خوانش بخشی از رمان درخشان یوسف قوجق
واقعۀ ۵ آذر گرگان، به روایت رمان «لحظهها جا میمانند»
05 آذر 1394
01:28 |
0 نظر

|
امتیاز:
5 با 8 رای
شهرستان ادب: یوسف قوجق یکی از نویسندگان جدی انقلاب است که آثار فراوانی برای بزرگسالان و نوجوانان به رشته تحریر درآورده است. وی در رمان «لحظه ها جا میمانند» روایتگر مبارزهء مردم با نظام ستمشاهی در شهر گرگان است. رمانی که برگزیدۀ جایزۀ داستان انقاب شد و در جوایز دیگری هم نامزد و یا مورد تقدیر قرار گرفت. قوجق که خود نیز ترکمن است، با قلمی تصویرساز و حادثهپرداز وقایع منتهی به حادثهء پنجم آذر گرگان را به داستان درآورده است. در این روز، حرکت مردمی در مقابله با دستگاه طاغوت، که به اوج تحرک خود رسیده است، با برخورد شدید نظامیان روبرو میشود و عده ای به شهادت میرسند.
در سالگرد واقعهء پنجم آذر با هم چند صفحه از رمان "لحظه ها جا می مانند" نوشته یوسف قوجق را مرور میکنیم.
روایت «لحظهها جا میمانند» یوسف قوجق از:
واقعۀ ۵ آذر گرگان
مشرحمان گفت: آخرين خبر، اينی هست که تو دستمه! تازهی تازه است و همت شما را میخواد!
کاغذ را داد به حسين. حسين پرسيد: مال آقاست؟
مشرحمان گفت: آره. ديشب رسيد.
و به شاهين گفت: با اوضاعی که پيش آمده، بايد آستينها را بالا بزنی جوون!
شاهين گفت: در خدمتم مثل هميشه!
حسين کاغذ را باز کرده بود و داشت بیصدا میخواند. مشرحمان گفت: قرار نشد فقط خودت بخوانی آقاحسين! بلندتر بخوان، ما هم بشنويم.
حسين خواند: ...دولت ياغی نظامی به امر شاه، تر و خشک را به آتش کشيده و يکی از بزرگترين ضربههای اين جنايتکار به اسلام، به مسلسل بستن بارگاه قدس حضرت علیبنموسیالرضا ـ صلواهالله عليه ـ است. اين بارگاه مقدس در زمان رضاخان نيز به مسلسل بسته شد و قتل عام مسجد گوهرشاد بوجود آمد و در زمان محمدرضاخان آن جنايت تجديد و دژخيمان شاه در صحن و حريم آن حضرت ريخته و کشتار کردند. ملت مسلمان بايد از اين شاه و دولت ياغی غاصب تبرّی کنند و مخالفت با آن لازم است... اطاعت اين دستگاه، اطاعت طاغوت و حرام است. خداوند مسلمين را از شرّ آنان حفظ فرمايد. در اين عزای بزرگ و جسارت به مقام امام امت، روز يکشنبه 25 ذيحجه (پنجم آذر سال 1357) عزای عمومی اعلام میشود.
مشرحمان زير لب گفت: احسنت!
و گفت: فرصت زيادی نداريم. بايد سريعتر تکثير بشه که برسه دست مردم.
شاهين گفت: از همين الان شروع میکنم. خدا را چه ديدی. اگه اين لکنته با ما راه بياد، شايد تا غروب تمامش کردم.
مشرحمان گفت: با اتفاقی که افتاده، تکثير اين اعلاميه خيلی مهمه جوون! اگه تا غروب تمامش کنی، به سيدنظام و بچهها میسپارم که بيايند و ببرند، بين مساجد تقسيم کنند که بعد از نماز مغرب، پخش کنند بين مردم.
شاهين بلند شد و رفت سر دستگاه. مشرحمان گفت: امروز به فکر پختن ناهار هم نباش و بکوب، بشين پای دستگاه. به بچههام سپردم، ناهار درست بکنند و بياورند اينجا تا با هم بخوريم.
و به حسين گفت: ديشب منزل حاجآقا طاهری هم جلسهای بود. حاجآقا نور رفته قم، اما بقيهی علما بودند. قرار گذاشتند برای روز پنجم آذر همهی مردم را دعوت کنند که جمع بشوند امامزاده عبدا... و از اونجا تظاهرات شروع بشه.
حسين گفت: چه خوب.
و پرسيد: اطلاعيه چی؟ دادند؟
مشرحمان گفت: قرار شد همهی علما در مساجد سخنرانی کنند و موضوع را به اطلاع همه برسانند.
حسين گفت: چه خبر از نمايشگاه؟ بالاخره برپا میشه؟
مشرحمان گفت: آره. ديروز با حاجآقا ميبدی صحبت کردم و گفتم که جوونها چيکار میخواهند بکنند. گفتم عکسها مربوط به زلزلهی طبس و واقعهی 17 شهريور تهرانه و کتابها هم اغلب مذهبی هستند. حاجآقا قبول کرد. اتفاقاً میخواستم ازت خواهش کنم که امروز سری به اونجا بزنی، ببينی چيکار میکنند. من که نمیرسم. بايد بروم سراغ سيدنظام و بچههای ديگه و کارهای توزيع اعلاميهی آقا را رديف کنم.
حسين گفت: چشم.
مشرحمان گفت: ديروز غروب همهی کارها انجام شد. به توصيهی حاجآقا ميبدی، کتابها را به صورت موضوعی چيديم و هر کدام از بچهها را هم مسئول يکی از موضوع کتابها کرديم. آقاصادق پسر حاجآقا طاهری را هم که خوش خط هست، گذاشتيم پيش ايوب تا در بارهی کتاب و بخشهای مهم آن، روی مقوا بنويسند. از محمدرضا هم خواستم بايستد کنار کتابهايی که مربوط به جهانبينی هست. فاضل را هم گذاشتيم تو بخش ايدئولوژی.
حسين گفت: خوبه.
آن روز حسين رفت مسجد جامع تا به آنها که نمايشگاه کتاب برپا کردهاند، کمک کند. مشرحمان هم رفت تا فرامرز و سيدنظام را پيدا کند و بگويد که عصر همان روز بيايند و اعلاميهها را بگيرند و ببرند.
ظهر همان روز، مشرحمان به آنجا برگشت. تنها نبود. حسين و ستاره هم بودند. قابلمهی غذا دست ستاره بود و پاکت ميوه دست حسين.
شاهين آن روز از پشت دستگاه تکان نخورد و يکريز کار کرد. ستاره قابلمه را گذاشت روی گاز و تا گرم بشود، جارو و خاکانداز برداشت و همه جای خانه را تميز کرد. حسين هم ايستاد کنار دست شاهين و کمکش کرد. مشرحمان هم نشست و اعلاميهها را دستهبندی کرد.
آن روز شاهين با حضور ستاره در خانه، متوجهی گذشت زمان نشد. يکبند نشست و هر چه کاغذ بود، همه را زد. قبل از نماز عصر، فرامرز و سيدنظام هم آمدند. اعلاميهها را تقسيم کردند و گذاشتند داخل پلاستيک و هر کدام راه افتادند سمت يکی از مساجد.
آن روز پس از نماز مغرب و عشاء، اعلاميهها در تمام مساجد شهر پخش شد. پيشنماز مساجد هم رفتند بالای منبر و از مردم خواستند که روز پنجم آذر به امامزاده عبدا... بيايند و در راهپيمايی شرکت کنند.
نيمههای همان شب، شاهين و حسين و سيدنظام و فرامرز، به کمک بچههای مکتب علی و مکتب حسين، اعلاميهها را به داخل حياط خانهها انداختند. همه مطلع شده بودند که روز پنجم آذر، راهپيمايی بزرگی برگزار خواهد بود.
3
صبح روز پنجم آذر، وقتی حاجاحمد وضو گرفت و از خانه بيرون آمد و به سمت امامزاده عبدا... حرکت کرد، همان موقع حسين اميرلطيفی، عباس خالداران، ابوالقاسم علاءالدين، حسين محبیراد، حسين مقصودلو، سيدنظامالدين نبوی و فرامرز ويزواری هم به سمت امامزاده حرکت کردند. سيداسماعيل حسينی هم عبا و عمامهاش را پوشيد و همراه ابوالحسن هادی و بسياری ديگر، از علیآباد حرکت کرد.
مشرحمان و شاهين در حياط امامزاده بودند که حجتا... عباسی و حسينعلی نصيری هم به آنجا آمدند. حياط امامزاده داشت شلوغ و شلوغتر میشد. عدهای با چوب و چماق آمده بودند. نشسته بودند گوشهی حياط و با هم صحبت میکردند. مشرحمان به داخل مسجد رفت. سيدحبيبا... طاهري، سيدمحمدرئيسي، سيدعلي رئيسي، بهبهاني، ميبدي، شيخرسول رضايي و صادق رياضي در شبستان امامزاده عبدا... دور هم نشسته بودند و در بارهی تماسی که شب قبل سرهنگ شيرازی فرماندهی پادگان ارتش با آنها داشت، صحبت میکردند.
سيدحبيبا... طاهری گفت: اتفاقاً ديشب با من هم تماس گرفت. گفت مأموران دستور تيراندازی دارند. گفت راهپيمايی نکنيد.
سيدمحمد رئيسی گفت: به من هم دقيقاً همين را گفت.
همان موقع، معيری که خادم امامزاده بود، از اتاق بغل به آنجا آمد و گفت: سرهنگ شيرازي پشت خطه.
همه به صورت هم نگاه کردند. سيدمحمد رئيسی گفت: نپرسيدی با کی کار داره؟!
معيری گفت: پرسيدم. گفت فرقی نداره کی باشه. گفت يکی از علما.
سيدمحمد رئيسی بلند شد، رفت داخل اتاق و گوشی را برداشت. سرهنگ شيرازی از آن طرف خط، وقتی فهميد رئيسی گوشی را برداشته، پرسيد: چی شد حاجآقا رئيسی؟
سيدمحمد رئيسی پرسيد: چی، چی شد؟!
سرهنگ شيرازی گفت: موضوعی که ديشب به شما گفتم!
سيدمحمد رئيسی گفت: اتفاقاً الان داشتيم در بارهی همين موضوع صحبت میکرديم.
سرهنگ شيرازی گفت: خوب؛ نتيجه؟
از داخل حياط امامزاده، صدای شعار میآمد:
ـ قبر امام هشتم، گلوله باران شده!
ـ روز و شب شيعيان شام غريبان شده!
سيدمحمد رئيسی گفت: فکر نمیکنم بشه مردم را منصرف کرد.
سرهنگ شيرازی گفت: يعنی چی که نمیشه منصرف کرد! آقا! دارم به شماها میگم دستور تير دارند! چرا متوجه نيستيد!؟ ديشب که به همهی شماها گفتم نبايد شرکت کنيد! اصلاً نبايد میآمديد!
سيدمحمد رئيسی گفت: نمیشه که خودمان مردم را دعوت به راهپيمايی بکنيم، اما خودمان نيائيم! مگه چنين چيزی ممکنه؟!
سيدحبيبا... طاهری هم همين نظر را داشت. ديشب او هم به سرهنگ شيرازی همين را گفته بود. حتی اين را هم گفته بود که تمام مردم از هتک حرمتی که به حرم امام رضا (ع) شده، عصبی هستند و نمیشود به اين راحتی جلوی آنها را گرفت. سيدمحمد رئيسی هم همين را به سرهنگ شيرازی گفت.
سرهنگ شيرازی گفت: من که نمیگم کارشان درست بوده! کاری که نبايد میشده، شده! وضع را بدتر از اينی که هست، نکنيد! هر طور شده، جلوی اين راهپيمايی را بگيريد! نگذاريد مردم از امامزاده بيرون بيايند. همان داخل امامزاده، سخنرانی بکنيد. اين به نفع همه است!
سيدمحمد رئيسی گوشی را که گذاشت، برگشت پيش علما و کنار ديگران نشست. ميبدی پرسيد: چی گفت؟
سيدمحمد رئيسی گفت: همان حرفهای ديشبش را تکرار کرد. گفت مأمورها حکم تير دارند. گفت هر طور شده جلوی راهپيمايی را بگيريد. آخرش هم گفت که رفتار مردم را کنترل کنيد. داخل امامزاده سخنرانی کنيد و نگذاريد مردم از امامزاده بيرون بيايند.
مشرحمان گفت: فکر نکنم بشه کنترلشان کرد. دست بعضیها چوب و چماق هم هست!
سيدمحمد رئيسی زير لب گفت: ا...اکبر!
و از بقيه پرسيد: حالا با اين وضع، چه بايد کرد؟!
همهی آنها که آنجا بودند، نشستند و فکر کردند.
4
نشسته بود و فکر کرده بود. فهميده بود تا آن زمان، هر جا که میرفته و به هر کجا که سر میزده و سراغش را از هر که میگرفته، همه اشتباه بوده. حتی به فکرش هم نرسيده بود که شاهين را بايد در بين انقلابیهايی که رژيم به آنها اخلالگر میگفت، بگردد تا پيدايش کند. فکر کرده بود اين بار هم مثل همهی مأموريتهايش، برای پيدا کردن دزد، بايد برود سراغ آدمهایی از اين دست و جاهايی که غالباً اين دسته از افراد در آن جاها بودند. از همان اول، رفته بود سراغ مالخرها، رفته بود سراغ جواهرفروشیها، کاميوندارها و مخصوصاً با خواندن پروندهاش، اين اواخر رفته بود سراغ عرقفروشیها، ميکدهها، قمارخانهها و حتی رفته بود به قمارخانهی کاظم ککه و بين گندهلاتها و لات و لوتها نشسته بود تا بلکه شاهين را ببيند، اما حالا میفهميد که همهی آن رفتنها و گشتنها، بيهوده بوده و آنچه در مدرسهی عالی نظامی خوانده بود، اينجا جواب نداده بود. فهميده بود موضوع شاهين در فرمولی که هميشه جواب میداده، جزو استثناءها بوده و از همان ابتدا، بايد در محيطی میگشته که کاملاً با آنچه فکر میکرده، فرق داشته است.
صدای اذان را که شنيده بود، بيدار شده بود، نمازش را خوانده بود، دعايش را کرده بود، اسلحهاش را هم تميز کرده بود، پُرش کرده بود و گذاشته بود داخل غلافش و بندش را هم محکم بسته بود روی سينهاش و جليقهاش را پوشيده بود و کتش را هم رویش پوشيده بود. طوری کرده بود که اصلاً ديده نشود و دستبند را هم آويزان کرده بود به بند جليقهی اسلحهاش. بعد هم از هتل آمده بود بيرون و راه افتاده بود سمت امامزاده عبدا... که شنيده بود آن روز خبرهايی خواهد بود.
به آنجا که رسيده بود، ديده بود که خيابانها اطراف امامزاده، پر از سرباز و پاسبان است. وارد حياط امامزاده شده بود و ايستاده بود گوشهای از حياط و با چشمهايش بين جمعيت، میگشت تا شاهين را ببيند. ناگهان صدای سيدمحمد رئيسی از بلندگوی امامزاده شنيده شد.
ـ از همهی برادران و خواهرانی که تشريف آوردهاند، تقاضا میشود داخل امامزاده بيايند و بنشينند تا مراسم را آغاز کنيم!
بعضیها که در حياط امامزاده بودند، وارد صحن شدند. بعضيها هم دويدند و دور علمايی که ايستاده بودند، حلقه زدند. وقتی شنيدند که به جای راهپيمايی بايد بنشينند و به سخنرانی گوش بدهند و شعار بدهند و بعد هم آرام و ساکت متفرق بشوند، عصبانی شدند. هر کس چيزی میگفت.
ـ يعنی چی که بنشينيم توی امامزاده؟! اين که نشد اعتراض!
ـ نمیشه که بنشينيم و کاری نکنيم! ما اومديم برای راهپيمايی!
ـ لابد ترسيديد!
ـ بالاتر از سياهی که رنگی نيست!
ـ اين لامصبها حرمت امام رضا رو نگه نداشتهاند! اونوقت شماها...
ناگهان سيداسماعيل حسيني که عبا و عمامهای مشکی داشت، از بين جمعيت آمد بيرون و رو به آنها ايستاد و فرياد زد: برادران و خواهران! همگی گوش بدهيد! ما امروز جمع شدهايم تا بر عليه طاغوت و عُمّالش که حرمت امام هشتم را نگه نداشتند، تظاهرات کنيم و بگوئيم ما شيعيان نمردهايم که شاهد اين بیحرمتی باشيم.
جمعيت يکصدا گفت: صحيح است! صحيح است!
ـ پس همگی بيرون میرويم و نشان میدهيم که شيعيان واقعی هنوز زندهاند و تا زندهايم نخواهيم گذاشت هيچ هتک حرمتی به ساحت مقدس ائمه بشود!
جمعيت يکصدا گفت: صحيح است! صحيح است!
جمعيت تکانی خورد.
ـ قبر امام هشتم، گلوله باران شده؛
ـ روز و شب شيعيان شام غريبان شده!
همه بيرون ريختند. خيابانهای اطراف امامزاده، پر از مأموران مسلح بود. غير از چند ماشين پر از نيروهاي شهرباني به فرماندهی سرگرد ابوالفضل طاهری و سرگرد جهانشاه، يك واحد 29 نفره از مأموران ژاندارمري گرگان به فرماندهي ستواندوم حمزه تبريزي هم در فاصلهی صد متري فلكهی امامزاده مستقر شده بودند. همگي مأموران مجهز به ماسك ضد گاز اشكآور بودند. روی سقف کابين هر کدام از دو كاميونی که استواريكم مهدي وظيفهدوست و گروهبانيكم حمزه ناصري پشت فرمانش نشسته بودند، يک مسلسل بود. سرگرد سليمیزاده کنار سرگرد جهانشاهی و سرگرد طاهری ايستاده بود و داشت به مردمی نگاه میکرد که از مسجد بيرون میآمدند. سربازان به صف، ايستاده بودند و آرايش جنگي گرفته بودند.
روحانيون به سرعت خودشان را به صف اول جمعيت رساندند تا مانع از پيشروي مردم به سمت مأموران و تحريک آنها شوند. کسی که دستگاه بلندگو و باطری را روی چهارپايه گذاشته بود، به جلوی صف رفت و با بلندگو شروع کرد به دادن شعار.
ـ توپ، تانک، مسلسل، ديگر اثر ندارد!
مردم همان شعار را تکرار کردند. سيدمحمد رئيسي به سمت او رفت. بلندگو را از دستش گرفت و رفت به سمت ديوار نيمه ساختهی روبروي ساختمان موزه که در حدفاصل بين مأموران و مردم بود. بالاي ديوار رفت و با بلندگو گفت: برادرها و خواهرها! لطفاً آرامش خودتان را حفظ کنيد! از برادران مأمور و پليس هم خواهش میکنم کمی صبور باشند!
سرگرد جهانشاهی از پشت بلندگوی دستی داد زد: تظاهرات ممنوعه! متفرق شويد!
همان موقع حاجآقا طاهري به همراه حاج ابراهيم صالحي و يک نفر ديگر از جمعيت جدا شدند و رفتند سمت سرگرد جهانشاهی. حاجآقا طاهری پرسيد: افسر مسئول شماها کيه؟
سرگرد جهانشاهی در حالی که بلندگو دستش بود، گفت: فرض کنيد کنم.
و با بلندگو، رو به جمعيت، داد زد: تظاهرات مطلقاً ممنوعه! متفرق بشويد!
حاجآقا طاهری گفت: ما امروز میخواهيم تظاهرات آرامی برگزار کنيم. تضمين هم میکنيم اتفاقی نيفته!
سرگرد جهانشاهی گفت: تظاهرات بی تظاهرات! بايد متفرق بشويد!
حاجآقا طاهری گفت: آقا مردم عصبانی هستند! اينجوری که نمیشه! بايد اجازه بدهيد حرفشان را بزنند!
سرگرد سليمیزاده که عقبتر ايستاده بود، آمد جلوتر و ايستاد کنار سرگرد جهانشاهی. با تمسخر گفت: هه! اجازه بدهيم حرفشان را بزنند؟! مردم غلط کردن با جد و آبادشان! اگر حرفی دارند، بروند و به زنشان بگويند!
سرگرد جهانشاهی با دست، اشاره به جمعيت کرد و گفت: به جای اين حرفها، بهتره برويد و مردم را متفرق کنيد! بفرمائيد!
سرگرد سليمیزاده گفت: اين تو بميری، ديگه از اون تو بميریها نيست حاجی! تا حالا هر چی بوده، گذشته! از امروز ديگه نمیگذاريم کسی نوتوق بکشه! حکم تير داريم. هر کی بخواد وراجی کنه، يا زيپ دهنش رو میکشيم، يا با يک گلوله میدوزيمش به زمين!
حاجآقا طاهری با خونسردی گفت: شماها حکم تير داريد، ما هم حکم قرآن را داريم! بالاخره شماها هم در اين شهر زندگی میکنيد! نمیکنيد؟
سرگرد سليمیزاده سرخ شد. با خشم گفت: من رو تهديد میکنی آخوند عوضی!
و هفتتيرش را از غلاف بيرون آورد و گرفت سمت حاجآقا طاهری. گفت: مثل اينکه حرف حاليت نيست!
سرگرد جهانشاهی دستش را گذاشت روی ساعد سرگرد سليمیزاده و دستش را کشيد پائين و رو به حاجآقا طاهری گفت: به جای اين حرفها بهتره بری و مردم را متفرق کنی!
حاجآقا طاهری با خونسردی گفت: ترسی از تهديدهای شما ندارم سرکار. ما هميشه آمادهايم برای شهادت!
بعد هم هر سه، برگشتند سمت جمعيت. هنوز به صف اول نرسيده بودند که سرگرد جهانشاهی گاز اشکآور به سمت مردم شليك كرد. گاز اشکآور خورد به جلوی جمعيت و قل خورد و افتاد جلوی حاجآقا رئيسی که روی ديوار ايستاده بود. سرگرد سليمیزاده و چند مأمور ديگر نيز گاز اشك آور شليک كردند.
دودی سفيد همه جا را گرفته بود. جمعيتی که جلوی امامزاده بودند، رفتند عقب. حاجآقا رئيسی از ديوار پريد پائين. چشمانش را بست و در حالی که سرفهاش گرفته بود و اشک میريخت و سيم ميکروفن را با خودش میکشيد، داد زد: برادران و خواهران! خواهش میکنم خونسردی خودتان را حفظ کنيد!
همان موقع سرگرد ابوالفضل طاهري که کنار جيپ ايستاده بود، حالش به هم خورد. قلبش را گرفت و افتاد روی زمين. سرگرد منوچهری و يک سرباز، کمکش کردند تا سوار ماشين بشود. سرگرد منوچهری به دو نفر دستور داد با ماشين او را ببرند. بعد هم با بیسيم، موضوع را به سرهنگ قهرمانی اطلاع داد. سرهنگ قهرمانی از او خواست فرماندهي را خودش به دست بگيرد. همان موقع چند سنگ و آجر به سمت آنها پرت شد. سرگرد سليمیزاده شروع کرد به تيراندازي.
صدای تير که شنيده شد، جمعيت عقب نشست. همه هجوم آوردند به داخل حياط امامزاده. بعضیها هم افتادند داخل جوی آبی که کنار خيابان بود. همان موقع تيری خورد به سر حاجاحمد سبطی که صف اول بود. افتاد زمين. خونی سرخ، از سرش جوشيد و ريخت روی آسفالت داغ. چند نفری که کنارش بودند، زير بغلش را گرفتند و کشيدند به يک سمت. دنبال وسيلهای بودند تا برسانند به بيمارستان.
هيچ آمبولانسی آن اطراف نبود. کمی آنطرفتر پيکان بار قرمز رنگی پارک بود. يکی رفت به سمتش و وقتی ديد درش قفل است، سنگی پيدا کرد و با آن کوبيد به شيشهی سمت راننده و آن را شکست. در را باز کرد و پريد داخلش. تا روشن بکند، دو نفر حاجاحمد را که خون از سرش میرفت، کشيدند و آوردند کنار ماشين. همان موقع، دو نفر ديگر هم، در حالی که بغل حسين محبیراد را گرفته بودند، آمدند به آن سمت. هر دو را سوار کردند و پر گاز، از آنجا دور شدند. صدای تير میآمد و صدای جيغ و داد.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.