شهرستان ادب: پروندۀ رمان معناگرا را با یادداشت دیگری از محمدقائم خانی بهروز میکنیم. خانی در این یادداشت راسیونالیسم و رئالیسم در کتاب معروف داستایوفسکی، برادران کارامازوف، را بررسی کرده است. این یادداشت را با هم میخوانیم:
ماتسکهویچ در کتاب زندگانی او میگوید: «فئودور داستایوفسکی نویسندهای بزرگ بود، همتراز سروانتس، شکسپیر یا ولتر. او اندیشمندی مسیحی و مدافع اصول اخلاقی مسیحیت بود.[1]» او برای تفکیک ظریفی که میان مسیحیت روسی با مسیحیت اروپایی قائل بود، مجبور بود به عمیقترین بطون روح انسان روس نقب بزند و ناخودآگاه و شاید کمی آگاهانه، پایهگذار رمان دروۀ مدرن شود که تمایز و تفاوت میان آدمها را نه در ظاهر و رفتار و گفتار، که در پنهانیترین لایههای ذهنی و وجودی او جستجو میکند. به همین دلیل در زمانهای که رئالیسم سایۀ سنگینش را بر همهچیز از جمله ادبیات انداخته است، او در ذهن انسانها به دنبال قصه میگردد و حتی پیرنگ داستانهایش را هم بر علیت درونی استوار میکند. او با فرم هنری خویش دنیای غریب و شگفتی آفرید که بعدها در ابتدای قرن بیستم، الهامبخش بسیاری از نویسندگان و متفکرین منتقد آن عصر میشود. او با نگاهی روسی که ماورایی و عرفانی است، در برابر رئالیسم اروپایی قد علم میکند و دربرابر انتقادات زیاد به شیوۀ نوشتنش، عنوان میدارد که ایدهآلیسمش از رئالیسم نویسندگان دیگر واقعیتر است؛ نگاهی بهشدت روسی و شرقی که واقعیت را نه صرفاً در عینیت جامعه، که در تمام سطوح هستی جستجو میکند. کنار هم گذاشتن آزادی محض در انتخابهای اساسی بشر و دین مطلق یکسان جهانی، نزدیک کردن تصمیم بر اساس اراده و اخلاق فردی به موعودگرایی فطری و نیز قرین هم قرار دادن ظهور مسیحیت روسی برای نجات جهان با مبارزه با هر امری ورای انتخاب آزاد بشر، با دستگاه نظری غنی دورۀ روشنگری هم ممکن نیست؛ چه رسد به پست مدرنیسم متلاشی قرن بیستمی.
او اتکای اروپا بر خرد بشری و به تبع آن انکار هر آنچه که مهر تأیید عقل را همراه نداشته باشد، بزرگترین بلیهای میدانست که بشریت را به ورطۀ هلاکت رسانده و آیندۀ او را سیاه گردانیده است. به همین دلیل بود که هیچگاه با شخصیتهای عادی[2] کنار نمیآمد و از افراد غیرمعمول که رفتار، گفتار و اندیشههایی غیرقابل پیشبینی داشتند، در خلق جهان خویش استفاده میکرد. چالش او با راسیونالیسم از سطوح اخلاقی و انسانی شروع شد، ولی بعدها به سطح ایمانی رسید و وجه وجودی پررنگتری پیدا کرد؛ اما هیچگاه در این حد نماند و بهزودی راه خویش را در فرم پیدا کرد و رئالیسم کلاسیک را کنار زد. از نظر او ایمان به مسیحیتِ بدون تحریف، سازندۀ انسانی است که امکان یافتن راهی نو را در برابر راسیونالیسم فراهم میکند. از نظر او، ایمان این ظرفیت را دارد که مبنای داوری عقلانیتها قرار بگیرد؛ زیرا از یک طرف هم بهنهایت انسانی است و از طرف دیگر هم بهنهایت الهی. نگاه او به ایمان، تمامیتخواه؛ ولی نگاهش به انسان مؤمن، کاملاً نسبی و پر از شک است. انتخاب ایمان از آنجا که به انتخاب راه از گزینههای غیرمرجح منتج میشود، بسیار انسانی، آزادیخواهانه و درنتیجه برای حرکت کاروان بشری مسیری روبهپیش است. از آنجا که در اصل وجود خود به خدا وابسته است، به پذیرش معیار مطلق و درنتیجه پذیرش امر کلی و فراگیر منجر میشود که راهی کاملاً جدا از راه و روش اروپایی است. او با همین ایده به سراغ روایت داستان انسان و خدا میرود و نگاهی جدید به زندگی بشری بنیان مینهد.
حد نهایی تضاد
داستایفسکی در «برادران کارامازوف» به سراغ حد نهایی تضاد، یعنی تعارض عقل و ایمان، میرود. سه برادر را به تصویر میکشد که هرکدام با عقل نسبتی دارند. با آنکه تعداد شخصیتهای رمان کم نیست، اما خلق هر کدام از آنها در داستان، با هدف و به منظور خاصی انجام شده است. هر کدام از آنها، به موقع، بخشی از بار قصه را بر دوش میگیرند و سپس به دیگران تحویل میدهند. در این میان شخصیتهای اصلی هستند که با انتخابشان حوادث را میآفرینند و قصه را پیش میبرند تا پس از پایان صحنه، عرصهای دیگر باز شود. دیمیتری، نمایندۀ عوام است. او مواجههای عقلانی با پدیدهها ندارد؛ بلکه مستقیماً از قلب خویش دستور میگیرد. او به نوعی تجسم لذتگرایی اخلاقی است که بهطورعام در انسانها وجود دارد. در برابر او ایوان قرار دارد که نمایندۀ خواص است. او درگیر ذهنیت به معنای مدرن آن است و عملش پس از گذر همه چیز از صافی ذهن شکل میگیرد. عقلگرایی علمی او صرفاً در محدودۀ معرفت نمیماند و بر همۀ ساحتها سایه میاندازد. در میان این دو، الکسی قرار دارد که نه از عوام است و نه از خواص؛ او متألهی است که هم عوام او را میفهمند و هم خواص با او ارتباط برقرار میکنند. او ایمانگرایی اصلاحگر است که نمیتواند از امر مطلق بپرهیزد؛ اما همواره در نسبت با امر انضمامی قرار دارد و با کنش افراد مواجه است. اسمردیاکف نیز فرزند نامشروع و بروزدهندۀ باطن پدر است. او محصول لذتگرایی پدر و همراه عقلگرایی ایوان است و قتل پدر را هم ادامۀ نظام معرفتی ایوان برمیشمرد. او نمایشدهندۀ حقیقت پنهان دنیای جدید است که مهمترین اقدامها را در نقاط عطف انجام میدهد.
داستایفسکی حرف نهاییاش دربارۀ این برادران را در موقعیت ویژۀ «دادگاه» بیان میکند. دادگاه هم از طرفی ماهیتی عقلگرایانه دارد و هم به خاطر رجوع به وجدان، میتواند بنیادی وجدانی داشته باشد. نویسنده، حرف اصلی خود را نه از طریق سخنان تبادلی در دادگاه، بلکه با مصور کردن یک دادگاهِ ناتوان از درک حقایق وجودی انسان، جامعه و خدا به خورد مخاطب میدهد. او با نمایش دادگاه مدرن به مثابه موقعیت منفعتگرایی و راسیونالیسم، و در عین حال روشن کردن حقایق قتل کارامازوف پدر برای مخاطب آگاهِ باوجدان، به مثابه موقعیت کاملاً اخلاقی و ایمانی، داوری اصلی خود را درمورد مدرنیته و عقلانیت جدید اعلام میکند. از این رو با پایان دادگاه، سخن داستایوفسکی با ضمیر خواننده تمام شده و دیگر دلیلی برای کش دادن ماجرا نمییابد. اینکه میتیا و گروشنکا موفق به فرار میشوند یا نه، اینکه ایوان با خانه چه میکند، اینکه آلیوشا چه تصمیمی برای ادامۀ زندگی میگیرد، هیچ اهمیت اساسی و بنیادینی ندارند. اینجاست که پایبندی داستایوفسکی در خط سیر داستان، به نظام علت و معلولی مشخص گردیده و دقت و ظرافت رماننویسیاش عیان میشود. حال باید دید که این ظرافت چه نتیجهای در معنویت دارد؟
غلبۀ ایمان، مؤمن شدن عقل
امروزه پس از مکاتب متعدد فکری و هنری قرن بیستم، تأکید ما بر ایمان در برابر عقل، اثبات موضع ناواقعگرایی ما تلقی خواهد شد. با تحلیلهای صرفاً فلسفی این مباحث، داستایفسکی فردی ناواقعگرا و ضدعقل فهمیده میشود. اما توجه به فرم برادران کارامازوف، ما را از غلتیدن به این وادی بازخواهد داشت. نگاهی ساده به روایت خطی و پیرنگ علیتگرای این رمان نشان میدهد که داستایفسکی را نباید در تقسیم بندی عقلانی-ضدعقلانی پذیرفته شده در قرن بیستم مطالعه کرد؛ او بههیچوجه سوررئالیست نیست و از دایرۀ رئالیسم خارج نشده است. درست است که به ایدهآلیسم متهمش میکنند، ولی این برچسب ناشی از نفهمیدن دنیای رمانهای اوست. فهم محتوای برادران کارامازوف در کنار روایت خطیِ دانای کل آن نشان میدهد که ما با تضاد معروف ایمان در برابر عقل مواجه نیستیم، بلکه با طرح پیچیدهای از ایمانِ غالب بر عقل روبهرو هستیم. همین کشمکش ایمان برای غلبه بر عقل و اخلاق است که نویسنده را به شروع قماری خطرناک میکشاند؛ او قهرمانِ قهرمانان روسیه را که رویینتنی یکتاست در برابر مدرنتیه قرار میدهد تا ورق را برگرداند و در قمار عقلانیت پیروز شود. آلیوشا شخصیت عجیبی است که تضادهای جمع شده در او، یک نادرۀ روزگار از وی ساخته است. کسی که در جوانی جامع بین نهلهای عرفانی از مسیحیت ارتدوکس و عقل عملی اصلاحگر اجتماع است. او رسول دعوت اجتماعی انسانها به خداست که هر دو وجه مذکور در او اصالت دارند. ایمان عرفانی او هادی عقل اجتماعی وی است، نه دشمن آن. الکسی به تبع استاد عرفانش، از کلیسای ارتدوکس ناامید است و رسالتی هم جز پیگیری اصلاحات اجتماعی ندارد. او برادر تنی ایوان است. حتی رقیب وی نیست، چه رسد به دشمن او. الکسی، ایوان را رقیب نمیداند، هرچند خودِ برادر چنین میپندارد. ایمان، عقل را رقیب اصلاحات اجتماعی نمیشمارد، هرچند خود راسیونالیسم چنین فهمی از ایمان دارد. سرگردانی و رسالت، تضادهای درونی ایماناند که در آلیوشا جمعاند، اما قابل بیان به برادر راسیونالیست نیستند. او قهرمان قهرمانان جامعه است تا بشر را نجات دهد، ولی عقل چنین رسالتی را برای او نمی پذیرد.
[1] زندگی و آثار داستایفسکی از نگاهی دیگر، استانیسلاو ماتسکهویچ، نشر نی، صفحه 9