موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
در سالروز درگذشت جلال آل احمد

سید جلال آل احمد | یادداشتی از احمدرضا رضایی

18 شهریور 1396 13:49 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 3 رای
سید جلال آل احمد | یادداشتی از احمدرضا رضایی

شهرستان ادب: هجدهم شهریور ماه سالروز درگذشت جلال آل احمد، نویسنده بزرگ معاصر است. به این مناسبت یادداشتی صمیمانه می‌خوانیم از احمدرضا رضایی که جلال را با نگاه خویش به تصویر کشیده است. 

سید جلال آل‌احمد. متولدِ سال ۱۳۰۲ در پاچنار تهران. شهیدِ سال ۱۳۴۸ در اسالم گیلان. پدرش روحانی بزرگی بود و برادرش نیز. همو که در حجاز به دست سَلَفی‌ها شهید شد و در بقیع مدفون.

او نیز به طلبگی گریخت، تند رفت، تب کرد، به عرق نشست. در روزگار رخوتِ حوزه، پیش از آن که خمینی‌ای برخیزد، حزب توده مترقی‌ترین و منظم‌ترین تشکیلات مبارزه با رژیم بود. به حزب توده پیوست اما توده‌ای نشد، تا آخر موحد ماند. همان روزها از او درباره نظریه داروین می‌پرسند، پاسخ می‌دهد: ترجیح می‌دهم فرزند آدم ابوالبشر باشم تا بچه میمون داروین.

در همین دوران، روزی که با پیکانش در جاده قدیمِ سابق و شریعتیِ امروز می‌رفته، پسرعمویش سید محمود طالقانی را می‌بیند، نگه می‌دارد تا او را به منزلش در دروازه دولت برساند. در راه به آقای طالقانی می‌گوید: آقا شما هم ما را بی‌دین می‌دانید؟ آقای طالقانی جواب می‌دهد: تو چرا این این حرف را می‌زنی؟ پسرم! بی‌دین مرا می‌گویند؛ چون رفته‌ام شده‌ام امام جماعت مسجد هدایت، خیابان استانبول. خیابان استانبول کجاست؟ راسته عرق‌فروش‌ها و کاباره‌ها و سینماها! روحانی‌های دیگر به من می‌گویند لامصب؛ اما من دلم خوش است که اگر بتوانم پای یکی از این رقاصه‌ها و عرق‌خورها را به این مسجد باز کنم و نمازخوان کنم، اجرم را برده‌ام. تو کجا بی‌دینی با آن کتاب خسی در میقات که نوشته‌ای! تو حجّی کرده‌ای که من آرزو دارم بکنم.

آن‌گاه که باید از حزب توده بیرون بزند، بی‌پروا این کار را می‌کند و دلیل خروجش را هم می‌گوید و نامه‌ای هم به جوانان سوسیالیست هم‌وطنش می‌نویسد :

روزگاری بود و حزب توده‌ای بود و حرف و سخنی داشت و انقلابی می‌نمود و ضد استعمار حرف می‌زد و مدافع کارگران و دهقانان بود و چه دعوی‌های دیگر و چه شوری که انگیخته بود و ما جوان بودیم و عضو آن حزب بودیم و نمی‌دانستیم سرنخ دست کیست و جوانی‌مان را می‌فرسودیم و تجربه می‌آموختیم. برای خود من اما روزی شروع شد که مأمور انتظامات یکی از تظاهرات حزبی بودم که به نفع مأموریت کافتارادزه برای گرفتن نفت شمال راه انداخته بودم. از در حزب ( خیابان فردوسی ) تا چهارراه مخبرالدوله با بازوبند انتظامات چه فخرها که به خلق می‌فروختم، اما اولِ شاه‌آباد چشمم افتاد به کامیون‌های روسی پر از سرباز که ناظر و حامی تظاهراتِ ما کنار خیابان صف کشیده بودند که یک‌مرتبه جا خوردم و چنان خجالت کشیدم که تپیدم توی کوچه سیدهاشم و بازوبند را سوت کردم.

آل احمد تند راه می‌رود، تند حرف می‌زند، تند می‌نویسد. از رفتن و خطا رفتن ابایی ندارد همان‌گونه که از اعتراف و بازگشت. همان‌گونه که در سفر فرنگ هراسی ندارد که بگوید گاهی به الکلیات لبی تر می‌کند، در برابر جلوه‌های غرب نیز دست و پایش را گم نمی‌کند و با صراحت می‌گوید:

دیگر اینکه این‌جور که می‌بینم، این یونسکو شده از طرفی پاتوق سورچرانان حرفه‌ای و از طرف دیگر، سیاحت‌گاه روشنفکرجماعتی که در هر کجای عالم، از سرِ حوزه زبان مادری خودش، زیادی کرده. از طرفی، یک عده آدم‌های ناراحت. از طرف دیگر، راحت‌طلب‌ها. آدم‌های ماجراجو یا سربه‌زیر. دسته‌ای به افزون‌طلبی آمده‌اند و دسته دیگر به آرامش‌جویی. این است که مختصر تحرکی دارد. گرچه جمعا،ً سمنانی بنگاه خیریه بین‌المللی است و اصلِ علت وجودی‌اش باطل است. یعنی که اگر یونسکو هست، دلیل این است که فقر و عقب‌ماندگی هست، و اگر فقر و عقب‌ماندگی هست، دلیل این است که استعمار هست... والخ.

دامنه کارش وسیع است. داستان‌نویس است، مقاله می‌نویسد، روایتگر است. ‌راوی داستان‌های شخصی و مراوداتش با مردم. هم‌کلامی‌ای بی‌واسطه، صادقانه و هم‌قد، نه از بالا به پایین. در نوشته‌ها، آیینه گرفته و خود را نشان داده و اصطلاحاً من‌نویس است. پر کنایه، عجول، تندمزاج. کلمات جدیدی اختراع می‌کند، فعل‌ها را می‌زند، متلک می‌اندازد.

کاملاً سیاسی‌ست، البته نه به معنای سخیف و مبتذل امروزینش، بلکه مبارزی‌ست جسور و بی‌تعارف. با آن‌که پس از دستگیری موقت توسط ساواک تعهد می‌دهد که سیاست را ببوسد و کنار بگذارد اما جانش آرام نمی‌گیرد. روزی کتابی از امام به دستش می‌رسد. مجموعه‌ای از استفتائات ایشان پیرامون امر به معروف. بسیار برایش جذاب است. زیر جمله‌ها خط می‌کشد.

غرب‌زدگی را می‌نویسد، امام را می‌بیند. حتی از مکه برای ایشان نامه می‌نویسد و از وضعیت شیعیان احساء و قطیف می‌گوید، و از کتاب خودش که زیر چاپ جمعش کرده‌اند و طرحی هم دارد که می‌نویسد پس از بازگشت می‌گوید.

امام بعدها می‌گوید: من با خانواده شما سابقه دارم. با مرحوم پدر شما آقاسیداحمد و با مرحوم آقای سیدمحمدتقی _ خدا رحمتش کند که در خدمت اسلام فوت شد _ سوابقی دارم‌. منتهی آقای جلال آل‌احمد را جز یک ربع ساعت بیشتر ندیده‌ام. اوایل نهضت، یک روز دیدم که آقایی در اتاق نشسته‌اند و کتاب ایشان          _ غرب‌زدگی _ جلو من بود. ایشان به من گفتند: چطور این چرت و پرت‌ها پیش شما آمده‌است _ یک هم‌چنین تعبیری _ فهمیدم که ایشان جلال آل‌احمد است. مع‌الأسف دیگر او را ندیدم. خداوند او را رحمت کند.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • سید جلال آل احمد | یادداشتی از احمدرضا رضایی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: