکتیویتیسم به شما پوزخند میزند. اگر قرار است از سنّت دفاع شود، باید مبادیاش ریختهشود وگرنه، تبدیل به یک رجز اعتقادی خواهد شد. تفکّر آن است که به مخاطب کمک کند تا مراحل را طی کند و به آنچه تو میگویی برسد، اگر این طور نشود «دیکلریشن» است؛ دیکلریشن این است که بگویید، ما مسلمانان معتقدیم که، ما شیعیان معتقدیم که... . این تفکّر نیست.
محمّدمهدی سیّار: این که میگویید، ما متفکّران معتقدیم، چطور؟
این خطر وجود دارد که کسی خودش را محور ادبیات ایران فرض کند. بعضی خودشان را متولّی علم فلسفه میدانند. برخی خودشان را متولّی علم تاریخ میدانند. اگر این طور بشود، این تفکّر نیست. تفکّر اصیل همیشه در راه بودن است.