پرونده «رمان معناگرا»
ادبیات و مشکل معنای زندگی | یادداشتی از محمدقائم خانی
24 خرداد 1397
17:16 |
1 نظر
|
امتیاز:
5 با 3 رای
شهرستان ادب: در دومین صفحه از پروندۀ «رمان معناگرا» یادداشتی میخوانیم از محمدقائم خانی، نویسنده و منتقد. او در این یادداشت، به یکی از چالشهای اساسی در دنیای امروز ادبیات پرداخته است؛ معنا. با هم این یادداشت را میخوانیم:
پرسش از معنای زندگی نقل محافل بسیاری از رشتههای دانشگاهی و شاخههای فکری و هنری در قرن بیستم شده بود و حالا در قرن بیست و یکم به یکی از پرسشهای بنیادین فلسفی تبدیل گشته است. اما تا قبل از جنگ جهانی این دغدغه، همهجایی و همهگیر نشده بود؛ هرچند نخبگان زیادی نسبت به آن هشدار داده بودند. در دورۀ روشنگری، خوشبینی بر اروپا سایه انداخته بود و بهویژه تا قبل از نظریۀ تکامل داروینی در قرن نوزده، اکثر بزرگان و مردم بدون احساس خلأ خاصی در زندگی، به آیندۀ روشن و درخشان اروپا امید داشتند. اکثر طبقات و صنوف درصدد برپایی بهشت زمینی بیکن بودند و هرکاری از دستشان برمیآمد، برای پیشرفت کاروان بشری دریغ نمیکردند. حتی افرادی چنان به پزشکی مدرن اعتقاد داشتند که اعلام میکردند به زودی، معضل مرگ بر طرف خواهد شد و نسلی از بشر به همراه همۀ فرزندان آیندهاش تا ابد زنده خواهد ماند. اما این رویای شیرین در قرن بیستم با انتشار تصاویر جنگ جهانی کنار رفت و سیاهی پیش چشم همه نمودار گشت. از آن پس، آهستهآهسته لبها به زمزمه باز شد که «ما اصلاً چرا زندهایم و زندگی میکنیم؟» و معنیداری از قاموس زندگی بشری رخت بربست. امروز سؤال پرتکرار بسیاری در قرن بیست و یکم همان است که کامو تنها پرسش واقعاً فلسفی میخواند؛ «چرا باید به زندگی ادامه دهیم و با خودکشی، خودمان را از دست این پوچی فراگیر نجات ندهیم؟»
اما برخلاف دیدگاه رایجی که پیوند ادبیات و مسألۀ پوچی و معنا را به نوشتههای قرن بیستم کامو و کافکا و دیگران برمیگرداند، نسبت رمان با این مسأله بسیار قدیمیتر است. ابتدا باید فهمید که ریشۀ خود مسأله متعلق به یکی دو قرن منتهی به دورۀ ما نیست؛ بسیاری بار بیمعنایی را بر دوش دکارت و تمایزی که او میان جوهر انسان با جوهر عالم نهاد، میگذارند. هرچند دکارت توانست انسان جدید را از دست شکگرایی نجات بدهد و بهظاهر سایۀ نیستانگاری را از سر انسآنها دور سازد، ولی درحقیقت بعد از پاسخ دکارت به مسألۀ شک بود که سوژۀ مدرن تشکیل شد و این سوژۀ بریده از همهجا و بینسبت با همهچیز، دیگر امکان پیجوییِ راز را از دست داد و زندگیِ افسونزداشدهاش عین بیمعنایی شد. اما دیدگاهی هم مسأله را عقبتر میبرد و انقلاب کپرنیکی و سپس کارهای گالیله و نیوتن را مسألهساز میداند. زمانی که اعلام شد دیگر زمین مرکز عالم نیست و همهچیز گرد ما نمیگردد و ما خودمان بیش از نقطهای در جهان بیکران نیستیم و کیهان هم چیزی جز تودۀ ذرات بیشعور نیست، پوچی راهش را به فکر و زندگی بشر باز کرد. ریشۀ این معضل به هرکجا که برگردد، آن موقع (یعنی بعد از رنسانس) مردم و دانشمندان احساس پوچی نداشتند. همه امیدوار به حل مسائل بشری بودند و آیندهای روشن را به همدیگر نوید میدادند. از آن موقع تا قرن نوزده و بیست، همگی از آرمآنهای بزرگ انسانی و زندگی درخشان در دورۀ جدید سخن میگفتند و نوههاشان را در آستانۀ ورود به دنیای بدون غم و درد میدیدند. سیاستمداران نوید دستیابی به هر آرزویی را میدادند و انگشت اشارۀ همگان به سوی بهشت زمینی بود. در همان کشوقوسها بود که سروانتس اسپانیایی پرده از انسانی تازه برافکند. او دن کیشوت را به اروپاییان عرضه کرد تا اولین رمان، با معضل مهم معنا شروع بشود.
دن کیشوت سرگشته است و نمیداند چه غایتی دارد؛ نمیداند چرا در جهان هست و چه کار باید بکند؟ دن کیشوت سرگسته و مملو از احساس پوچی است، آن هم در زمآنهای که همه به دنبال ساختن آیندۀ بشریت هستند و روزگاران خوش پیش رو را بشارت میدهند. پس از سروانتس، دیگر بزرگانی هم بودند که دست بر این معضل گذاشتند و در برابر افسونزدایی دنیای جدید و رخت بربستن معنا، جریانی به وجود آوردند؛ گوته در آلمان در برابر علمگرایی و افسونزدایی فلسفۀ کانت ایستاد و جریان انتقادی قدرتمندی به وجود آورد؛ هرچند در نهایت به موفقیتی فراگیر دست نیافت.
قرن نوزده در این میان اهمیت خاصی دارد؛ از یک طرف علم با نظریۀ داروین وارد مرحلۀ مهمی شد و پایان معنیداریِ عالم و زندگی انسان را رسماً اعلام کرد. اگرچه تا قبل از این مشکل معنازدایی وجود داشت، اما فقط نخبگان به آن توجه داشتند و جز انگشتشماری، بقیه آن را قابل حل میدانستند. ولی داروین آب پاکی را روی دست انسآنها ریخت و نقطۀ مرگ معنی و زندگی معنیدار را اعلام کرد. امواج پوچی بزرگی از اروپا به مرکزیت انگلستان برخاست و یکییکی پهنۀ گیتی را درنوردید. اما از آن طرف، در ادبیات روسیه هم اتفاقات شگرفی افتاد. قرن نوزده در روسیه با پوشکین شروع شد و با گوگول به بلوغ رسید و در زمانی که در اسکاتلند مرگ خدا و معنای زندگی رسماً اعلام شد، ادبیات روسیه با دو نابغۀ تکرار نشدنی به جنگ معنیزدایی از عالم رفت؛ تولستوی و داستایوفسکی هرکدام از منظری خاص و با رویکردی متفاوت، منادی ایمان شدند تا معنی را به زندگی بشر مدرن بازگرداند. در عمل هم آثار آنان بسیاری از مردم جهان را بهشدت تحت تأثیر قرار داد و جریان بزرگی به نفع معنیداری به وجود آورد. هرچند این دو هم درنهایت نتوانستند معضل معنیزدایی از زندگی انسان و افسونزدایی از عالم را در دورۀ جدید حل کنند و هرکدام به نحوی شکست خوردند و حتی بهصراحت یا بهطورضمنی به آن اعتراف کردند، ولی اثری گذاشتند که دیگر ادبیات و حتی میشود گفت دنیای جدید هیچگاه به ماقبلخود بازنگشت. تا پیش از این دو، هرچند نوابغی انگشتشمار وجود داشتند که معضل بیمعنایی را دریافته بودند، ولی اکثر نویسندگان به این مسأله التفاتی نداشتند. نویسندگان و مکاتب به دو دستۀ کلی تقسیم میشدند؛ آنهایی که به دنیای جدید خوشبین بودند و همین وضع موجود را حاوی معنی انسانی نشان میدادند، و آنهایی که بدبین بودند و با نقد وضعیت موجود، درصدد رفع این نقص مدرنیته با تکمیل طرح کلی تجدد برمیآمدند. اما با تولستوی و داستایفسکی یک آگاهی بنیادین به وجود آمد که ادبیات را متوجه معضل بیمعنایی کرد و نظر نویسندگان را به سمت این چالش سخت کشاند؛ تا قرن بیستم مولود مکاتب متعددی شود که از مناظر گوناگون به این امر بنیادین نزدیک شدند و درصدد چارهجویی برآمدند. امروزه اصل مسأله هنوز بیپاسخ مانده است، ولی طلیعههای حل این معضل در ادبیات پیشروِ قرن بیست و یکم بهویژه در انگلستان دیده میشود. انگلستانی که یک روز مرگ معنی را اعلام کرده بود، امروز در ادبیات نگاهی را عرضه میدارد که امیدواری به بازگشت معنی به عرصۀ زندگی در آن نمایان است. باید منتظر بود و دید که بشر در قرن بیست و یکم چه تحولاتی را پشت سر خواهد گذاشت و چه انتخابی خواهد کرد؟