شهرستان ادب : به مناسبت روز بزرگداشت سعدی و ایام انتخابات ریاست جمهوری حکایتی از باب اول گلستان سعدی در باب سیرت پادشاهان را تقدیم شما میکنیم :
درویشی مجرد به گوشهای نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیواناند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد، سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟
گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتاند نه رعیت از بهر طاعت ملوک گرچه رامش به فرّ دولت اوست.
یکی امروز کامران بینی دیگری را دل از مجاهده ریش
فرق شاهی و بندگی برخاست چون قضای نبشته آمد پیش
ملک را گفت درویش استوار آمد گفت: از من تمنا بکن. گفت: آن همیخواهم که دگرباره زحمت من ندهی
گفت: مرا پندی بده
گفت:
دریاب کنون که نعمتت هست به دست کین دولت و ملک، میرود دست به دست!
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز