شهرستان ادب: در سالروز درگذشت صمد بهرنگی، نویسندۀ مطرح حوزۀ کودک و نوجوان معاصر، یادداشتی می خوانید از نیلوفر بختیاری که به معرفی یکی از آثار این نویسنده پرداخته است؛ یک هلو هزار هلو. این یادداشت را با هم میخوانیم:
صمد بهرنگی از جمله نویسندگانیست که همواره هدف تعلیم و تربیت را در نگارش داستانهای خود دنبال کرده است. او ادبیات کودک و نوجوان را مجالی برای امر و نهیها و باید و نبایدهایی چون «سحر خیز باش تا کامروا باشی!»، «با ادب باش!» و ... نمیداند. بلکه برای افزایش آگاهی اجتماعی کودکان و نوجوانان میکوشد تا ذهن پرسشگر و خلاق آنان را با مفاهیمی چون عدالت و راستی و درستی آشنا کند. او این هدف را در مقالات خود بیان نموده و در آثار خود نیز منعکس کرده است.
بهرنگی همانگونه که در زندگی واقعی خود نیز فقر را از نزدیک لمس کرده و تجربه سالها معلمی در روستاهای محروم را داشته است، در آثارش نیز به زندگی قشرهای ضعیف جامعه توجه نشان داده و حتی داستانهای خود را به کودکانی از این طبقات تقدیم کرده است و در مدت عمر کوتاه خود آثار ادبی موفقی چون «ماهی سیاه کوچولو»، «الدوز و کلاغها»، «الدوز و عروسک سخنگو»، «یک هلو ، هزار هلو» و .. را آفریده است.
در این یادداشت کوتاه به برخی ویژگیهای داستان «یک هلو هزار هلو» خواهیم پرداخت.
«یک هلو هزار هلو» که در سال ۱۳۴۸ منتشر شده است، داستان درخت هلوییست که هرچه باغبان برای به بار نشستناش تلاش میکند، حتی یک میوه نوبر هم نمیدهد. نویسنده با طرح این سوال در ذهن مخاطب و با تغییر زاویه دید داستان از سوم شخص، ادامه داستان را از زبان خود درخت هلو روایت میکند. درخت هلویی که روزی هلوی آبدار و درشتی روی درختی در باغ اربابی بوده و باغبان آن را میچیند و در سبد میگذارد، اما هلو تصادفا بر زمین میافتد و کمی بعد دو کودک فقیر روستا به نامهای صاحبعلی و پولاد -که معمولا به طور پنهانی برای چیدن هلو به باغ اربابی سرک میکشند- هلو را دیده و با اشتهای زیادی میخورند و در آرزوی آنکه روزی درخت هلویی داشته باشند آن را در گوشهای از باغ اربابی میکارند. هسته هلو پس از گذشت زمستانی سخت، جوانه میزند و ریشه و ساقه پیدا میکند و رفته رفته تبدیل به درخت کوچکی میشود. صاحبعلی و پولاد در این مدت مدام به درخت سر میزنند و رسیدگی میکنند. تا آنکه روزی برای آنکه درخت زودتر میوه بدهد تصمیم به شکار ماری میگیرند. در طی این تلاش مار صاحبعلی را نیش میزند و صاحبعلی جان میسپارد و پولاد که بسیار غمگین است، تک و تنها برای خداحافظی نزد درخت آمده و میگوید میخواهد برای همیشه ده را با خاطرات تلخ و شیرینش ترک کند. خاطراتی که هر کدام با یاد صاحبعلی گره خورده است. پولاد میرود و درخت که از نبود او غمگین شده است، تصمیم مهمی میگیرد. بالاخره باغبان باغ اربابی درخت هلو را پیدا میکند و از وجود او بسیار خوشحال میشود اما هرچه تلاش میکند یا درخت میوه نمیدهد؛ یا میوههایش را کال و زرد میریزاند. اینجاست که به پرسش ابتدای داستان پاسخ داده میشود. درخت هلو دلش نمیخواهد کسی جز پولاد و صاحبعلی میوهاش را بخورد. چراکه وجود خود را مدیون آن دو میداند و تصمیم میگیرد هرگز برای باغبان میوهای ندهد.
در این داستان بهرنگی نیز، مانند بسیاری از آثار او تضاد و درگیری طبقات بالا و پایین جامعه به چشم میخورد. پولاد و صاحبعلی نماد و نماینده طبقات پایین جامعه هستند که میخواهند حق خود را به هر نحوی که شده از اربابان و ارباب زادگان دریافت کنند، و باغبان، نماینده قدرتیست که از سوی طبقات بالای جامعه بر دو کودک تحمیل میشود و مانع تحقق سهم آنان از عدالت است. البته شیوهای که صاحبعلی و پولاد برای احقاق حقوق خود به آن متوسل میشوند شاید چندان پسندیده به نظر نیاید. اما کاشتن درخت هلو میتواند نماد دادخواهی و تحقق آرمانهای طبقه ضعیف جامعه باشد و درخت؛ نماد پایداری و دوام تلاشی که شاید ثمرۀ آن به دادخواهانی چون پولاد و صاحبعلی نرسد اما هرگز اربابان و ثروتاندوزان نیز نمیتوانند از آن بهره ببرند. این نگاه نمادین، در ذهن خواننده کتاب تاثیر ناخودآگاه میگذارد و اثر بهرنگی را از یک روایت محض به دنیایی سمبلیک، آرمانخواهانه و باورپذیر نزدیک میکند.
در مجموع «یک هلو هزار هلو» روایت تلاشی در راستای تحقق عدالت است، این درختی که میوۀ شیرین و گوارایش سهم ستمدیدگان است. حتی اگر در این راه جان خود را از دست بدهند و در این دنیا مجال چشیدنش را نیافته باشند.
نیلوفر بختیاری