با حضور ریحانه جعفری و یوسف قوجق
مشروح جلسه نقد «باد و کاه» اثر محمدرضا بایرامی در «عصر اثر»
07 شهریور 1397
12:42 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 3 رای
شهرستان ادب: «عصر اثر» عنوان جلسات نقدیست که در دورهی قبلی این جلسات، به کتابهای شاخص حوزهی شعر از شاعران همنفس روزگار ما، مانند «گزیدهاشعار علی معلم دامغانی»، «نیستانگاری و شعر معاصر، یوسفعلی میرشکاک»، «نماشم، مرتضی امیری اسفندقه» پرداخته بود؛ اما در دورهی جدید این جلسات، به دیگر مجموعههای حوزهی شعر و ادبیات داستانی قرار است پرداخته شود. گفتنیست نشستهای عصر اثر فرصتی برای نقد و بررسی آثار چهرههای شاخص ادبیات است.
اجرای این جلسه بر عهدهی نویسندهی جوان کشورمان، مجید اسطیری بود.
در ششمین نشست ادبی، به گفتهی مجری برنامه، اثر نویسندهای را بررسی میکنیم که قطعاً یکی از بهترین نویسندگان سالهای پس از انقلاب هست. در این نشست، رمان «باد و کاه» نوشتهی محمدرضا بایرامی در بوتهی نقد قرار گرفت. جناب آقای یوسف قوجق، نویسندهی ارزشمند کشورمان، و سرکار خانم ریحانه جعفری، نویسنده و مترجم، به عنوان منتقدین این نشست حضور داشتند. در ابتدا آقای قوجق خلاصهای از داستان را بیان کردند.
یوسف قوجق: «حوادثی که در این کتاب وقوع یافته، نامحتمل نیست و داستان کتاب یک داستان روان و خوشخوان است با نثر خوبی که آقای بایرامی استفاده کردهاند. مخاطب این داستان نوجوانان هستند.
من فکر میکنم یکی از موفقیتهای آقای بایرامی در بیشتر آثارش، استفاده از المانهای بومی است. نویسنده با هوشمندی وارد شده است؛ زیرا که مخاطب امروز ما به فضایی علاقمند است که برایش تازگی داشته باشد؛ خصوصاً در زمینهی انقلاب. من فکر میکنم چیزی که باعث میشود مخاطب درگیر قصهی داستان شود، فضای بومی کتاب است که خیلی خوب استفاده کرده است.
به لحاظ موضوع و ویژگی، این کتاب یک نوع رمان واقعگرایانه است؛ ولی با موضوع اجتماعی و سیاسی. نقطهی برجستهی این رمان و ویژگی خاص آن موضوع اجتماعی بومی است که در روستا اتفاق میافتد».
در ادامه مجید اسطیری افزود: «شما هم تجربهی نوشتن در فضای بومی را دارید و هم فضای انقلاب؛ برای نوجوان امروز یک سری تجربیاتی هست که فرصت تجربهاش فقط در روستا امکانپذیر است و لمسش غیرممکن است؛ اعم از کاه جمع کردن و ... ، به نظر شما چه ترفند و راهکاری را باید به کار بست تا این صحنهها را برای نوجوان امروز توصیف کرد و جناب بایرامی به چه ترتیب از پس این موضوع برآمدهاند؟»
یوسف قوجق در پاسخ به این سؤال گفت: «ابزار نویسنده، مخصوصاً نویسندهای که در زمینهی موضوعات بومی میخواهد کار کند که خیلی برای مخاطب امروز جامعهی ما جذاب است، تجربه است. یعنی نویسنده هم باید تجربهی زیستبومی داشته باشد و هم مطالعه.
ما در این داستان یک لایهی ظاهری داریم و یک لایهی باطنی. نویسنده خیلی هوشمندانه وارد شده است و از نمادهایی استفاده کرده است که از دل زیستبوم همین منطقه درآمده است. نویسندهی امروز جامعهی ما اگر بخواهد از تکرار بگریزد و موضوعات خاص را بیان کند، حتماً باید به مسائل بومی ورود پیدا کند. نویسندهای که خودش بومی باشد و خودش تجربه کرده باشد و کودکیاش را در روستا بوده باشد، دیگر نگاه توریستی نخواهد داشت و تار و پود قصهاش بهخوبی به دل مینشیند».
خانم ریحانه جعفری، منتقد دیگر حاضر در جلسه، به دعوت مجری برنامه، سخنان خود دربارهی رمان «باد و کاه» را ارائه کرد. جعفری عنوان کرد: «آقای بایرامی کودکیشان را در روستای لتران در دامنهی کوه سبلان گذراندهاند. نوجوانی و جوانی ایشان در جنگ و انقلاب بوده است و ایشان در جنگ نیز حضور داشته اند و خاطرات فراوانی از آن ایام دارند و این در داستانهایشان نمود پیدا کرده است. داستانهای ایشان عمدتاً یا در روستا اتفاق میافتد یا در چارچوب دفاع مقدس.
کتاب باد و کاه یک کتاب روان و خوب است که عاری از الفاظ زشت معمول در قصههای امروزی است. داستان در یک فضای روستایی اتفاق میافتد. آقای بایرامی چون خودشان در روستا متولد و بزرگ شدهاند، توانستهاند دلمشغولیهایشان را با توصیفات زیبا از طبیعت بهخوبی به تصویر بکشند. داستان به زبان من راوی بیان میشود. شخصیت اول داستان نوجوانی است که راوی داستان است. توصیفات داستان تلفیقی است از شروع پاییز و برداشت محصول و فضای روستایی و بادی که در کاهها به تکرر میپیچید و صحنههای زیبایی به وجود میآورد. داستان بهنوعی با حوادث انقلاب سال 57 هم گره میخورد. گاهی از عبارات روستایی و کلمات محلی استفاده شده است که کار را به صورت فولکلورکرده است. فضای روستایی داستان خیلی خوب پرداخته شده است و توصیفات باد و کاه خیلی خوب است؛ ولی بعد از مدتی تکراری میشود و زیبایی توصیفات اولیه را ندارد. از طرفی این تکرار و تأکید نشاندهندهی این است که نویسنده یک دلیل دارد برای این تکرار و تأکید. برای من این باد و کاه به شکل یک شخصیت درمیآید؛ چنانچه که نام کتاب هم میشود، ولی کارکرد داستانی باد و کاه در داستان اتفاق نمیافتد و ما آن را به صورت شخصیت در داستان نمیبینیم.
در حالت منِ راوی، راوی داستان را از دید خودش میبیند و بیان احساساتش زیاد است و راجع به همهچیز اطلاع کافی ندارد؛ ولی در اینجا منِ راوی در مورد همهچیز اطلاع دارد و دانای کل همهچیزدان است و در عین حال، عواطفی ندارد. به همین علت راوی به نظر من از حالت نوجوانی درمیآید و حالت بزرگسالی پیدا میکند. از طرفی ما اطلاع کافی در مورد شخصیت راوی نداریم و نمیشناسیمش و درواقع برای راوی شخصیتپردازی نشده است».
مجید اسطیری در ادامه سؤال جدیدی را مطرح کرد: «در تهدیدی که برای جان برادر سلیم (راوی) اتفاق میافتد، واکنش راوی را متناسب میدانید»؟
ریحانه جعفری در پاسخ به این سؤال گفت: «درواقع سلیم هیچ واکنشی ندارد. در فضای رعبانگیز و بزرگ شهر در فضای گاز اشکآور و زندانی شدن پدر و... راوی واکنشی ندارد و یک راوی فوقالعاده بیاحساس است و هیجان ندارد».
در ادامهی این نشست یوسف قوجق، قسمت دوم سخنان خود را آغاز کرد. او با ارائهی مقایسه از رمان و داستان کوتاه افزود: «رمان یک ژانر ناقص است در مقابله و مقایسه با داستان کوتاه. داستان کوتاه همهچیزش دقیق است و مشخص است چه چیزی را میخواهد بگوید. رمان هرچقدر هم که فاخر باشد، باز در جاهایی ناقص است و این سبب میشود که برداشتها متفاوت باشد».
باد و کاهی که در این قصه است، نمادین است و این نام با توجه به محتوای کتاب و قصه کاملاً متناسب است. استفاده از خردهروایتها و وقایع در تاروپود قصه باعث زیباتر شدن قصه است که این هنر نویسنده است. در قصه یکسری اتفاق هست که بیخود نیامده و این زیبایی قلم نویسنده است. آتش گرفتن صحرا و آمدن سرباز دقیقاً از محل آتش گرفته یکی از این موارد است. کنش شخصیتهای داستان باعث روند کلی داستان و نقشهاست. باید اینها را در نظر گرفت.
یکی از نقاط ضعف داستان، شخصیت سرمه است که میتوانست پررنگتر و تأثیرگذارتر باشد. این میتوانست خیلی بیشتر پرداخته شود و میتوانست بحرانسازی کند. در نگاه کلی به قصه اسمهای زیادی مطرح است، ولی برخیها فقط در حد اسم باقی ماندهاند که میتوانست پررنگتر باشد. رفتار شخصیتها در قصه به نظرم بحرانساز نیست و حتی ترس هم نیست. احساس میکنم که آقای بایرامی خیلی شتابزده از این شخصیتها گذشته است.
کل قصه تا زمانی که قضیه سفر به شهر مطرح شود، خیلی خوب پرداخته شده و بیان شده است؛ ولی از بعد از بردن پدر به شهر داستان افت میکند و دیالوگها به نظرم خیلی کار نشده است.
نکتهی دیگر اینکه قصه پایانبندی خوبی ندارد و پایان داستان باز است. دیالوگ پایانی دو برادر چندان در تار و پود قصه نیست و آن مفهومی که در پس ذهن آقای بایرامی است، میتوانست به صورت دیگری بیان شود. لحن روایت راوی برای من کاملاً واقعگرایانه و باورپذیر است و احساس نکردم که راوی دانای کل است، البته تا فصل دهم. از فصل دهم به بعد به نظر میرسد سن راوی بالا میرود و دیالوگها دیگر خیلی نوجوانانه نیست».
مجید اسطیری در ادامه پرسید: «اعتراض یا حرکت انقلابی از درون روستا شروع نمیشود و از بیرون بهواسطهی جوانی که سربازی رفته به وجود میآید و این یک رویکرد تازه است به انقلاب؛ شما موافق هستید این را به عنوان یک رویکرد تازه بشناسیم؟»
یوسف قوجق پاسخ داد: «این نکته میتواند هم نقطهی قوت و هم پاشنهی آشیل باشد. سربازی که میآید با خودش کلی بحران میآورد، این بهتنهایی عامل انقلاب نیست؛ ولی باعث میشود خیلیها آگاه شوند».
خانم ریحانه جعفری در تکمیل صحبتهای قوجق گفت: «راوی داستان ما درواقع نقش کنشگر ندارد و فقط داستان را روایت میکند. تا اواسط داستان حرکتی از راوی نداریم و واکنشی نمیبینیم. دانای کل این همه نمیداند.
توصیف و فضاسازی داستان دلنشین است، ولی شخصیتپردازیها جا نیفتاده است. شخصیتها زیادند، ولی عملکردی ندارند. حذف برخی از شخصیتها، مثل سوری و سرمه، لطمهای به داستان وارد نمیکند. شخصیتهای نوجوان داستان منفعل هستند و کاری نمیکنند و واکنش خاصی در حالات مختلف ندارند. در شخصیتهای بزرگسال نیز این مشکل مشهود است و شخصیتپردازی ندارند.
داستان ظاهراً در سال 57 اتفاق میافتد، ولی هیچ چیزی از انقلاب در داستان دیده نمیشود. شهر شلوغ است، خیلیها فرار میکنند، تظاهرات هست، گاز اشکآور و...، ولی در داستان تفاوتی ندارد؛ یعنی صحنهپردازی و شخصیتپردازیهای انقلابی نداریم. هویت سال 57 را در داستان نداریم. دیالوگهای داستان دیالوگهای سال 97 است، نه دیالوگهای سال 57. روستاییهای سال 57 اینطور صحبت نمیکردند. دیالوگها خیلی هوشمندانه است. روستایی سال 57 آگاهی سال 97 را ندارد و این طرز بیان و این کلمات را به کار نمیبرند».
در پایان جلسه، نویسندهی «باد و کاه» آقای محمد رضا بایرامی، از مؤسسهی شهرستان ادب و دستاندرکاران تدارک این جلسه و همچنین منتقدین گرامی تشکر و قدردانی کرد و قسمتهایی از فصل آخر کتاب را برای حضار خواند که در ادامه میآید:
«نمی دانم چه وقتی از شب بود که حس کردم کسی تکانم میدهد. بیدار شدم. چراغ روشن بود. ننه و داداش علی هم بیدار بودند. خوابآلود چشم دوختم به علی: تو بیدارم کردی؟ گفت : آره. گفتم: چی شده؟ گفت: هیچی. من دارم میرم. گفتم: چرا الآن؟ گفت: مجبورم همین موقع حرکت کنم. نشستم سرجام. سفره روی زمین پهن بود. معلوم بود که داداش غذا خورده. گفتم: حالا حتماً باید بری؟ لبخند زد. گفت: تو نمیخوای داداشت رو بدرقه کنی؟ گفتم: چرا. گفت: پس بلند شو. بلند شدم. داداش بیرون رفت. کمی بعد صدای پای اسب از توی حیات شنیده شد و داداش آمد تو. (علی): آن شب ثابت کردی که از تاریکی نمی ترسی. میتونی با من تا خولی دره بیای؟ گفتم: آره چرا نتونم. گفت: باید تنها برگردیا. گفتم: عیب نداره. گفت: پس لباسهایت را هم بپوش راه بیفتیم. شروع کردم به پوشیدن لباسهایم. ننه گفت: من خیلی نگرانم. چطوری برمیگردی؟ داداش گفت: همانطوری که آمدم. نگران نباش. رفت به طرف سوری. آرام گونهاش را بوسید. ننه، قرآن را از روی طاقچه برداشت. داداش گفت: تو آمادهای؟ گفتم: آمادهام. فانوس برمیداریم؟ گفت: نه چراغ قوه برداشتهام. ننه، قرآن را جلوی در سر دست گرفت. داداش از زیرش رد شد برگشت و بوسیدش. اسب را کشیدیم تو کوچه. داداش گفت
خداحافظ ننه. ننه نتوانست چیزی بگوید. داداش جستی پرید روی اسب و دست راستش را دراز کرد طرف من: بیا بالا. دستش را گرفتم پایم را گذاشتم روی پاش و سوار شدم. راه افتادیم. از روی زمینهای زراعتی گذشتیم و رسیدیم به بالای دره. داداش سر اسب را کج کرد به طرف دره. گفتم: چیکار میکنیم؟ راه آغداش که ازین طرف نیست. گفت: میدونم. گفتم: پس چرا اینجوری میکنی؟ گفت: یه کاری این پایین دارم. گفتم چه کاری؟ گفت: حرف ذبیح یادته؟ گفتم: کدوم حرفش؟ گفت: درباره سوغات. گفتم: خب. گفت: میخوام سوغاتم را بردارم. گفتم: مگه آورده بودی؟ گفت: آره. گفتم: پس چرا به من چیزی نگفتی؟ گفت: اشتباه کردم. فکر کردم بچهای. گفتم: حالا چطور سوغاتیای هست؟ گفت: الآن میبینی. شیب دره تند شده بود. اسب حتی کجکی هم نمیتوانست پایین برود. ناگاه چیزی از زیر پامان فرار کرد. جورجورکنان رفت لای سنگها. داداش چراغ قوه را روشن کرد. هیچی دیده نمیشد. سنگهای سفید برق میزدند. انگار دره پر از روحهای سرگردان شده بود. هر کدام یکجا ایستاده یا نشسته بودند و منتظر بودند ببینند ما چه کار میکنیم. ما پایین رفتیم. رسیدیم به سیل راه دره. صخره سیاه و بزرگی جلو رومان قد کشیده بود. داداش گفت: همینه و چراغ قوه را داد دست من: نور بنداز زیر صخره. رفت طرف غار مانند زیر صخره. شروع کرد به کنار زدن سنگهایی که خیلی طبیعی روی هم چیده شده بودند. بعد با دستهاش که به شکل بیلچه درآورده بودشان، خاکها را کنار زد. گونی خاکخوردهای بیرون کشید. من با تعجب نگاهش میکردم. گفتم: چی آن توست؟ گفت: دیگه تمام شد. الآن نشانت میدهم. نشستم کنارش. در گونی را باز کرد. یک مشت لوله آهن را ریخت بیرون. گفتم اینا دیگه چیه؟ گفت: صبر کن تا روبهراهش کنم تا بفهمی. شروع کرد به وصل کردن آنها به هم. کارش که تمام شد، بیاختیار داد کشیدم: وای. چیزی که درست شده بود تفنگ بود. از همان تفنگهایی که سربازها داشتند. از همان تفنگی که آن روز تو حیاتمان آنطور پیدرپی شلیک کرده بود. آن هم فقط با یکبار فشار دادن ماشه. از تعجب دهانم باز مانده بود. گفتم: پس ذبیح بیچاره دروغ نمیگفت؟ گفت: نه. گفتم: پس آن شب هم که سوار اسب شدی آمدی اینجا؟ گفت: آره. آمدم جاش رو عوض کردم. میترسیدم کسی پیداش کنه یا ذبیح و بچههای دیگه کنجکاوی کنند. گفتم: اینا تفنگهای عجیبی هستند. آنها که دنبال تو آمده بودند، از همینها داشتند. بعد از رفتن تو دژبان یکبار ماشه را چکاند نزدیک ده تا تیر شلیک شد. گفت: آره. صدای رگبارش رو شنیدم. به اینها میگن مسلسل. دستگیره مسلسل رو عقب کشید و ول کرد. صدای شق شق دره را برداشت. روحهای سرگردان جا خوردند حتما. ماشه را چکاند صدای تقی بلند شد. گفت: سالمه. مثل ساعت کار میکنه. دوباره شروع کرد به تکه تکه کردنش. گفتم: تیر هم داره؟ گفت: آره ولی نه زیاد و اشاره کرد به گونی. گفتم: حالا این رو کجا میبری؟ گفت: میبرم بدم دست صاحب اصلیش. گفتم: صاحب اصلیش کیه؟ گفت: کسی که میتونه ازش خوب استفاده کنه یا نگهش داره برا روز مبادا. گفتم: تو ازش بد استفاده کردی؟ گفت: نه اما من استفاده ام رو کردم. از دره آمدیم بالا. داداش گونی رو انداخته بود روی دوشش. باید از هم جدا میشدیم. داداش به سوی آغداش میرفت و من به سوی دره. همدیگر را بغل کردیم. داداش افسار اسب را داد به دست من. گفت: با خیال راحت برو. الان هوا روشن میشه. چیزی به صبح نمانده. گفتم: میدونم ....
همچنین گزارش تصویری این نشست را میتوانید در اینجا مشاهد نمایید.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.
چهارشنبه, 18 فروردین,1400
چهارشنبه, 24 اردیبهشت,1399