1. در ظلّ آفتاب اساطیری
خراسانی بودن، ادبی دارد و آدابی؛ رسمی دارد و راهی. آفتابی که روزگاری بر فردوسی حکیم و بیهقی بزرگ تابیده، دلبستگی به این خاک و روزگاران درخشانش را در جان مردمانش میرویاند. تو گویی بر سفره خراسانیان، عشق به زبان و تاریخ و فرهنگ ایران را کنار آب و نان و نمک گذاشتهاند.
بیش از این دور نرویم و سرگرم انشاء نشویم؛ در همین نیمقرنی که، در راسته اندیشه و راستای هنر، چشم بسیاری به تحفههای از فرنگآمده خیره بود، خراسانیانی خلّاق و متعهد آمدند و عَلم بازگشت به خویشتن و احیای شکوه از دسترفته این سرزمین را افراشتند، و چه افراشتنی!
«شریعتی»نامی از خراسان آمد و در ساحت اندیشه میانداری کرد و از «شریعت»ی در حجرهها مانده و کرخت، تفکری پویا و مبارز ساخت ؛ از هر مقوله دینی تأویل و تفسیری تازه ارائهکرد، و شد آنچه شد. «ارشاد» شریعتی مردانی ساخت که چند سال بعد، انقلابی دینی را زیر سایه امام خمینی، در این سرزمین رقم زدند؛ و نام شریعتی بهعنوان «تأثیرگذارترین روشنفکردینی» (بگذارید مُصرّانه از همین لفظ مناقشهبرانگیز استفاده کنم!) در تاریخ ایران ثبت شد.
در جایجای هنر هم، جای پای خراسانیانِ دلبسته به فرهنگ کهن این سرزمین را پیدا خواهیم کرد. از «دولتآبادی» داستاننویس که از سبک زبانیاش تا نحوه توصیفات بلند بالایش، رنگ و بوی سبک ادب خراسانی را به رخ میکشاند؛ تا آنسوتَرَک در اقلیم موسیقی، شجریان و مشکاتیانی که به یادماندنیترین نغمات موسیقی ملّی ما را آفریدند. پایبند به ردیف ایرانی، اما نوآورانه در نگرش * نگاه کنید به مرکبخوانیهای بیسابقه شجریان و قطعات بیمثال مشکاتیان
و اما در شعر!
2. جستجو، حسرت و عشق!
خراسان قلب تپنده شعر پارسی است؛ از آغاز تا امروز خون گرم شعر فارسی از خراسان در رگهای فسرده سرزمینمان جاری شده و نفس ایرانیان ستمدیده را گرما دادهاست. از فردوسیِ توسی در زیر سلطه خلافت عربی، تا عطار نیشابوری و مولوی بلخی در شب تاریک هجوم مغولی.
در روزگار ما، دو خراسانی بیش از دیگران، آب از رودخانه نیما برداشتند و به رسم خراسانیان روزگارمان سنّت و تجدّد را پیوند دادند؛ و نام و نامهشان بیش از دیگران در ذهنها ماندهست؛ یکی زندیق زندگار زمانه، «اخوانثالث» بزرگ و دیگری «م.سرشک» یا همان «شفیعیکدکنی» حکیم، که شعرش از یکسو، و تحقیقات بیمثالش از سویی دیگر، جایگاهی دستنیافتنی و بهحق شایسته برایش ساختهاست.
«اخوان» پلی میان خراسان و یوش میزند؛ شعرش چون درختی است که ریشه در سنّت شعر فارسی دارد و شاخههایش در هوای شعر نوی فارسی میبالد. با زبانی سخته و کهن ولی رتوریکی؟ نو و پیشتاز؛ همین دوگانه را در رابطه ی لاو-هیت و حسّ مالیخولیایی اخوان نسبت به ایران، همان عشق و نفرت توأمانش به باغ پاییزی، پیدا میکنیم؛ از سویی دیگر اخوان با نگاهی به غایت افسرده به زمانه ما و در جهانی به غایت تاریک، سیاه و بروتال؟ شعرش هیچ میلی به گشودن باب امید ندارد و به یگانگی، چاووشیخوان شرایط بیتاریخ ایران میشود. نگاه کنید به: همچنان در غار آوایی... است.
شفیعی یک نسل بعد و وامدار اخوان، ولی با رنگ و بویی دیگر عشق و جستجوی حسرتآمیزش را به ایرانشهر از دسترفته نشان میدهد. جستجو، حسرت و عشق! در شعر شفیعی، جستجو و عشق جای نفرت و عشق اخوان به ایران را پر کردهاست.
گویا شفیعی معشوقش، ایران را بارها و بارها میان کتابها و رسائل، لا بهلای قفسههای خاکگرفته یافتهاست. سالها با او زیسته، و حالا حسرت یافتنش را در میانه شهر دارد.
3. طوطیای را به خیال شِکری...
شفیعیکدکنی هیچگاه همچون اخوان، زهر دوری از زمانه شکوه ایران را نمیچشد و نمیچشاند. کافی است نگاهی به کاشیها بکند تا معشوقش را بیابد:
تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا
تا درودی به «سمرقند چو قند»
و به رود سخن رودکی آن دم که سرود:
کس فرستاد به سرّ اندر عیار مرا...
تلخی شعر اخوان در شعر شفیعی مبدّل به فانتزی میشود؛ اخوان و شفیعی دو شیوه عاشقانِ در فراقاند. یکی چون اخوان میزند و میسوزاند، و دیگری چون شفیعی با خیال معشوق، دلش خوش میشود و به هر چه از معشوق به یادگار مانده عشق میورزد.
یک نقطه بر کاغذ کافی است تا ذهن خیالباف شاعر ما را به طبیعت خراسانی ببرد:
شادی شادی هزار شادی شادی!
بر کاغذ کاهیِ کویر اینک:
از جوهر سبز، نقطه-آبادی!
از ایران بزرگ دو چیز برای شفیعی باقی ماندهاست؛ یکی طبیعت و دیگری زبان فارسی.
طبیعت، هم یادگار گذشتگان است و هم روزگاری موضوع اصلی شعر قدما بودهاست. پس طبیعت موضوع شعر شفیعی هم میشود. نیاز به مثال نیست؛ در جایجای «هزاره دوم آهوی کوهی» و «بوی جوی مولیان» توصیفات بیبدیل از طبیعت درخشان و دستنخورده به چشم میخورد.
و دیگری زبان فارسی؛ شفیعی به زبان هم به چشم یادگار معشوق (ایران کهن) نگاه میکند؛ پس زبان هم برایش ارجمند میشود:
و در آغاز سخن بود و سخن تنها بود
و سخن زيبا بود
بوسه و نان و تماشای كبوترها بود...
تو سخن را بده آن شوكت ديرين،
آمين!
نیز دوشیزگی روز نخستین،
آمین!
4. جویای نشابور هنوز
درخشانترین لحظاتِ شعر م.سرشک آنجاست که شاعر سر از میان خیال بیرون میآورد و درجهان واقع، معشوقش (ایران شکوهمند) را نمییابد؛ تلخی پس از پایان فانتزی واژهواژه شعر را پُر میکند و شاعر در حسرت غوطهور میشود، جستجو آغاز میشود، جستجویی از پیش ناکام:
در نشابورم و جويای نشابور هنوز
وه!
چهها فاصله!
اينجاست
درين نقطه که من
در دل شهرم و هر لحظه شوم دور هنوز
در نشابورم و جويای نشابور هنوز
پرسم از خويش و
ـ نه با خويش ـ
درين لحظه: کجاست
جای آن جام، که در ظلمت اعصار و قرون
پرتو بادهاش از دور دهد نور هنوز؟
در نشابورم و جويای نشابور هنوز
و از اینجاست که جستجو در شعر شفیعی نقشی مهم و پررنگ ایفا میکند؛ معروفترین شعر شفیعی (و از محبوبترین اشعار پس از نیما در میان مردم) را یکبار دیگر بخوانیم:
- به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
- دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
- همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم؟
به کجا چنین شتابان؟
- به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم
- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفهها، به باران
برسان سلام ما را
گوَن چگونه شکوفه و باران را میشناسد؟ تو گویی روزگاری این کویر، جایگاه شکوفه و باران بودهاست؛ و حالا گوَن چون جسم ما و جسم شاعر پابسته زمان است، و نسیم چون خیال شاعر، آزاد و رها در زمان و مکان. گون و نسیم نه دو شخص، که دو جنبه از وجود هر کدام از ماست. یکی جسم اسیر در خاک زمان و در حسرت روزگاران از دسترفته شکوفهها، و یکی خیال آزاد و سیّال مسافر روزگار باشکوه باران.
5. دو روایت از یک داستان تلخ
شعر شفیعی، اگر از شعرهای بینظیر اگزیستانسیال چند دفتر آخر صرفنظر کنیم، سراسر داستان نسیم و گون است. شفیعی گاه نسیمی است که میان کتابها و نسخهخطیها ایران باشکوه را یافته، و گاه گونی است که در حسرت آن روزگار و در کویر بیتاریخی کنونی میسوزد. شفیعی از تلخی اخوان ثالث، به خیال و جستجو میگریزد.
شعر شفیعی و اخوان، دو روایت از یک داستان است؛ داستان تلخ تاریخ ایران و دشواری راهی که از گذشتگان برای ما ماندهاست؛ همان پوستین کهنه اخوان، یا همین شطرنج دشوار شفیعی:
وقتی که بر این صفحه شطرنج نشستم
دنباله آن بازی دیرین ِکهن بود
هر مهره به جایی نه به دلخواه من و کار
بیرون ز صفآرایی ِاندیشه من بود...
بر نطعی ازین گونه توان برد به تدبیر؟