شهرستان ادب: امروز، هشتم دیماه، زادروز فروغ فرخزاد است. شاعری که اگرچه عمر طولانی نداشت، اما در شعر فارسی درخشید و جاودان ماند. به این مناسبت، یادداشتی میخوانیم از خانم افسانه غیاثوند، که به بررسی مفهوم «پرسونا» در شعر فروغ پرداخته است. افسانه غیاثوند، شاعر مجموعهاشعاری از جمله «باغ وحش» است که توسط انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسیده است. این یادداشت را با هم میخوانیم:
«پرسونا» را یکواژۀ ایتالیایی و مشتق از کلمۀ phersu به معنی ماسک دانستهاند و برخی آن را مجرا و بلندگویی برای بیان مفاهیم خاص، عنوان کردهاند؛ شخصیت یا راویِ بینامونشانی که از زبان شخص دیگر سخن میگوید.
یونگ از پرسونا به شخصیت بیرونی و اجتماعی فرد تعبیر کرده است. آنجاکه سیمای آدمی، مقبول طبع او نباشد پس ناگزیر و بنا به مصلحتاندیشی، برای ایفای نقش با پنهانشدن در پشت نقاب، به سخنگفتن میایستد.
بهنظر میرسد متوسلشدن به پرسونا و توجه به آن میتواند ناشی از ملاحظهگری یا محافظهکاریهای سیاسیـاجتماعی یا بالعکس نوعی خود افشاگری و رفتارهایی از اینقبیل باشد.
بهتر است برای اینکه یکرویکرد مصداقی داشته باشیم، اصطلاح نقاب را در شعری از فروغ فرخزاد باعنوان «کسی که مثل هیچکس نیست» بررسی کنیم:
اینشعر حدیث نفس و پرسونایی است از شخصیت یکدختربچه که شاعر در پشت آن پنهان شده تا با استفاده از بیانی که بیشتر بهنوعی واگویه و هذیان میماند، بر پایۀ حقیقت، گزارشی مفصل از اجتماعش را از دریچۀ نگاه یکزن، در معرض نمایش بگذارد.
همانطورکه در شاکلۀ اثر پیداست فروغ در اینجا دغدغۀ زیباگفتن و نگاه زیباییشناسانه به شعر را ندارد، روایت او چنانکه از طبیعتِ حرفزدنِ یککودک انتظار داریم، روایتی ساده، روان و بیتکلف است. از اینرو شاید حتی در بعضی از سطرها شاهد اطناب و حرّافی باشیم اما این نواقص، ویژگیها و درواقع محاسنی هستند که درنهایت به نفع شعر و مطابقتش با دنیای کودکانه رقم خوردهاند. بهطوریکه بهنظر میرسد فروغ از سرِ عمد به تمام تعاریفی که از یکشعر با ساختار و زبان محکم سراغ داریم، پشتِپا زده و بیاعتنا از کنار آنها میگذرد.
این شعر بهلحاظ برجستگیهای زبانی و همینطور ویژگیهایی که در پوشش آرایههای ادبی یا امتیازهای اینچنینی ظاهر میشوند، از هرگونه امتیازی خالی است و در اینجا از شعر با تعاریفی که مد نظر ماست، خبری نیست. بهطوریکه بررسی شعر، بیرون از این نقاب، شاعرش را بهنوعی سادهگیری و سهلانگاری متهم میکند و این تصور نادرست را در خواننده بهوجود میآورد که میتوان در ظرف کمترین زمان ممکن، صدها نمونه از چنین شعرهایی ارائه کرد و درنهایت بهنظر میرسد که نباید تلقی یکاثر با سازوکار جدی را از آن داشت. حال آنکه چنین نیست و اگر توفیقی هم نصیب این شعر شده، حاصلِ همین ساختار نامنسجم و منطقگریزی است که متن بهعنوان یکشعر از آن برخوردار است.
گرچه برخی معتقدند حرفهایی که از زبان اینشخصیت برآمده، خیلی بزرگتر از دهان یککودک است اما آنچه که ماهیت ایننقاب را باورپذیر کرده، این است که فروغ با توسل به همان سازوکار، شعر را به پیش میبرد. هرچند در سطرهایی هم دیده شده که گاه با فاصلهگرفتن از آن، در نوعی خودآگاه و ناخودآگاهیِ رفتاری، بین عوالم یککودک و آدم بزرگ در رفتوآمد است. برای مثال از نمونههای حضور آگاهانه میتوان به سطرهایی اشاره کرد که در آن شاعر به بیان ناعدالتیهای مرسوم در جامعه و تشریح آن میپردازد و به اینکه نشانی از عدالت در میان نیست، اعتراض دارد و اگر هم عدالتی در کار باشد از آنجا که جامعۀ ترسیمی او سیاه است بهجای آنکه صرف تقسیم ثروت و امکانات رفاهی شود، صرف تقسیم فقر و نکبت میشود: یعنی تقسیمِ نوبت مریضخانه، شربت سیاهسرفه و ... .
البته پیداست که این محرومیتها هرقدر هم که در لفافه و نقاب مطرح شود، باز شاعر را متهم به خودآگاهی میکند.
استفاده از «خواب» برای بیان مقاصد و حتی خود عبارت «ستارۀ قرمز» که تعابیری برای آن برشمردهاند، نیز مؤید این نکته است.
اما صرف نظر از این نمونههای کم در سراسر اثر با شعری روبهرو هستیم که از ماهیت بیان و ادبیات کودکانه با همان خبط و خطاهای متعارف بهعنوان یکامتیاز برخوردار است: قاضیالقضات/ حاجتالحاجات.
علاوهبراین، بهرهگیریِ هوشمندانۀ فروغ از نوعی منطق کودکانه است. اگر ما در جایگاه مخاطب از یککودک بپرسیم چقدر دوستمان دارد و توقع داشته باشیم طبق یکمحاسبۀ قانونمندِ کودکانه پاسخ بشنویم، انتظار نخواهیم داشت که با همان دوـدوتای معقول و مرسوم بین آدمبزرگها پاسخمان را بدهد، بلکه ممکن است با چنین جملههایی مواجه شویم: «دوتا و دهتا دوسِت دارم یا هفتاد و نودتا...».
بنابراین، ذهنیتی که شعر فروغ، سراسر بر آن استوار است و همینطور استدلالها، دغدغهها، معیارها و تمام آنچه او مطالبه میکند، متأثر از جهانبینی و زبان یککودک و معادل همین الگویی است که ترسیم شده.
شعر با روایت فروغ از یکخواب گنگ و نامفهوم آغاز میشود و از آنجاکه از زبان یککودک پریشان بر میآید، با منطقی منطبق بر همین احوال بیان میشود. خوابی که تحقق و تعبیر آن با اتکای به نشانهها و باورهای عوامانه و رایج در فرهنگ ما امکانپذیر است؛ یعنی عباراتی نظیر این سطور: «و پلک چشمم هی میپرد/ و کفشهایم هی جفت میشوند/ و کور شوم اگر دروغ بگویم...».
پرحرفی، بدیههگویی و توضیح واضحات، همینطور تکرارهایی که بیشتر بهنظر میرسد ناشی از حرافیهای کودکانه و بهقصد تخلیۀ روانی باشد تا یکصنعت و آرایۀ ادبی. ضمن اینکه با تأکید، از وقوع رویدادی عظیم خبر میدهد:
«کسی میآید/ کسی میآید/ کسی دیگر/ کسی بهتر/ کسی که مثل هیچکسی نیست/ مثل پدر نیست/ مثل انسی نیست...».
حتی چنانکه میبینیم ویژگیهایی که فروغ برای قهرمان آرمانیاش نام میبرد، مطابق با معیارهای کودکانۀ اوست: اینکه قدش از درختهای خانۀ معمار هم بلندتر باشد، از پاسبان و صاحبخانه نترسد و بتواند تمام حروفهای سخت کلاس سوم را آن هم با چشم بسته بخواند و بیآنکه کم بیاورد هزار را از روی بیستمیلیون بردارد. اینها همه نمونههایی هستند که خوشبختانه بهدلیل وضوحشان میتوانند بدون نیاز به هیچگونه توضیح فرامتنی، در تأیید آنچه گفته شد، کارآمد باشند.
حتی اقتدار و توانی که پرسونای فروغ از ناجیاش انتظار دارد با پیشینۀ ذهنی ما دربارۀ معجزه، متفاوت است. داشتن اعتبار به میزانی که برای خریدن جنس نسیه کفایت کند و... . حتی عدالتی که مد نظر اوست در امکان تقسیمکردنِ چکمههای لاستیکی یا نوبت مریضخانه میسر میشود.
کنکاش و سیالیت از بارزترین ویژگیهای ذهنی یککودک است که در این سطرها متناسب با انسجام نداشتۀ متن و روال پریشانگویی و خوابزدگی (بهعنوان یکامتیاز) نمود یافته و بیان شلختۀ آن را با جزئینگری توجیه میکند:
از سبزی و درنهایت روشنیِ لامپ «الله» به این نتیجهرسیدن که روشنی چقدر خوب است.
از سطرِ «من چقدر از همۀ چیزهای خوب خوشم میآید» با یکزمینهچینی مناسب و با استفاده از جریان تداعی ذهن از تمام آرزوهای کوچک و ساده اما روشن حرف زدن؛ یعنی نشستن روی چارچرخۀ یحیی، پپسی خوردن و... .
اوج این تداعیهای ذهنی آنجاست که پرسونای کودک با بیانی که به پریشانگویی میماند، حس انزجار و انتقامجویانۀ خود را نسبت به دختر صاحبخانه اینچنین بیان میکند:
«چقدر دلم میخواهد گیس دختر سیدجواد را بکشم».
واکنشی که در طبیعیترین شکل ممکن و با تکیه به همان منطق مهملگویی رخ داده و از ضمیر ناخودآگاه یککودک برآمده که از منظر مطالعات اجتماعی و روانشناسی بسیار با اهمیت و قابل توجه است.
شاید دغدغهها و حسرتهایی که بیان شده از نظرِ ما آدمبزرگها، کوچک و ناچیزند اما تحققشان بهزعم دختربچهای که با تمام وجود سرخوردگی، فقر و محرومیتهای اجتماعی را درک کرده کم از اعجاز نیست؛ اینکه کسی بیاید و باغ ملی، روز اسمنویسی و چهوچه را تقسیم و آرزوهایی مثل دور میدان چرخیدن، روی پشتبام خوابیدن و سینمارفتن را برآورده کند.
در بیشتر سطرها شاهدیم که آگاهی و درک دقیق فروغ از موقعیتی که در آن قرار دارد یعنی نقاب، حتی استدلالهای او را به سمت استدلالهای کودکانه میبرد. گرچه حضور آگاهانۀ او بهعنوان یکآدمبزرگ با همان جنس تحلیلها در این سطرها به وضوح حس میشود: «چرا من اینهمه کوچک هستم که در خیابانها گم میشوم/ چرا پدرم که اینهمه کوچک نیست و در خیابانها گم نمیشود/ کاری نمیکند که آن کس که به خواب من آمده است/ روز آمدنش را جلو بیندازد/ و مردم محلۀ کشتارگاه چرا ...».
علاوهبر ایننکته، تمهیدات و مقدمهچینیهایی که برای آشنایی با شخصیت مورد نظرش ارائه میدهد، برگرفته از خصوصیات و صداقت رفتاری یککودک است؛ اینکه از ذهنیت، عوالم شخصی خود و نام شخصیتها و مکانهایی که با آنها آشناست بدون مقدمهچینی و توضیحدادن، طوری حرف بزند که گویی برای مخاطب نیز به همین اندازه شناخته شده است تا حدیکه بدون نیاز به هیچگونه معرفی، ناگهان از دل قصه سر در بیاورند. مثلاً مسجد مفتاحیان، دختر سیدجواد، یحیی، انسی... .
این نوع مواجهه از نوع همان تجربههای شخصی ماست که تاکنون بارها با آن روبهرو شدهایم. برای مثال دیدهایم که یککودک با این ذهنیت و باور که همه، دوست مهدِ کودکی یا همبازیهای او را میشناسند، با نام کوچک از او برای دیگران حرف میزند یا از او شکایت میکند.
اما گذشته از ویژگیهایی که برای اینشعر برشمردیم تا بلکه بتواند بهعنوان یکنمونه و مصداق در تعریف ایناصطلاح ادبی مؤثر باشد، آنچه که اهمیت دارد نتیجهگیری برآمده از دل این بحث بوده و بررسی اینکه فروغ به فرض آگاهی از موقعیتش یعنی قرارگرفتن در پشت چنین نقابی، در اجرای هدفش چه اندازه موفق عمل کرده و ماندگاری اثرش را از اینبابت رقم زده است.