موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
ویژه سالروز رحلت امام خمینی

دو مثنوی استاد علی معلم دامغانی در سوگ امام خمینی

14 خرداد 1395 18:32 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.4 با 5 رای
دو مثنوی استاد علی معلم دامغانی در سوگ امام خمینی
شهرستان ادب: در سالروز رحلت امام خمینی شما رابه خواندن دو مثنوی از بزرگ شعر انقلاب استاد علی معلم دامغانی در سوگ امام خمینی دعوت می‎کنیم. مثنوی نخست با عنوان «روز وداع» در همان روز درگذشت امام خمینی توسط استاد معلم و مثنوی دوم (خضر هم از شکن زلف تو در گمراهی است) در نخستین سالروز رحلت امام خمینی در خرداد 69 سروده شده است.

یک 

مفت حیرت‌سبقان، سیلی الفت کاری‌ست
رخ مأنوس‌ترین آینه‌ها زنگاری‌ست

حسن خون می‌مزد و عشق نمک می‌ریزد
شش ‌جهت زخم بر این هفت فلک می‌ریزد

خستگان پاس حیا، دعوی راحت دارند
خنده‌ها گر برسی بوی جراحت دارند

محض زخم‌ست شکرخند گل، اما تازه‌ست
بوسه، تا غنچه دهانی بدرد خمیازه‌ست

گرچه ناسورترین لاله ایاغی دارد
نشنیدیم کسی را که دماغی دارد

جوش داغ است چمن، رخت شقایق نیلی‌ست
لاله سرخ است، نه از باده، که سرخ از سیلی‌ست

گر شمیم است، در این بادیه شومش ‌یابی
ور نسیم است به یک عشوه سمومش ‌یابی

دوش ناموس غمش گفت: نوا بنمایید
لاف و دعوی بگذارید و گوا بنمایید

عشق داوی‌ست که بر نرد قلندر بازند
دنیی و عقبی و پیوند و سر و زر بازند

گریه باجی‌ست که از نقد کرامت گیرند
دیت از قاتل و از کشته غرامت گیرند

جوش جور است، یلی، هفت خطی می‌جوییم
لایق لجّهٔ تقدیر بطی می‌جوییم

غیرت بت‌شکنش گفت که: آتش بنمای
تا خط جور حریفم، می بی‌غش بنمای

هله، با ماه درین پرده رسیلی* خواهم
همچو دف آینه را رنجهٔ سیلی خواهم

مفت حیرت‌سبقان، سیلی الفت‌کاری‌ست
رخ مأنوس‌ترین آینه‌ها زنگاری‌ست

حسن خون می‌مزد و عشق نمک می‌ریزد
شش‌ جهت زخم بر این هفت فلک می‌ریزد

زین سبق وحشت سیماب، ظریفان را بس
عبرت آیینهٔ مهتاب حریفان را بس

ای نسیم سحر! از بادیه مجنون برخیز
ای شمیم جگر! از چاه نفس، خون برخیز

ای نشاط گل شب‌گیر! نیازی، گل کن
ای شب گریهٔ مستانه! گدازی، گل کن

ای شرار دل افروخته! در بسمل ‌گیر
ای گداز نفس سوخته! در محمل ‌گیر

ای سحر! شادی شب، روز وداع است امروز
بی‌تو بازار جهان هیچ متاع است امروز

بار می‌بندی و داغ از سفر اینک ماییم
بی‌تو از بار فروبسته‌تر اینک ماییم

ای رفیقان سفر! این ره پرخون چون است؟
غم یک لیلی و صد طایفه مجنون چون است؟

هله، حنظل‌شکن، ای چشم غبارآلوده!
یا تو بیدار شو ای بخت خمارآلوده!

ای کبود شب وادی، یله در خون بی‌تو
خفته در آغل گرگان، گله در خون بی‌تو

ای دلت جوشن ایمان یلان در ناورد!
وی دعایت سپر زنده‌دلان در ناورد!

بی‌تو صعب است که سودای نخستین گیرند
پی آزادی لبنان و فلسطین گیرند

بی‌تو صعب است که سیمرغ بپرّد تا قاف
بی‌تو صعب است که هموار شود استضعاف

فتنه بیدار شد، ای طالع خواب‌آلوده!
شرق شیطان‌زده و غرب شراب‌آلوده!

موج، کشتی‌شکن، ای نوح مویّد! دریاب
دشمنان، طعنه‌زن، ای روح مجرّد! دریاب

آفتابا! شب محنت، مه این صحرا باش
هله، گر ماه نه‌ای، در شب‌ ما شَعرا باش


دو

خضر هم از شکن زلف تو در گمراهی است 
بعد از این زخم و عطش رهزن مرگ آگاهی است

در نماز همه حتی من، «من» بی «او» نیست 
بی صنم صومعه، بی قبله شمن نیکو نیست

بعد از این نکتهٔ زاهد به قلندر گیرند 
زمرهٔ مدرسه در میکده لنگر گیرند

«بعد از این خرقهٔ صوفی به خرابات آرند 
شطح و طامات به بازار خرافات آرند»

بعد از این زخم در آدینه شگون خواهد بود 
شنبه تا شنبه وضویی است به خون خواهد بود

مستحب است در آیینه جراحت دیدن 
بهر اخیار ز اغیار صراحت دیدن

بعد از این موجب اشک است تماشا، هشدار 
از پس پردهٔ اشک است تماشا، هشدار

قحبه است عشرت دیروز الا بیگانه است 
تاب کابین‌ات اگر هست، بلا در خانه است

جوش شوق است و شباب است، که را آمیزه است 
بیوه، پابست ولا نیست، بلا دوشیزه است

بعد از این زخم و عطش رهزن مرگ‌آگاهی است 
خضر هم از شکن زلف تو در گمراهی است

«من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم 
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم»

بعد از این از من و دل رنگ ملامت برخاست 
تقیه از تیغ تو تا صبح قیامت برخاست

بعد از این سجده به گل، غسل به می خواهم کرد 
ذکر تسبیح و دعا با دف و نی، خواهم کرد

پای‌کوبان سر بی تن به حرم خواهم برد 
رکعتی سجدهٔ بی من، به صنم خواهم برد

دست‌افشان دل مسکین به دعا خواهم سوخت 
تا سپندی به سر کوی شما خواهم سوخت

هله خیزید که ما بر سر بازار شویم 
دگر از مسجد و از مدرسه بیزار شویم

نه کلیساست نه کعبه نه کنشت است اینجا 
فهم پیمانه حدیث سر و خشت است اینجا

قبله اهل سعادت درِ عیاران است 
ورنه در صومعه سودای سیه‌کاران است

من چه دانم که بود خواجه مسلمان یا نیست 
در احد هر که ز احمد نبود، سفیانی است

هله خیزید که ما راه قلندر گیریم 
زمره از مدرسه در میکده لنگر گیریم

در حرم آتشی از نالهٔ نی اندازیم 
یا شبی صومعه را در خُم می اندازیم

خیز تا نیمه‌شبی دامن دولت گیریم 
رهروانیم چرا چله عزلت گیریم؟

شوق پیش سبق از ذوق پشیمانی برد 
باز پای آبله از پینهٔ پیشانی برد

زاهدا! شرمی از آن چشم شراب‌آلوده 
پیش کوثر بهل این آب تراب‌آلوده

راهرو گر خَضِر است، ابن سبیل است اینجا 
شو دماغی برسان، باده سبیل است اینجا

زاهدا! نخوت این دلق مزور تا کی 
ای خمار درِ خمار مکدر تا کی؟

چون گل از آب، گرفتند که را پست افتاد 
خواجه هفتاد بهار است که در شصت افتاد

خواجه هفتاد بهار است حنا می‌بندد 
به نسیمی گلی احرام منا می‌بندد

ای خوش آن غنچه که در باغ سنانش گیرند 
حیف رُمحی که بتابند و کمانش گیرند

مِلح یک عربده از شور جهانی خوش‌تر 
عرصه تنگ است، کلوخی ز کمانی خوش‌تر

خواجه گر سایهٔ دولت به گمان خواهد زد 
پنبهٔ ریش بدین کهنه‌کمان خواهد زد
*
ای جوانان چمن! فرصت بالیدن نیست 
وهم این یک دو نفس جز پی نالیدن نیست

به زبان گل و مل نامیه خون می گرید 
گوش اگر می شنود صبر و سکون می گرید

واحه از ولوله، وادی ز سخن خامش نیست 
چشمه از غلغله یک چشم‌زدن خامش نیست

نه ز گل بود و نه از غنچه سراغی در باغ 
غم دهانی بدرید از سرِ داغی در باغ

غنچه لعلی است ز خون رُسته که بنمودندش 
گُل دهانی است به خون شسته که بگشودندش

به زبانی که زبان بند شود هوش آنجا 
ده زبان است عجب سوسن خاموش آنجا

گر نه گنگید و نه گیجید و به غش آلوده 
جوش نطق است در این قفر عطش آلوده

بشنوید، این دژ جادو تهی از رازی نیست 
هر کجا نیست دهان خالی از آوازی نیست

ای بسا مست که از شرب مدام آسوده است 
وی بسا نطق که از وهن کلام آسوده است

شش جهت این چمن آواز فنا می خواند 
نه فلک بی دهن آواز فنا می خواند

چرخ صفراست، اگر کوی زمین می گردد 
رقص مرگ است اگر چرخ برین می گردد

عمق این دشت بریدیم به کرات از وهم 
صرعیان‌اند در این بادیه ذرات از وهم

کوی لیلی است، که از غم مجنونی یاد است 
قصه کوته کنم، این واحه جنون آباد است
*
ای جوانان چمن! مشعله خون باید داشت 
بعد از این مشغلهٔ اهل جنون باید داشت

عقل با واهمه آغشته و فهم آلوده است 
دگر اینجا سخنم بیهده وهم‌آلوده است

یک نمک مرهم و صد لاله جراحت دارم 
بی نمک نیست اگر شور صراحت دارم
*
ای جوانان چمن! روح بهاران بگذشت 
چشمهٔ ابر سترون شد و باران بگذشت

خشک‌رود است در این مزرعه جیحون زین پس 
خشکسال است، هلا تا چه کند خون زین پس

قحط آب است تو از آب چه می دانی؟ هان! 
از گدار و تک و پایاب چه می دانی؟ هان!  

قحط آب است تو از قحط چه می فهمی؟ هیچ! 
از تموز و عطش رهط چه می فهمی؟ هیچ!  

گر نه بر مرکب سودا و جنون خواهی رفت 
قحط آب است در این بادیه چون خواهی رفت؟

هله منشین که سواران تَف اینسان رفتند 
تا پدید است، یلان صف به صف اینسان رفتند

درد دین را نه به ما سیل هرات آورده است 
این علم را عطش شط فرات آورده است

خواب دیدم که شب این بنگره طی خواهد کرد  
پارهٔ سرخ کسی بر سر نی خواهد کرد

پیک صبحیم، اگر غنچه اگر گل در باغ 
قحط آب است، ببندیم ز خون مُل در باغ

پیک صبحیم، چو گُل حربهٔ عریان داریم 
وی بسا دشنه که در چاک گریبان داریم

آستینها چو نیام است و ید بیضا تیغ 
در شب تیه شود معجز موساها تیغ

خشت بالین مسیحا پی آسودن نیست
بعد از این هستی مردانه پی بودن نیست
*
باز یک هاله مه از هرم تب آماسیده است 
یک افق لاشه مسموم شب آماسیده است

جوش تبخاله و پای آبلهٔ اخترهاست 
بویناک است هوا، در نفس اژدرهاست

چاک چاک است دل مردهٔ صحرا در باد 
بوی خون می چکد از گردهٔ صحرا در باد

بیشه در یورش ناسور عفونت خسته است 
رفتن از قافله، از جاده سکونت خسته است

رشتهٔ رود روان پشت به دریا دارد 
چشمهٔ سلسله‌در، سلسله در پا دارد

جام دریای دل از دست سبو لغزیده است 
قبله زان سو که نماز است، فرولغزیده است

فارغ از مصر در آیینهٔ غربت چون ماه، 
یوسف اشتر مست‌اند عزیزان در چاه

گفتم «این شب» پدرم گفت که «شب ماتم نیست 
یله کن شَترَبه‌بازارتر را از عالم نیست     

گفتم «این تب» پدرم گفت «مکاهش جاوید 
شیر و نیزار به کار است، ببین در خورشید»

گفتم: «آتش» پدرم گفت «مجوی از شبتاب 
کم بوزینه و سرما، به دروگر مشتاب»

گفتم: «آئین» پدرم گفت که «با آیینه است» 
گفتم «این دل» پدرم گفت «اگر بی کینه است...»

گفتم «ایمان» پدرم گفت که «باور باقی است 
بنگردان دل و هشدار که اختر باقی است»

گفتم: «انسان» پدرم گفت که «نسیانش کشت 
این همان مرغ بهشتی است که عصیانش کشت»

گفتم «آبا»، پدرم گفت «ملاک آینده است 
بعد از این حرمت ابناست اگر پاینده است»

گفتم «اینا»، پدرم گفت «بر آباشان گیر 
کام و ناکام به میزان مهاباشان گیر» 

گفتم «آفت»، پدرم گفت «دلیری با اوست» 
گفتم «آهو»، پدرم گفت که «شیری آهوست»

گفتم «اقران»، پدرم گفت «کریمان بهتر» 
گفتم «اعوان»، پدرم گفت «غریمان بهتر» 

گفتم «اسما»، پدرم گفت که در اثنا بین 
شو در این آینه هم صورت و هم معنا بین

بر لب کنگره آواز کبوتر یاهوست 
در دل منظره تقوای پلنگ از آهوست

ماکیان‌ها به غضب، ساز خروسان دارند 
شیرمردان عجب، ناز عروسان دارند

شو در این سوق، رم طاقیه‌پوشان بنگر 
جوش دستار به پاهنگه‌فروشان بنگر

خاربن جلوه‌فروش آمده در گلشن‌ها 
سرکشی دوخته بر قامت گل جوشن‌ها

وای کوفان شنو از نای هَزاران در باغ  
قهر طوفان نگر از باد بهاران در باغ

تب و شب بین که به یک جام عجین افتاده است 
وز تعب لرزه در اندام زمین افتاده است

تب و شب صورت و معناست در اثنا آنک 
ظاهر باهر اسمی است از اسما آنک  

تب و شب، سایهٔ صبح است، به خاور رو کن
بوی شب، بوی سوار است و تکاور،  رو کن

تب و شب عین ستوه است، دریغا خورشید 
عطسه در پوزهٔ کوه است، دریغا خورشید


انتخاب و ویرایش از «عصمت زارعی»


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • دو مثنوی استاد علی معلم دامغانی در سوگ امام خمینی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.