شهرستان ادب: محمدرضا عبدالملکیان از شاعران معاصر ایرانی است که در سال ۱۳۳۶ خورشیدی در نهاوند دیده به جهان گشود.
او از شاعران نوگو و نوجوی عصر انقلاب محسوب میشود. در ابتدا به قالب چهارپارههای پیوسته روی آورد. اما بیشتر اشعارش در قالب نو نیمایی و سپید سروده شده است. اغلب شعرهای وی رنگ و بوی عاشقانه با درونمایۀ اجتماعی دارد که با لحنی ساده و خوشآهنگ به دور از ابهام بیان شدهاند.[1]
عبدالملکیان کار شعر را از دورۀ دبیرستان آغاز کرد و در سال ۱۳۵۴ نخستین مجموعه شعرش را منتشر کرد. او طی بیش از ۳۰ سال فعالیت شعری علاوه بر چاپ و انتشار چندین عنوان مجموعه شعر، عهدهدار مسئولیتهای گوناگون فرهنگی و ادبی نیز بوده است و از جمله در حال حاضر مدیر عامل دفتر شعر جوان، عضو هیئت مدیرۀ انجمن شاعران ایران و عضو شورای عالی خانۀ هنرمندان است. [2]
از جمله آثار محمدرضا عبدالملکیان میتوان به این مجموعهها اشاره کرد:
مه در مه، ریشه در ابر، رباعی امروز، ردپای روشن باران، آوازهای اهل آبادی، گزیده ادبیات معاصر ،ساده با تو حرف میزنم و...
امروز چهاردهم خرداد ماه، سالروز تولد پنجاهوهشتسالگی محمدرضا عبدالملکیان است که با سالروز ارتحال رهبر کبیر انقلاب، امام خمینی (ره)، متقارن است.
امام خمینی(ره) یکی از شخصیتهای برجسته و ممتاز عصر حاضر در بین تمامی رهبران و اندیشمندان دنیا میباشند. بنیانگذار انقلاب اسلامی، چه در دوران حیات خویش و چه بعد از ارتحال ملکوتیشان، تأثیری بس شگرف در ادبیات معاصر به جای گذاشتهاند و شاعران بسیاری در مدح و رثای امام(ره) شعرها سروده اند.
به همین مناسبت مثنوی «خبر، پتک سنگین در آیینه بود» از عبدالملکیان را که سوگسرودهای در رثای حضرت امام خمینی (ره) است را باهم میخوانیم:
دلی داشتم، شانهبرشانه رفت
دریغا که خورشید این خانه رفت
دریغا از آن شور شیرین، دریغ
از اینجا، از این داغ سنگین، دریغ
از اینجا که غم روی غم میرود
و اندوه و دریا به هم میرسد
از اینجا که کوه است و پژواک غم
و جنگل که سر برده در لاک غم
از اینجا که از سینه خون میرود
و ماتم ستون در ستون میرود
از اینجا که قامت، دوتا کردهام
خبر را لباس عزا کردهام
خبر، فرصت تیغ با سینه بود
خبر، پتک سنگین در آیینه بود
خبر آمد و هر چه بر پا شکست
خبر آمد و پشت دریا شکست
خبر، تیشه بر ریشة جان گرفت
خبر، از دلم بود و باران گرفت
خبر آمد و چشم این خانه رفت
دلی داشتم شانهبرشانه رفت
دلم رفت و شیون تماشایی است
و دیگر غم اینجا، غم اینجایی است
غم و غربت و من به هم آمدند
شب و شهر و شیون به هم آمدند
در این شهر و شیون کسی گم شده است
و در سینة من کسی گم شده است
دریغا ستونهای این سینه سوخت
و یک شهر در سوگ آیینه سوخت
بیا سوز ماتم که میخواهمت
خرابم کن ای غم که میخواهمت
خرابم کن ای غم، که بارانیام
سزاوار آوار و ویرانیام
خرابم کن امشب شکستن سزاست
غریبانه با غم نشستن سزاست
سزاوار دردم؛ صدایم کنید
به دردآشنا، آشنایم کنید
به آنان که شیپور شیون زدند
خبر را چون آتش به خرمن زدند
به آنان که کاری گران کردهاند
و بر شانه تشییع جان کردهاند
به آنان که در خود خجل ماندهاند
به آنان که در سوگ دل ماندهاند
به آنان که آیینه گم کردهاند
و خورشید در سینه گم کردهاند
به آنان که بیگاه پژمردهاند
و بر شانه چشم مرا بردهاند
نمی بینم او را، خدایا کجاست؟
و آن چشم محراب و معنا کجاست؟
خبر آمد و چشم این خانه رفت
دلی داشتم شانهبرشانه رفت
جمعآوری مطلب: هدیه سادات طباطبایی
[1] کوروش کمالی سروستانی، یکی قطرهباران...،۱۳۷۸، نشر قلمکده، ص ۲۴۸
[2] درباره ما، انجمن شاعران ایران