شهرستان ادب: «غزلداستانهای سال بد» نام اثری است از نادر ابراهیمی که در آن به تلفیقی از شعر و داستان رسیده است. الهام عظیمی، شاعر، نگاهی داشته است بر این کتاب که با یکدیگر میخوانیم:
نادر ابراهیمی نویسندۀ پرکاریست که گمان نمیکنم در انتشار هیچ اثری از خود، وسواس به خرج داده باشد. او جوش و خروشی در ذات نویسندگی خود دارد، که این پرکاری قطعاً معلول آن است. اگرچه این ویژگی توانسته است نادر ابراهیمی را به آثار اعلایی چون یک عاشقانۀ آرام، بار دیگر شهری که دوست میداشتم، آتش بدون دود و... برساند، اما آثاری نه چندان پرمایه را نیز در کارنامۀ او سبب شده است. حقیقت این است که – برای مثال – من بین حافظ بودن و مولوی بودن، قطعاً حافظ بودن را ترجیح میدهم؛ بهسبب آن گزینشی که اولاً توسط خود حافظ بر آثارش صورت گرفته است و دوماً بهعلت اکتفا نکردن بر جوششها و کشفوشهودهای آنی قلم و کاغذ و همراه کردن فنون و اصول با آن. نادر ابراهیمی را در بخشی از آثارش مولویوار میدانم؛ یعنی میتوان از اثر به خودی خود لذت برد، بسیار هم، میتوان از آن ایدهیابی کرد و گسترۀ دید یافت، اما نمیتوان از آن چگونه نوشتن یاد گرفت و نمیتوان آن را وقتی سخن از اصول و فنون است، نمونۀ موفقی معرفی کرد. و «غزلداستانهای سال بد» از این جمله بود. اثری که نمودار مسیری است که نویسندۀ آتش بدون دود طی کرده است.
داستانهایی شاعرانه و یا درحقیقت، شعرهایی داستانوار؛ «غزلداستان» نامیست که نادر ابراهیمی بر این نوع ادبی گذارده است. در غالب این غزلداستانها، شعریت بر روایت غلبه دارد و حتی بعضی از آنها را اگر با تقطیع بندها بنویسیم، میتوان شعر سپید شمرد؛ مانند یادداشتهای یک عاشق حرفهای، سال بد، سخنی دیگر دربارۀ قفس و... . اما در بعضی نیز، این داستان است که غلبه دارد؛ مانند کرم شلیل، غریبه اگر فردا بماند، آخرین پیام و... . من از دستۀ اول، سخنی دیگر دربارۀ قفس را و از دستۀ دوم کرم شلیل را بسیار پسندیدم. اما این عدم یکدستی و عدم توازن درصد شعر یا داستان در «غزلداستانها» منطقی نیست.
بسامد بالای استعارههای نزدیک به نماد شده در این مجموعه، ادبیات مبارزاتی، متأثر بودن از ادبیات کلاسیک فارسی و... از نکاتیست که تیتروار از آنها میگذرم.
از این مجموعه:
«سال بد»
در مسیرم، گلِ اقاقیا رفته بود
که عطر غمناک گل اقاقیا مانده بود.
در مسیرم، آواز رفته بود
که تکههای شکستۀ اصوات، مانده بود.
در مسیرم – چگونه بگویم ای دوست – که در سال خوب، چهها رفته بود
و در سال بد چهها مانده بود؟
مهمانِ سال بد نشو!
من از سالهای خوب به سال بد آمدم
و تو در عطرِ غمناک اقاقیا، و در کنارِ تکههای شکستۀ اصوات به دنیا آمدی.
دست کوچکِ گلگونت را، دخترکم، در دست پیر من بگذار
تا وحشی معطر، درماندهات نکند.
راه دراز، در امتداد سال بد، نگاه کن! به کجا میرود؟ میبینی؟
تو آن زمان کجا بودی تا بینی، راه خاکی پشت خانههای ما که از میان درختان آزاد اقاقیا میگذشت، به لطافت یک راه خاکی بود که از میان درختان آزاد اقاقیا بگذرد.
و نگاه پرندگان، که در آن، خورشیدهای کوچک میدرخشیدند، بهراستی چون نگاه پرندگان و روزهای آفتابی بود.
و چه باغها که عین تصویر باغها بودند.
مهمان سالِ بد، بشنو!
دیر آمدی.
در سال بد که سال سفر بود، آمدی:
مویهکنان، دست برادر بزرگم را به دندان گرفتم و دویدم
و به جامۀ پدر آویختم و فریاد زدم: کجا میروی پدر؟
و او، چه مردانه گفت: «سفر!»
و خندید.
و چه آرام گفت: «برای تو سوغاتِ بسیار میآورم.
برای تو عسلی میآورم از کندوهای زنبوران رها در گلها
برای تو قالیچهای میآورم با نقشهای سرمهای و سرخ
برای تو یک پوستین سفید و یک جفت چکمۀ سیاه میآورم
برای تو یک اسب سپید صحرای میآورم
و برای تو، یک تفنگ...»
و من دانستم که پدر، از آن سفر هیچ نمیآورد
که در نگاه منتظرش خندیدم.
بعد از پدر، درختان آزاد اقاقیا رفتند
و آن صدای آواز رفت.
بعد از پدر، برادرها رفتند
و بعد، باز هم برادرها
آنها را، همچون پدر، بر اسبهای سپید مرگ نشاندند
و شربت شهادت نوشاندند.
مهمان سال بد، بشنو!
در سال بد، شک جانشین ایمان شد
نفرین، جانشین دعای خیر.
و جامههای سیاه، جانشین رنگهای گل قالی
در سال بد، صدای رگبار بود و تسلط مار.
در سال بد، غروب لبخند بود و طلوع مداوم غم
در سال بد، تنها گدایان به ما سلام میکردند.
شاید بزرگتر شده بودم که روزی جرأت گفتن یافتم:
- مادر! اینها کجا میروند!؟ میمیرند!؟
- بله... اما بدان که اینگونه مردن، سوغاتی خداوند است.
- آه... اینهمه سوغاتی؟! اینهمه سوغاتی؟! کافی نیست؟!
مهمان سال بد، باور کن!
در سال بد، مرثیه ساختم، شفا نبود
قصه نوشتم، دوا نبود
اما دخترکم! باور کن که هیچ نساختن هم روا نبود.
مهمان سال بد، بشنو!
دیر آمد
بسیار دیر
اما اینک، دست کوچک گلگونت را ا زدست پیر من جداکن
و در میان تکههای اصوات شکسته و عطری غمناک، بیمن باش
کسی چه میداند؟
شاید این منم که زود میروم
شاید این تویی که بههنگام میرسی
شاید طلوع، در کمرکش راه ایستاده است...
/ غزلداستانها سال بد، نادر ابراهیمی، نشر روزبهان، صفحات 71 تا 74