عاشقانهای از فرخی یزدی
29 اردیبهشت 1397
15:34 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 2 رای
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانهی چشم
آن قدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانهی شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهی غم بود و جگرگوشهی درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آن چه جان کند تنم، عمر حسابش کردم
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.