شهرستان ادب: در روز درگذشت میرزا کوچکخان جنگلی، یادداشتی میخوانیم از آقای مهران رجبی در باب ادبیات جنگل. مهران رجبی شاعر و اصالتاً اهل خطۀ شمال، شهر فومن، است.
«...یک کلاه نمدی سیاه بر سر و یک کت ضخیم پشمین (چوخا) بر تن، کفشی از چرم گاومیش (چموش) به پا و کولهباری سنگین به پشت و چماقی از چوب ازگیل در مشت، یک تفنگ ورندل یا حسن موسی به دوش، یک داس و یا دهره آویخته به کمر و چند قطار فشنگ حمایل، که بر روی هم داستان اساطیر و پهلوانان افسانهای را زنده میکردند. این موضوع تا زمانیکه هنوز مسئلۀ تشکیلات نظامی مطرح نشده و جنگلیها در دایره محدودی از قدرت میزیستند ادامه داشت.»[1]
وقتی به عکسهای آقامیرزا و هم قطارانش نگاه میکنی، توصیف یک شخصیت جنگلی کاری بسیار صعب مینماید. جنگلیهایی که با زخم مشروطه به اراضی و ممالک خود پناه بردهاند تا شاید گیلان، التیامبخش داغ انقلاب ازدسترفته باشد. جنگل با دستهای سبز خویش این فرزندان مغموم را به آغوش میکشد، اما چه فایده که صدای حق از دلِ جنگل هم پاسخی غیر از تبر نخواهد داشت.
آقامیرزا میدانست که بعد از شکست مشروطه، حالا باید تجدید قوا کرد و با درگیریهای مسلحانه به جان حکومت افتاد؛ چرا که محمدعلی شاه با به توپ بستن مجلس نشان داد گفتمان سیاسی درنزد وی به پرِ کاهی نمیارزد. رشت و تبریز به گفتۀ کسروی تنها مکانهایی بودند که آمادگی فعالیتهای نظامی را داشتند و این آمادگی، میرزا کوچکخان، ستارخان و باقرخان را برآن داشت تا با استفاده از نیروهای انقلابی مردمی با حکومت دست به گریبان شوند.
مردم گیلان، بهویژه رشت و فومنات در آن دوران مانند دیگر نقاط ایران دچار تنگدستی بودند؛ اما با این وجود با آغوشی گرم از فرزند جنگل استقبال کردند. جوانان با شوق آزادی به آقامیرزا میپیوستند و سرخوش از انقلابی دیگر راهی جنگل میشدند. در این میان اما مانند صفحات دیگر تاریخ، بودند کسانی که رخت قافله به تن میکردند و همسفرۀ اجنبی میشدند.
قوای جنگل به لطف هماندیشیها و گفتمان درون تشکیلاتی، به ثبات رسیده و برای خود مرامنامه و قانون مدنی تنظیم کرده بود. حالا دیگر تفکر جنگل بیشتر شکل و شمایل یک نهضت را به خود گرفته بود و میتوانست مبارزات خود را علنی کند. بعد از درگیری یاران آقامیرزا با عبدالرزاق شفتی در داوسار و شکست دادن وی، مفاخرالملک رئیس شهربانی رشت داوطلب درگیری با جنگلیها شد. در آن زمان پیروزی در مقابل مفاخرالملک چیز عجیبی نبود؛ زیرا که میرزا بیشتر از نفوذ سیاسی در بین سران نهضت، از نفوذ معنوی در بین مردم گیلان بهره میبرد. مؤید این قول نیز تصنیفی است که بعد از پیروزی بر سر زبانها افتاد:
«ای کشتۀ داس و تیر، مفاخر
فرماندۀ سیصد نفر، مفاخر
با حاجتقی کردی سفر، مفاخر
ناغان روسی در کمر، مفاخر
گفتی کنم شق القمر، مفاخر
آتش زنم هر خشک و تر، مفاخر
کسما کنم زیر و زبر، مفاخر
تا قونسول بیداد گر، مفاخر
شادان شود از این ظفر، مفاخر
شیران جنگل زین خبر، مفاخر
جستند از جا چون فنر، مفاخر.... »
نهضت جنگل برای دستیابی به اهداف انقلابی خود، علاوه بر مبارزۀ سیاسی و مسلحانه، فعالیتهای فرهنگی خود را نیز شروع کرد. ازجملۀ این فعالیتها؛ ساخت مدرسه در صومعهسرا و ماسوله و چاپ هفتهنامۀ جنگل بود. هفتهنامۀ جنگل در کنار چاپ خبرها، بیانیهها و تحلیلهای خود، با استفاده از فضای ادبی حاکم بر مشروطه، دست به انتشار اشعاری نیز میزد. در یکی از شمارههای این هفته نامه شعری از «دانش» به چاپ میرسد که به نوعی جرقۀ ادبی نهضت به شمار میرود:
«ای جان و تنم فدای جنگل
جان تازه شد از ندای جنگل
اسلام و وطن به صوت دلکش
پر کرده چه خوش فضای جنگل
سر دفتر بوستان غیرت
شد ساحت دلگشای جنگل ....»
این نشریه که در گیلان به سر دبیری «حسین کسمایی» به چاپ میرسید، از زبان بومی منطقه در اشعار خود غافل نشد و در شماره 11 سال اول اشعاری به زبان گیلکی چاپ کرد:
«آی گیلهمردان ویریزید بلبل بینیشته دار سر
وقت رعیتی بامو جغلان بشویدی کارسر
نشاست کودن چه مشکله ویجین دوباره سختتر
قوت کرگدن خایه خوک پائی بجار سر
مشروطه تا بکار بامو آمه ارباب برار بامو
آمه نمک درار بامو خاک بآجور برار سر
اوی بلاپچ ایچی گویم تو می گبا کسی نگو
لابالش کروچ بکن امشب داریم فرار سر
امشب خروس خوانا ویریز تاریکیه شبا بیشیم
بیدار نوبوسته کدخدا ایسائیمیکنار سر...»[2]
آقامیرزا خوب میدانست که پیروزی نهضت بیهمکاری مردم منطقه دستیافتنی نخواهد بود؛ بههمین خاطر نه تنها در قلب مردم رسوخ کرد، بلکه به ادبیات مردمی گیلان تبدیل شد. هرچند ادیبان صاحب نام مشروطه بعدها اظهارات ضد و نقیضی پیرامون شخصیت میرزا کوچکخان میکنند – از جمله ملکالشعرای بهار که در کتاب تاریخ سیاسی خود هدف آقامیرزا را تصرف ایران و ایجاد یک حکومت مرکزی صالح نمیدانسته و او را از ولایاتی که در دست داشته قانع میداند؛ اما عارف قزوینی نظر دیگری به رهبری میرزا کوچکخان داشته و وی را سردار ملی می دانسته- با این حال مردم محلی برای آقامیرزا در ادبیات بومی خود جایگاه ویژهای قائلاند.
موزونسازی وقایع، دربین مردم گیلان زمین، تاریخی فراتر از قیام جنگلیها دارد؛ به گونهای که اتفاقات سیاسی-اجتماعیِ معنا و مفهوم لالاییهای مادران را تشکیل میداد. در این منطقه مردم به دو زبان گیلکی و تالشی سخن میگویند. دو زبانی که به لحاظ آهنگ، آمادگی زیادی برای ساخت تصانیف و اشعار دارد. این ویژگی باعث بوجود آمدن بسیاری از اشعار محلی شده است، که در جریان انقلاب جنگلیها باعث پیوند عمیقی میان مردم و نهضت شد.
سران این تشکل انقلابی، با استفاده از همین پیوند، وقایع پیرامون جنگل را با زبان محلی به ثبت میرساندند تا آنها هم قدم ادبی خود را در تعمیق رابطه با مردم برداشته باشند. از جملۀ این سران «حسین کسمایی» است که در واقعۀ پیوستن «حاجی احمد کسمایی» به دولت زبان به شکایت و طعنه باز میکند:
«من تانم عیسی ببم کار میره آقسانه برار
دانی کیره مشگله اونکه ایتا خر نداره
پادشا بوستن مگر کار داره جان داداش
زوربکن قورباغه فیل به شکل دیگر نداره
پیچاکی دنبه دینه سگ که شکمبا فاندره
باکی از غلغله صحرای محشر نداره...»[3]
بدون شک حرکت آقامیرزا یک حرکت مردمی به شمار میرود؛ چرا که از ابتدای راه این مردم بودند که دست از حمایت وی برنداشتند و میرزا کوچکخان نیز در راه انقلاب هیچگاه بر سر حقوق مردم نه با روس و نه با انگلیس معامله نکرد. مردم نیز پا را از حمایتهای نظامی فراتر میگذارند و به نقش آفرینیهای ادبی خود میپردازند تا قیام جنگل هرگز فراموش نشود. هرچند که بنا به خیانتهای تشکیلاتی نهضت، انقلاب ثمری جز بریده شدن سر آقامیرزا و یارانش نداشت؛ اما پس از گذشت سالها مردم گیلک زبان هنوز هم زیر لب زمزمه میکنند:
«چقد جنگله خوسی ملته واسی خسته نبوسی ترا گمه میرزا کوچیک خان آی می جان جانان... »[4]
منابع و مآخذ: سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، چاپ نهم 1357/ دیوان عارف قزوینی، به کوش مهدی نور محمدی، چاپ اول 1389/ تاریخ احزاب سیاسی، محمد تقی بهار/ سه سردار بزرگ ایران، فرحناز هادی پور برزگر
[1] از کتاب سردار جنگل نوشته ابراهیم فخرایی صفحه 55
[2] ای گیلهمردان از خواب برخیزید که بلبل بالای درخت نشسته و زمان فعالیت فرا رسیده و بچهها سرکارشان رفتهاند/ نشاندن برنج در مزرعه کار مشکلی است و در آوردن علفهای هرزه اطراف آن برای بار دوم از آن مشکلتر، جانم به فدای بیکاری و نشستن در قهوهخانۀ بازار که هیچ زحمت و مشقتی ندارد/ از زمانی که مملکت مشروطه شده است ارباب خود را برادرمان میخواند و نمک عنوان تازهای به خود گرفته است. ای خاک بر سر یک چنین برادری صوری/ ای زن یک چیز به تو میگویم، مبادا به کس دیگری بگویی: بالش خواب را به شکل کروج درآور؛ زیرا وقت فرارمان رسیده است/ در تاریکی شب وقتی که خروسها بانگ بر میآورند و هنوز کدخدا بیدار نشده، خواهیم رفت تا او ملتفت شود ما به «کنار سر» رسیدیم.
[3] من میتوانم عیسی بشوم، کار برای من آسان است برادر، میدانی برای چه کسی مشکل است؟ کسی که خری ندارد/ پادشاه شدن مگر کاری دارد داداش جان، اگر زور بزنی میتوانی قورباغه را فیل کنی/ وقتی گربه دنبه میبیند و سگ شکنبه، هیچ ترسی از صحرای محشر ندارند.
[4] چقدر در جنگل میخوابی؟/ برای ملت/ خسته نشدی؟/ تو را میگویم ای میرزا کوچکخان/ ای جان جانان من!