شهرستان ادب: کافۀ خیابان گوته یکی از آثار پرطرفدار حمیدرضا شاهآبادیست که مخاطبان بسیاری را به خود جذب کرده است. در پروندهپرترۀ شاهآبادی نیز، یادداشتهای مختلفی بر این کتاب منتشر کردیم. اکنون یادداشتی میخوانیم از علی ششتمدی بر این کتاب که دلایل جذابیت این رمان را برای ما نوشته است:
«کافۀ خیابان گوته» آنقدر ترکیب زیبایی هست که آدم را مجاب کند تا کتاب را دست بگیرد و شروع کند به خواندنش! ورود اتفاقی به یک کافۀ ایرانی در فرانکفورت و همصحبتی با صاحب کافه و دیدن پیرمردی بسته شده به صندلی در طبقۀ بالا، بهاندازهای سؤال ایجاد میکند که مخاطب، نتواند مطالعۀ داستان را یک یا دو روز، بیشتر طول بدهد!
برجستهترین ویژگی این کتاب حمیدرضا شاهآبادی، کشش و جذابیت ماجراست. نثر روان و سرعت منطقی و متناسب روایت، کمک میکند تا این مطالعۀ لذتبخش، سریعتر انجام گیرد. گفتن از جزئیات قصه، ممکن است لذت مطالعۀ کتاب را از مخاطب بگیرد؛ به همین دلیل در این متن، سعی میکنم بدون لو دادن ماجرا، در مورد خود اثر بنویسم.
در نگاه اول، ساختار روایت، کلیشه به نظر میرسد: یک نویسنده که ماجرای زندگی فردی دیگر را از قول او مینویسد؛ اما در پایان داستان متوجه میشویم که قضیه به این سادگی نیست. «نسبی بودنِ» روایت، به ما نشان میدهد که خود نویسنده، غیر از راوی بودن، یک شخصیت تأثیرگذار در داستان هم هست! او «دروغگو» است و یکباره متوجه میشویم که نمیشود به گفتههایش اعتماد کرد. بهخصوص جایی که در صفحات آخر کتاب میگوید: مأمورانِ «شما»! این «شما» همان صاعقهای است که برق از سر مخاطب میپراند و او را متوجه میکند که بر اساس دادههای دریافت شده از روایت، قضاوت نکند.
تازه در این صفحات است که ذهن بهصورت خودکار شروع میکند بهمرور داستان تا بفهمد کجاها تناقض وجود داشت و کجاها را باور کند و کجاها را نه؟
خود شخصیت اصلی داستان هم بارها اعتراف میکند که نمیداند سروته زندگیاش کجاست! روایت متناوب زندگی انسانهایی که در جریان مبارزههای پیش از انقلاب، به آموزههای گروههای چپ جذب میشدند و بعد از چند سال فعالیت متعهدانه و پایبندی به اصول حزب، یکباره برق از سرشان میپرید و به خود میآمدند که «سروته ماجرا چیست؟»
مانند خود مارکسیسم که سر از استالینیسم و مائوئیسم و کیم جونگ اون و حکومتهای پراکندۀ آمریکای جنوبی درآورد و آخرش معلوم نشد چه چیز جایگزین چه چیز شده است؟ تفکری که بخش بزرگی از انقلابهای قرن بیستم، تحتتأثیر آن شکل گرفت، اما ...
کافۀ خیابان گوته، روایتی از همین پیوستن و جدا شدن و نامشخص بودن است. درونمایۀ اثر به روند مبارزات سیاسی گروههای وابسته به خلق میپردازد و در قالب یک عشق مربعی (نه مثلثی، عشق این داستان، سه مرد دارد) ماجرایی را خلق میکند که طی بازگشت به گذشتههای متناوب، مخاطب را درگیر کند و او را بکشاند تا به فرجام!
بازگشتهای عجیب اما جذاب داستان به کتاب پیتر شلخته و داستانهای کودکانه، تصویری مجزا و مهم از ذهن شخصیتها است. داستانهای ـ به تعبیر خود کتاب ـ سادیستی کودکانه در ایران و آلمانی که هر دو گرفتار جریان سیاسی مذکور میشوند و آدمهایی به این حلقه گرفتار میشوند.
نکتۀ جالب دیگر، همین حلقۀ ارتباطی میان نویسنده و راوی است. آنها اتفاقی در یک کافه هم را ملاقات میکنند، اما در ادامۀ داستان، روایت زندگیشان در نقطهای دیگر به هم میرسد: داستانهای هاینریش هافمن! همان چراغی که بخشی از درونمایه را روشن میکند؛ ذهنهای کودکانه، مغزهایی که رشد نکردهاند!
البته نقدهایی به خود داستان و مسائل مربوط به چاپ کتاب هم وارد است؛ مثلاً استفاده اشتباه از علامت " " که انگلیسی است و درستتر بود از گیومه «» فارسی استفاده شود، یا عدم انطباق نویسۀ «ی» در کلماتی مثل «کافهی» با دستور خط فرهنگستان. همچنین نکاتی در خود داستان مثلِ لحن در دیالوگها و در کل دیالوگهای کوتاه (نه روایتهای راوی) که رسمیتر و غیرواقعیتر از چیزی هستند که در جهان واقع اتفاق میافتد. این ضعف در اثرِ این نکته پدید میآید که بار بخش عظیمی از روایت و شخصیتپردازی بر دوش دیالوگها گذاشته شده و این انتخاب، حرکتی روی لبۀ تیغ است: گاهی دیالوگها مصنوعی میشوند؛ مانند صحبتهای آذر و کیانوش در اولین ملاقات، یا بخشی از صحبتهای شهریار و کیوان.
درمجموع روایت کتاب «کافۀ خیابان گوته» به همان جذابی پاراگرافی است که در پشت جلد آن درج شده: «ببینم، اگه یه شب آخرهای شب تو یه اتوبان در حال رانندگی باشید و یهمرتبه ببینید دو تا یخچال دارن از وسط اتوبان رد میشن، به چی فکر میکنید؟»
مهندسیِ روایت طوری انجام شده که مخاطب، در رفتوبرگشتهای زمانی، لذت کشف را مدام تجربه کند و درعینحال تا آخرین صفحات، دنبال مقصرِ اضمحلال این گروه چهارنفره و ماجراهای زمان حال (پیرمرد بسته شده به صندلی و ...) چشمش را با اشتیاق روی سطرهای داستان بلغزاند.