شهرستان ادب: همزمان با با روز شعر و ادب پارسی، علی داودی شاعر و پژوهشگر ارجمند، یادداشتی را با این مناسبت در اختیار سایت شهرستان ادب قرار داده است که در ادامه میخوانید
این سوال شاید عجیب به نظر برسد اما گریزی نیست؟ چرا شعر؟
همه از جایگاه شعر در فرهنگ ایرانی و حوزههایی که شعر در آنها حضور مقتدرانهای دارد سخن میگویند. عبارت مشهوری ست اینکه شعر شناسنامه ملی و تاریخی و فرهنگی ماست. منتها کمتر کسی میپرسد چرا؟
آری شعر را دوست داریم آنقدر که با وجود اینهمه شاعر روزآمد کوچک و بزرگ که برای همه چیز شعر میگویند باز ظهور شاعر دیگری را به فال نیک میگیریم و خرسندیم.
علاقه افراطی ما به شعر بقیه هنرها را از اولیت خارج کرده و تنها در سایه شعرست که احیانا گوشه چشمی هم به آنها داریم. مثلا (عموما در جامعه سنتی تر) تصور قطعهای سیاه مشق خوشنویسی که شعر نباشد و یا اجرای موسیقی بدون شعر عجیب و غیر قابل گذشت ست.
در گذشته این حضور به مراتب قدرتمندتر بوده مثلا تصویر سازی و نقاشی همه و همه به واسطه شعر صورت میگرفته. نمونه عجیبتر اینکه؛ میل به حکمت و دریافتهای تحلیلی و عقلی هم ذیل شعر معنا پیدا می کرده ست.
مگر شعر در دستگاه فرهنگی ما چه میکند که تا این حد وابسته به آنیم؟
گذشته از برنامه ریزیها و تحولات اجتماعی و اعمال سیاستهای گوناگون در ادوار مختلف و همچنین فارغ از طبع ایرانی (و یا اگر ایران بزرگ قدیم را در نظر بگیریم) برای یافتن پاسخی برای این سوال باید دنبال ویژگی و عواملی در خود شعر بود .
غرض در اینجا ارائه تعریفی (بی ثمر) برای شعر نیست بلکه توجه به امکان و پتانسیلی ست که شعر دارد امکانی از آن دست که با فرهنگ ما ایرانیان هماهنگست و با طبع و خلق و خوی مان موافق!
لذا ناگزیر به اشاراتی از ویژگی قومی و ملی ساکنان این سرزمین و همچنین بحثی از ویژگی های شعر برآمده از آن فرهنگ یا سازنده آن فرهنگ هستیم.
از کسانی که در این باب سخن گفته اند شفیعی کدکنی ست که علت غلبه شعر را نفوذ اشاعره و بسندگی رفتار ایرانی به دریافت قلبی و تصدیق باطنی میداند لکن این ادعا صرفا زمینه توسعه نوعی از شعر (عرفانی)ست مثلا در مقابل جریان شعری خردگرایی مثل ناصرخسرو. در مواردی هم گریز از منطق گرایی و فصل الخطاب دانستن حجیت ظن را عامل اساسی میداند.
اما نسبت این دو مورد با زمینه اجتماعی پناه بردن به شعر چیست؟ آیا برای ما شعر وسیلهای برای درک بهتر جهانست؟
زبان و منطق شعر غیر اثباتی ست یعنی شعر در پی اعلام نکتهای نیست که بتوان با معادلات عقلی در دنیای خارج اجرایش کرد. شعر معادلهای اقناعی ست که جهانی خودبسنده دارد.
منطق اقناعی در پی اثابت چیزی نیست. حرف مشخصی نمیگوید واقعا نمیتوان از شاعر یقه گیری کرد. خاصیت دوگانه شعر آنرا در تعلیقی مدام نگه داشته که به ظاهر به زبان و جهان ما مربوطست و در باطن عالم خودش را دارد.
از سویی به واسطه ابزار زبان (ممیز انسان و حیوان) شعر چیزی فراتر از یک هنر محض است که در مقابل آن صرفا باید منعطف و منفعل بود مثل موسیقی و خوشنویسی. در شعر مخاطب حضور دارد و اگر چیزی هم نگوید حداقل می اندیشد این اندیشد مشارکت در ساختمان شعر ست. مشارکتی که اجازه حضور میدهد و آن حس دخالت و سرکشی بشر را ارضا و اقناع میکند. بیراه نیست که عموما درباره شعر اظهار نظر میکنیم چرا که خود را بخشی از دامنه گسترش آن میدانیم آن زبان مشترک که گفته اند به این شکل ظهور پیدا میکند.
برگردیم به منطق شعر. شعر علم نیست اندیشه هم نیست حتی با وجود موضوعی بودن اساسا درباره چیز قطعی و مشخصی نیست شعر چه به دلیل خاصیت استعاری بودن و چه دلائل دیگر آن چیزی که میگوید نیست در موقعیتهای منطقی چقدر میشود به شعر استناد کرد ؟ شعر رفتاری دوگانه و همزمان در دوسطح ظاهر و باطن است و این سخت متناسب با طبع نهان روش ما ایرانیان ست خلقی که آنرا شاعرانه قلمداد میکنیم
این تصور که هر چیز میتواند چیز دیگری باشد همین که این کلمات اشاره به چیز دیگریست و این عالم پرده عالم دیگر همه برآمده از یک منبع اند.
اینکه هیچ چیزی اعم از کلمه و تصویر اصالت ندارند به ویژه وقتی وارد عالم شعر میشوند معنا و مفهوم دیگری پیدا میکنند مطلبی برای رد و قبول باقی نمیگذارد لذا آنچه میماند نمایشی اقناعی ست نه اثباتی!
این که چیزی توامان هم هست و هم نیست پارادوکسی جذاب و تعلیق شیرینی می آفریند و اعلام میکند که قطعیتی وجود ندارد ما ساکن تعلیقیم! راز دلبستگی ما به حافظ همین تعلیق ست که چیزی میگوید و هرکسی از ظن خود دریافتی دارد این مشارکت مخاطب اولا باعث معنادهی به شعر اوست و دوم آنکه ظن تعیین کننده است و تاکید بر اینکه ما در عالم ظن و ذهن ساکنیم.
در جهان شعر گذشته ما عینیتی وجود ندارد که بتوان اثبات کرد. جهان اصلی همان نیستان ست که مرا از آن ببریده اند. البته که شعر اجتماعی ناظر به حوادث اجتماع هم داریم منتها منشا اثر نیستند و حتی همان اجتماعی که خود گونه دیگر شعر (مثلا تغزل) را میپسندد. گویا در معادلات اجتماعی زبان نداریم و یا اصلا دوست نمیداریم درباره بعضی چیزها حرفی بزنیم آنقدر واقع گریز که اگر احیانا حقائق تاریخی نیز امکان حضور پیدا کردند حتما باید ملبس به جامه فاخر و دروغین شعر شوند حداقل دست کاری در حد اغراق را ضروری میدانیم نمونه شاهنامه! اصلا شاهنامه را همین پرداخت شاعرانه منبعی برای گزارش فرهنگی و تاریخی هم کرده است وگرنه قصص آن در متون دیگر و پیشین موجود بوده.
با این تفاسیر شعر گذشته اساسا زبان نیست نگاهست! و بهانهای برای تماشا. تماشای عالمی خارج از واقعیت. خاصیتی که هم خانواده همان نگاه رفتاری ایرانیانست. به راستی چه چیزی بهتر از شعر (ذهن گرا) تجلی این نگاه ست؟ تخدیری که به خود و دنیای خود نیاییم و همچنان ادامه دهیم
این تاریخ گریزی منطق گریزی عینیت گریزی و ندیدن زمان و مکان ما را به پناه گاه شعر رهنمون میشود تا در آنجا آرمانشهری در عالم خاکی نمیاید به دست را بنا کنیم.
***
البته با وجود انسان آگاه و عاقل و محاسبه گر این روزگار بعید و تا حدودی مشکوک به نظر میرسد که روابط دنیا را نفهمیم و همچنان به روال سنتیان شعر بگوییم مگر اینکه شعر نه مایه آگاهی و تعمق که عامل غفلت باشد و سرخوشی به تناسبات و روابط هنری در متن یک اثر.