رمان «وقت معلوم» اثر مهدی کفاش هفته گذشته به عنوان یکی از نامزدهای دریافت جایزه ادبی جلال آلاحمد در بخش داستان بلند معرفی شد. به همین مناسبت محمد قائم خانی از نویسندگان جوان کشور در یادداشتی به این رمان نگاهی انداخته است؛
در صحبت از رمان «وقت معلوم» مهدی کفاش، حتما باید از «اتاق بدون پنجره همیشه نورانی» شروع کرد که شخصیت اصلی در آن زندانی شده است. اتاقی که تنها شناخت او از آن در ابتدای داستان، تعلق به یکی از تشکیلات اطلاعاتی متنوع موجود در کشور است؛ از وزارت تا سپاه و بسیج و نیروی انتظامی و تشکیلات دیوانی و غیره. این شروع، [یکی از] بهترین آغاز[های] ممکن برای این رمان است. شروع از نقطه ناآگاهی ذهن شخصیت اصلی از هرآنچه که بیرون اتاق همیشه نورانی است، با یک شناخت محوری بنیادین؛ این دیوارها برای یک زندانی امنیتی در نظر گرفته شده است. حتی میتوان چنین موقعیتی را به همه آدمهایی که میخواهند به حقیقت برسند، تشبیه کرد. این موقعیت، بهترین تشبیه برای ساختار قدرت در دنیای فعلی است. فرقی نمیکند که شما در دست کدام سیستم اطلاعاتی اسیر هستید، مهم این است که «اسیر» ید. در ادامه، رمان با واکاوی ذهنی شخصیت اصلی از گذشته خویش و پرونده بهمن شروع میشود. او میخواهد بداند که در تور کدام سیستم اطلاعاتی حضور دارد و چگونه به اینجا رسیده است؟ پس ذهنش را می کاود تا با کنار هم قرار دادن خاطرات و رسیدن به روایتی شخصی، به آگاهی از واقعیت و حقیقت آن سوی دیوار برسد. از هیمن روست که میتوان شخصیت فواد را در عین روایت کاملا کلاسیک نویسنده، دارای ابعاد مدرن و سمبلیک دانست. بخشی از ذهنیت انسان ایرانی در گوشه کله فواد حضور دارد، اما همهاش یک روایت است و بس.
این اتاق هیچ ندارد جز لامپ مهتابی همیشه روشنی که امکان زندگی را از فواد گرفته است. و نیز دوربینی که مدام او را میپاید. روشنایی همیشگی باعث شده تا فواد امکان خروج از وضعیت بغرنج خویش را نداشته باشد. فواد همیشه و همواره همه جای اتاق را میبیند، به دلیل لامپی که همواره روشن است. این لامپ و روشناییاش، خواب و زندگی فواد را مختل کرده و زمان را به عاملی برای شکنجه او بدل ساخته است. این روشنایی، نه برای خاطر فواد، که برای مراقبت همیشگی زندانبان از اتاق قرار داده شده است. اگر اتاق روشن نباشد، نمیتوان سوژه را در هر لحظه رصد کرد و مراقب رفتارهای خطرناک او بود. این اتاق، مثلی دقیق از دنیای امروز است. دنیایی به ظاهر شفاف و روشن، که هیچ چیزی در آن از انسان مخفی نیست، اما در واقع همهاش برای کنترل اوست. تاریکی و ظلمت، دشمن شماره یک دنیای سراسر اطلاعاتی و در نتیجه لازمه اصلی برای یک تشکیلات امنیتی است. تاریکی فرصتی است برای «فردیت» آدمها تا بتوانند به کاری که تخت نظارت نیست، دست بزنند. و این، بزرگترین خطر انسانها برای تشکیلات امنیتمحور دنیای جدید است. فواد در ابتدا از بودن از اتاق رنج میبرد و به راههای فرار فکر میکند، دوست ندارد کسی که پشت مانیتور نشسته، دستشویی رفتنش را ببیند، دوست ندارد همه چیز را بگوید و آن طور که میخواهند رفتار کند، اما در ادامه به بودن در چنان فضایی عادت میکند و از طریق خاطرات، درگیر فهم سرنوشت خویش میشود. مهمترین سوالش هم این است که «در دست چه گروهی اسیر است؟»
اینجاست که موقعیت محوری رمان، با شخصیت اصلی آن گره میخورد. فواد میشود کلید حل همه معماها و مخاطب چارهای ندارد جز اینکه به حرفهای فواد گوش بدهد و نوشتههایش را دنبال کند. همین شیوه شخصیتپردازی تعلیق داستان را بالا میبرد و کشش قصه را برای دنبال کردن حوادث بعدی زیاد میکند. مهمترین ویژگی شخصیت فواد انفعال محض او در مواجهه با واقعیت تازه است. از یک طرف شجاعت او در روبهرو شدن با چیزهای ناشناخته ستودنی است. او چون بسیاری از طلاب و وابستگان گفتمان مذهبی در ایران، دامن تنزیه از آلودگیهای جامعه برنمیچیند بلکه برای فهم حقیقت خود را به دل واقعیت پرتاب میکند. چون دیگران نمیتواند با بیتفاوتی از کنار پرونده بهمن حجت کاشانی بگذرد. برای فهم حقیقت ماجرای بهمن، حاضر میشود با شازده، دختر بیحجاب تهرانی در کافه پاییز قرار ملاقات بگذارد. اما همین شخصیت به ظاهر جسور، پس از مواجه شدن با واقعیت، هیچ کنش دیگری انجام نمیدهد و در دام پیچیدگی واقعیت گرفتار میشود. او نمیتواند چیزی به پرونده بهمن اضافه کند و تنها به روایت آن برای مخاطب رمان میپردازد. او موفق به حل هیچکدام از سوال های عمویش نمیشود و صرفا پیچیدگی مسائل تاریخ معاصر را درک میکند. بلکه حتی باید گفت که با همه وجود در آن غرق میشود و رنگ آنها را میگیرد. باور میکند که رسالتی بر دوش او گذاشته شده و راهی جز پیمودن وظیفه تاریخی بر عهدهاش نیست.
از آن بدتر، مواجهه فواد با شارده است. او با آنکه طلبه ملبس سن و سال داری است و زن و بچه هم دارد، با همان دیدار اول، درگیر ماجرای عاطفی با شازده میشود و نزدیکی بیشتری با او احساس میکند. با او در تهران این طرف و آن طرف میرود و حتی پیشنهاد صیغه شدن شازده را هم میدهد. فواد نهایت انفعالی است که بخش مهمی از روحانیت به ظاهر فعال ما در برخورد با غرب و نیز قدرت (از هر جنسی که باشد) دارند. همین نزدیکی ناشی از انفعال هم هست که مسیر حل پرونده بهمن را از مسیر طبیعی خارج و زندگی فواد و عمویش را نابود میکند. در برخورد با اسماعیل هم فواد کاملا منفعل عمل میکند. او هیچ کاری جز گوش دادن به حرفهای اسماعیل و دادن اطلاعات درباره بهمن و شازده انجام نمیدهد و هرطور که او میخواهد، عمل میکند. اسماعیل اولین نیروی اطلاعاتی است که فواد با اراده وارد بازی او میشود و سعی میکند توسط او سر از ماجرای تعقیب و گریزهای پیدرپی و سوالات پیرامون شازده دربیاورد. انگار او همواره باید در پازل دیگران بازی کند؛ زمانی شازده، بعد اسماعیل، سپس زندانبان، بعد سرهنگ، و آخر سر هم اطلاعات سپاه. البته همین قدر فعال بودن هم به این خاطر است که روحانی بیتفاوتی نبوده و سرش پیرامون مسائل دور و برش میجنبیده است. وگرنه می توانسته همانند اکثریت از ماجراها به دور و سرش به درس و بحث گرم باشد. او کنجکاو است و برای فهم حقیقت دست به خطر میزند. اما این کنجکاوی، متکی به ارادهای آهنین نیست. شاهد آن هم درماندگی او در موقعیتهای مختلف پیگیری پرونده بهمن است. او در برابر شازده درمانده میشود، در اتاقک اسماعیل به درماندگی میرسد، در اتاق سفید برای تخلیع مثانهاش به بنبست میرسد، برای رفتن به خانهاش در قم هم مستأصل میشود و هیچ راهی پیش روی خویش نمیبیند.
شخصیتهای مهم دیگر، دیوانی و شازده هستند. دیوانی همه چیز دارد. پول دارد، تشکیلات دارد، بازرگانی گسترده دارد، بنگاه خیریه دارد، همه چیز دارد و همه کار هم میکند. او در پرونده بهمن حجت کاشانی حاضر است، بعد از حرکت او تا آخر دوره پهلوی حاضر است، بعد از انقلاب هم حاضر است؛ و حضورش هم اثرات شگرفی در مراحل مختلف تاریخ ایران داشته است. او همه جا هست اما هیچ نامی و نشانی از او در دستگاههای رسمی نیست. همه میشناسندش اما نمیدانند دقیقا چه کار میکند؟ به دنبال چیست؟ و با چه کسانی همدست است؟ او همان کسی است که قرار است سوالات بینهایت فواد (و مخاطب) را راجع به بهمن، پهلوی کاشانی، جمهوری اسلامی، روحانیت، قاجار و دولتهای خارجی حل کند.
اما هیچ وقت در دسترس نیست و همواره از دور بر تحولات اثرگذار است. چهرهاش خوب دیده نمیشود و عمق نفوذ تصمیماتش مشخص نیست. او از تبار کسانی است که می تواند بزرگترین حرکتهای ملی را به انحراف بکشانند و مردم را بفربیند، بدون آنکه اثری از آنها در هیچ کجا باقی باشد. آنها صاحب ثروت، قدرت، اعتبار و تشکیلات هستند ولی هیچ گاه خودشان را نشان نمیدهند تا قادر باشند از راه دور، جامعه را به آنجا که خودشان میخواهند بکشانند. او محل تلاقی مهمترین جریانات سیاست معاصر است. در همه جای ایران نقش دارد، در کشورهای منطقه نفوذ دارد، هم شرکت بازرگانی دارد و هم نیروهای پابهرکاب. هم نسب به قاجار می برد و هم با روحانیت اتصال دارد. تاریخ از شخصیتش جدا نیست و حتی اهداف دورش هم در عمق تاریخ ریشه دارند. او را عموی فواد هم میشناسد.
عموی فواد مبارز قبل از انقلاب است که آخوند میشود و بعد از انقلاب در حساسترین پستهای اطلاعاتی و قضاوت بوده است. به صورتی نامحسوس، روحانیت و قاجار در جای جای رمان «وقت معلوم» به هم میرسند. که معمولا به نتایج گنگ و ناشناخته منجر میشود. فواد هم که روحانی باسوادی است، و از خانوادهای سرشناس در نظام هست، با ورود در پروندهای امنیتی، باعث درگیر شدن شبکه های مختلف اطلاعتی با موضوعی به ظاهر تاریخ گذشته میشود. برای همین هم هست که وقتی در آخر داستان با چیز قریبی در صحن حرم حضرت معصومه (س) مواجه میشود، به درکی تازه از تاریخ میرسد. درکی که برای او به معنی فهم حقیقت پرونده بهمن حجت کاشانی است.
و اما برویم سراغ تحلیل اصل پرونده حجت کاشانی برای شخصیت اصلی یعنی فواد. فواد در جریان فهم اهداف بهمن، به نتایجی میرسد که برای خودش بسیار اساسی است. اول اینکه حجت کاشانی اتوپیاگرا بوده است. یعنی از یک طرف تفکراتی چپگرایانه داشته و همه تلاشش را برای ایجاد جامعه آرمانی در یک روستا به شیوهای شبهکمونیستی به کار گرفته است. و از طرف دیگر، به جامعه ایدهال اسلامی قائل بوده و برای اقامه دین در جامعه آرمانیاش به هر کاری دست میزده است. از همین رو با وجود اعتقاد به اسلام، منتقد روحانیت سنتی بوده که اقدامی جدی برای برپایی اتوپیای دینی انجام نمیدادهاند. برای همین است که فواد بین بهمن و مجاهدین خلق، قرابتی خاص مییابد. جمع جامعه دینی با اتوپیای مارکسیستی، در هردو با قوت حضور دارد. منتها در یکی با کشته شدن داعی حرکت به این نحوه از زندگی، و در دیگری با تغییر ایدئولوژی مبارزه از اسلام به مارکسیسم، که تنها به فاصله دو هفته از هم اتفاق می افتد، به فروپاشی چنان هدفی منجر میشود. و اما نکته حائط اهمیت برای فواد، نقش آفرینی دیوانی در روستای بهمن است که پای قاجار و نیروهای خارجی را به پرونده باز میکند.
این روستا یکی از چندین و چند پروژه خاندانهای پرنفوذ قاجاری توسط فواد تلقی میشود که قرار است قدرت از دست رفته را به هر قیمتی باز پس گیرند و مردم را به التقاطی خاص که خواسته اصلی قدرتهای خارجی است گرفتار سازند. قاجاری که بعد از نادرشاهِ «مستقل» و دولت کریمخانی بر سر کار آمد و تا پهلوی ادامه داشت، بعد از انقلاب هم دست از سر حرکتهای مردمی برنمیدارد و از طریق پیوند نامبارک ایدئولوژی چپ با اسلام، سعی در مخدوش کردن حرکتهای اصیل ایرانی میکند. با روشن شدن بخش عمدهای از ذهنیت فواد، مخاطب همراه او لامپ همیشه نورانی زندان را میشکند و با ضربه زدن به زندانبان، از اتاق فرار میکند. آزادی ذهنی از کلیشهها با آزادی قهرمان از زندانِ همیشه روشن، مقارن می شود و جستجو برای داشتههایی از گذشته که در زندان مرور شده، ادامه پیدا میکند. البته در ملاقات فواد با سرهنگ متوجه میشویم که اصل فرار به صورت تصادفی اتفاق افتاده است و سیستم امنیتی نتوانسته او را دستگیر کند. حتی راه یافتن فواد به خانه قدیمی هم اتفاقی (و در نتیجه دیدار با نیلوفر) صورت میگیرد. انگار رمان پس از فرار فواد از چنگ تور امنیتی، طرح چندانی برای روایت نداشته و تنها در پی جمع کردن سرنوشت آدمهایش بوده است. نویسنده کارش را با فرار انجام داده و مخاطب را از کلیشههای ذهنی خارج کرده است. بعد از آن تندتند گرهها را باز میکند تا مخاطب به خلوت خویش پناه ببرد و درباره قاجار و روحانیت و چپها و نفوذ، فکر کند.