عاشقانهای از فریدون مشیری
04 شهریور 1396
15:43 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 1 رای
تو كیستی، كه من اینگونه بی تو بیتابم؟
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم.
تو چیستی، كه من از موج هر تبسم تو
بسان قایقِ سرگشته، روی گردابم!
تو در كدام سحر، بر كدام اسب سپید
تو را كدام خدا
تو از كدام جهان
تو در كدام كرانه، تو از كدام صدف
تو در كدام چمن، همره كدام نسیم
تو از كدام سبو،
من از كجا سر راه تو آمدم ناگاه؟
چه كرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیشِ نگاهی، مدام پیشِ نگاه!
كدام نشاط دویده است از تو در تن من؟
كه ذرههای وجودم تو را كه میبینند،
به رقص میآیند،
سرود میخوانند!
چه آرزوی محالی است زیستن با تو...
مرا همین بگذارند یك سخن با تو
به من بگو كه مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو كه برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر كوه قاف را بشكاف!
ستارهها را از آسمان بیار به زیر!
تو را به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
كه صبر، راه درازی به مرگ پیوستهست!
تو آرزوی بلندی و، دست من كوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خستهست...
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بستهست.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.