ای عشق تو ما را به کجا میکشی ای عشق! جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق
این شوری و شیرینی من خود ز لب توست صد بار مرا میپزی و میچشی ای عشق
چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز تا باز تو دستی به سر من کشی ای عشق
دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش چندان که نگه میکنمت هر ششی ای عشق
رخسارهٔ مردان نگر آراستهٔ خون هنگامهٔ حسن است چرا خامشی ای عشق
آواز خوشت بوی دل سوخته دارد پیداست که مرغ چمن آتشی ای عشق
بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند از بوتهٔ ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز