شهرستان ادب: داستان کوتاهی می خوانید از نویسنده جوان و منتقد توانا آقای محمدقائم خانی. روز یک شنبه 18 بیستم مرداد ساعت 18 در کارگاه داستان شهرستان ادب این داستان مورد نقد و بررسی قرار می گیرد.
«خانم بفرما بیرون، بفرما. آقا بیرون، مغازه تعطیله.»
«یعنی چی آقا؟ مگه نمی¬بینی دارم خرید می¬کنم.»
خانم برگشت و رو به مغازهدار گفت: «سه تومن پایین¬تر بگی، ورش می¬دارم.»
فروشنده نگاهش نمی¬کرد. حواسش به پسری بود که داخل شده بود. بیست سالی داشت.
صدای خانم خریدار درآمد: «آقا با شمام. پایین نمی¬یای؟»
«خانم گفتم بیرون، مغازه تعطیله.»
«این چه وضعشه آقا؟ این کیه؟»
صدای نعره¬ی «همه بیرون»ِ سیاوش، همه را ساکت کرد. پسر بیست ساله سمت خریداران رفت. فروشنده نفسی در سینه حبس کرد و گفت: «چه خبرته آقا! مغازه رو رو سرت گذاشتی.»
پسر سعی می کرد با زبون خوش و تعارفاتی که عادت نداشت، هردو را از مغازه بیرون کند. سیاوش از مغازهدار پرسید: «کجاست؟»
فروشنده سوال کرد: «کی کجاست؟ کلانتری دو تا چهارراه اونوتّره.»
پسرِ بیست ساله، همانطور که پیروزمندانه برمیگشت، گفت: «هنوز نوبت حرف زدنت نرسیده. فعلا این دو تا خوشگلم بریز بیرون.»
و به دو دخترِ همکار فروشنده اشاره کرد. یکیشان به سری مانتوهای ردیف هم چسبیده بود و دیگری، پشت پیشخوان فروش، کنار دست فروشنده قرار داشت. سیاوش به پسر گفت: «نه، این دو تا هم مهمونن.»
سیاوش چاقوی داخل دستش را بالا آورد و ضامن را کشید. با صدای «تق»ش، سکوت همهی مغازه را گرفت. چشم¬ها که به سمت نور منعکس از چاقو برگشت، سیاوش نعره¬ی بعدی را کشید. فروشنده مات صورت سیاوش بود. دهانش را که می¬بست، دوباره عین اولش، آرام می¬شد. چاقوی دستش به صورتش نمی¬آمد.
با فریاد سیاوش، پسر تندی به سمت در مغازه رفت و کرکره را پایین کشید و برگشت. خود را بی¬خیال نشان می¬داد، ولی معلوم بود هیجان¬زده است. سیاوش پرسید: «چند دقیقه وقت داریم؟»
و بعد از فروشنده پرسید: «فکر کردی همهی دخترا بیصاحابن، آره؟»
آخرش را با غیظ گفت. پسر جواب داد: «معلوم نیست. شاید دو دقیقه، شاید یه ساعت.»
سیاوش توی صورت فروشنده داد زد: «مثل آدم جواب بده.»
پسر مشغول گشتن مغازه بود: «چه میدونم. حتما الآن به 110 زنگ زدن. بیست دقیقه وقت داریم.»
دخترِ نزدیک مانتوها صدایش را به زحمت، از لرزش ناشی از ترس دور نگه داشت و گفت: «درست صحبت کن آقااا. اصلا چی میخوای اینجا؟»
سیاوش به سمت فروشنده و همکار پشت پیشخوانش میرفت، اما هنوز با پسر حرف می¬زد: «کلانتری هماهنگه؟ راه ماهو نبندن!»
پسر طول مغازه را طی کرد و گفت: «خیالت تخت. برو سر اصل مطلب.»
سر چرخاند تا همه¬جای مغازه را بگردد. دلش می¬خواست وقت داشت و سر فرصت لباس¬ها را می¬دید و دو سه تایی برمی¬داشت.
سیاوش سر را جلوتر برد و به فروشنده گفت: «دوربینا کجان؟»
فروشنده بی آن¬که چشم از او بردارد، با ابرو به ورودی مغازه اشاره کرد. سیاوش چهره سرخ کرد و با غیظ گفت: «آره [...]. اونو که هر کوری می¬بینه. دو تای دیگه کجاست؟»
فروشنده¬ی رنگ از چهره پریده جواب داد: «همین یکیه به جوجون داداداش.»
سیاوش، دختر همکار نزدیک مغازهدار را زیر نظر گرفته بود که داشت زیرچشمی فروشنده را دید می زد. آرام گفت: «پس نیفته. مثل این که یه چیزایی می دونه.»
فروشنده به سرعت گفت: «نه نه مرگ من. هیچّچی نیست. از چاچاقو...»
سیاوش داد زد: «پشت گوش خودت مخملیه الاغ.»
به پسر اشاره کرد تا به سمت دختر برود. پسر هم اطاعت کرد. رفت و دستش را بالا آورد. دختر جیغ زد: «به من دست نزن. تو اتاق پروه.»
سیاوش سعی کرد جلوی بازدمِ سرکشی را که خود را به دیواره و طاق دهان و دماغش می¬زد، بگیرد ولی نمیتوانست. از گاو وحشی مسابقه هم سختتر نفس میکشید. به پسر که جلوی اتاق پرو ایستاده بود گفت: «وقتتو تلف نکن. اونجا نیست.»
و بعد با تمام وجود، طوری فریاد زد که صدایش به همهی سوراخ سنبههای مغازه برسد: «بیا بیرون.»
دخترِ همکار به گریه افتاد. دخترِ نزدیک مانتوها گفت: «چه خبرته؟ کی...»
سیاوش ناگهان به سمت پسر برگشت و چاقو را رو به سقف مغازه نگه داشت و گفت: «چرا خفهاش نمیکنی؟»
دختر چنان ساکت شد که انگار تمام روز را یک کلمه هم حرف نزده است. سیاوش ادامه داد: «خودم دیدم. همین جاست. تو یه سوراخی قائم شده. درست بگرد.»
خیلی سریع و مسلط، با دم و بازدمِ عادی به سمت فروشنده برگشت و گفت: «دختره رو بده، مغازه رو سالم تحویل بگیر. وگرنه اینجا رو آتیش میزنم. خودتو، مغازه تو، جنساتو، دخترا رو، این الدنگو، خودمو... اگه لباسا و دوربین و دکورا و دخترا رو سالم میخوای، کافیه یه اشارهی کوچیک بکنی. دختره مال منه. می فهمی؟»
صدای پیامک موبایلش خیلی بلند بود. همه شنیدند. گوشی را درآورد و بلند آن را خواند: «کیپ تا کیپ، آدم وایساده. تموم.»
فروشنده دست زیر پیشخوان برد. سیاوش با چشم اشاره کرد و خندید. فروشنده¬ی چهره¬زرد، دوبار پشت سر هم، دکمه را فشار داد. صدای زنگ که بلند شد، سیاوش بدون هیچ اضطرابی گفت: «فکر کردی هر دختری فروشیه؟ با چقدر خرش میکردی؟ حیف که وقت ندارم، وگرنه همین جا پوستتو میکندم.»
پسر گفت: «آقا بدو. 4 دقیقه رفت.»
سیاوش «عجله نکن» آهسته¬ای گفت و دستش را ناگهان بلند کرد و با تمام قدرت پایین آورد. صدای شکستن شیشه، نفس را در سینه¬ی فروشنده¬ها حبس کرد. خون پوست پایین دست سیاوش، دستهی چاقو را قرمز کرد، البته نه زیاد. این¬بار بلند داد زد: «بیا بیرون.»
وسط نعره، چشمش به یک لباس زنانه¬ی خانگی قرمز افتاد. کف¬بر شد. سرخی لباس را که دید، چشم¬هایش برق زد. مطمئن بود خوشش می¬آید. جنس زن¬ها را می¬شناخت. مگر می¬شد بدش بیاید؟ پسر را می¬فرستاد تا نصف روز را حرام پرسه زدن در مغازه¬ها بکند، چنان چیزی گیرش نمی¬آمد. صدای پیامک بعدی بلند شد. دستش را بالا آورد و بلند گفت: «اون خونیه رو بده. همون قرمزه.»
دختر فروشنده، مانند یک ربات سریع، لباس را دودستی تقدیم سیاوش کرد. سیاوش زیر لب گفت: «حتما خوشش میاد.»
لباس¬های کنار پسرِ بیست ساله تکان خوردند و دختر از نیم متری پسر بیرون آمد. پسر یک متر عقب پرید. سیاوش با حرص و غضب گفت: «بالاخره اومدی؟»
لباس را به دندان گرفت و به سمت دختر رفت. دختر کمی جابه¬جا شد و لرزان پرسید: «این¬جا رو چه¬جوری پیدا کردی؟»
رنگ به رو نداشت. سیاوش جلو آمد. سینه به گردن دختر ایستاد. لباس را روی سرش پرت کرد و درگوشی گفت: «فقط یه دقیقه مونده.»
رد خون روی لباس، به خوبی معلوم نبود. دختر لباس را در دست گرفت و با صدای لرزانِ ما قبل ترکیدن بغض گفت: «به درک.»
سیاوش با سوز و حرص متراکم گفت: «که میزنی زیر حرفت و میلیاردر میشی؟ که من میذارم قسر در ری؟ کور خوندی چِشسفید.»
و موزون ادامه داد: «بیچاره شدی رفت.»
یک قدم عقب رفت. دخترِ لرزانِ را ورانداز کرد و دوباره جلو آمد. چاقو را زیر دکمه¬ی مانتویش گذاشت. چشمان دختر تندتند میگشت و ترسناکترش میکرد. دهانش قفل کرده بود، مانند پاها و دستانش. سیاوش دندان سایید و ناگهان دستِ سرخ را تا سینه¬ی دختر بالا آورد. نزدیک بود فروشنده و دختران قالب تهی کنند. بدون برگشتن موبایل را با دست سالم به سمت پسر پرتاب کرد و گفت: «هرچی بود، بلند می¬خونی.»
دستِ سرخ را دراز کرد و با دو انگشت پایینی، بقیه¬ی مانتو را هم جر داد و نیمه¬ی سمت راست را از تن دختر درآورد. رد خون تازه، روی مانتوی پاره شد ماند. عقب رفت و فروشنده را زیر نظر گرفت و به پسر گفت: «وقت رفتنه. آماده¬ای؟»
رو به دختر گفت: «یه مانتوی سبزم روش بپوش. روسریتم زرد باشه.»
بعد از پسر پرسید: «فکر میکنی این در به کجا باز شه؟»
بدون آن که منتظر جواب بماند، این بار از دختر پرسید: «در به کجا باز میشه؟ پشت پاساژ یا پله پشتی؟»
دختر که جواب نداد، با فریاد از فروشنده پرسید: «به کجا باز می¬شه؟»
فروشنده که دست و پایش را گم کرده بود، زبان چرخاند و به زحمت گفت: «از پشتِ... پاپاسسساژ... ... درمیاد.»
چاقو را به سمت فروشنده گرفت و گفت: «خاک بر سر ترسوت کنن. تو که جیگرشو نداری، واسه چی تجارت شبونه میکنی؟»
سیاوش به سمت دخترِ عزرائیلدیده رفت و بقیه¬ی مانتو را هم درآورد. دختر عین مجسمه ایستاده بود، مثل وقتی که نیمه¬ی راست مانتو را در آورد. سیاوش لباس قرمز را گرفت و روی سینه¬ی دختر فشار داد و دندان سایید: «بپوش.»
برگشت و به پسر گفت: «با این دختره (به فروشندهی پشت پیشخوان اشاره کرد) از در پشتی می¬ری، یه نگا میندازی، سریع برمی¬گردی. یه موقع در نره ها.»
برگشت. دختر نصف لباس را پوشیده بود. زیر لب گفت: «بِهِت میاد.»
پسر دست دراز کرد تا دست دختر همکار را بگیرد. دختر دوباره با جیغ، دستش را پس کشید و با دهانی تقریبا بسته گفت: «خودم میام.»
و رام و بیصدا به سمت در رفت. صدای پیامک آمد. پسر بلند خواند و بیرون رفت: «سوت. کف. هلهله.»
سیاوش گفت: «چی شده؟ لالمونی گرفتی. یادته زبونت مارو از سوراخ بیرون می¬کشید؟»
فروشنده، سیاوش و دختر سیخایستاده را نگاه می¬کرد. درست زیر یقهی پیراهن سرخ، روی سینهی دختر، نزدیک به اندازهی یک مشت، قرمزِ قرمز شده بود. سه پارهخط کوتاه از آن بیرون زده بودند و سه چهار سانتیمتر دورتر، محو شده بودند. فروشنده هم خشکش زده بود و نمی¬دانست چه کار کند. در صنف بماند یا نه؟ یک ماهه می-توانست مغازه را بفروشد.
سیاوش با زبان و چشمان و دست خالی سالم و دست خونی چاقودارش، با دختر حرف می¬زد: «سر کیفی یا نه؟ خاک تو سر منِ الکی خوش. یادته چه قولی بهم دادی؟ سر قولم نموندم؟ سه سال کار کردی، سالم نگهت داشتم. واسه خودت کسی شدی. به پولت دست نزدم. واسهات خونه خریدم، ماشین خریدم. سر قولم موندم. یادته؟ پیش آقداداشت میرفتیم، کیفور بودی، واسه خودت ملکه شده بودی، رو ابرا راه میرفتی، یادته؟ ... واسه چی زدی زیرش؟ ها، واسه چی؟»
اشکش درآمد. دختر ایستاده می لرزید. سیاوش نیمنگاهی به راهِ پشتِ پاساژ انداخت و با دهانِ کف کرده، ادامهی حرفش را پی گرفت: «هنوزم سالمی؟ سایه¬ی سرت کو؟ تا حالا چند تا تیغیدی؟ 10 تا؟ 100 تا؟ به چند تا وا دادی؟ اسی بدبختو بگو. تقصیر خودمه. خیال ورت داشت؟ خیال کردی پوز اونهمه بچه پررو رو، تنهایی زدی؟ آقداداش بی غیرتت کو؟ خرس گنده هشت سال از من بزرگتره، دله دزدی می¬کنه. نفهم بی¬شعور... شنیدی؟ مردم دارن سوت و کف می¬زنن. اگه تا حالا فاتحه¬شو نخونده باشن. میفهمی؟ یه اشاره، یه اشاره کردم؛ هیچکی پشت سرش واینستاد. پلیس راحت گرفتش و تحویل قاضی داد. امروزم تموم.»
و انگشت اشارهی دست راست را زیر بیخ گلو گذاشت و با لذت، تا انتهای سمت راست برد. علاوه بر دختر، فروشنده و همکارش هم احساس لذت سیاوش را دیدند. چند ثانیه سکوت و سپس، حرکت سیاوش به سمت دختر همکار فروش: «یه مانتوی سبز بده.»
دختر همکار از سر اجبار، دست لای ردیف مانتوها برد و یکی را بیرون کشید.
«زود، تند.»
همکار دکمهها را زودتر باز کرد. سیاوش مانتو را از دستش قاپید و سمت دختر پرتاب کرد و گفت: «سی ثانیه.»
رو به فروشنده کرد و گفت: «یه پرس و جو می¬کردی، ببینی طرف کیه، چیکاره است؟ صاحاب داره، نداره. ناشی بدبخت. گفتی دختره فروشنده است و خریدار زیاده و تو هم دلالی تموم، آره؟... همه-چی رو خودم یادش دادم. قاطی می¬شد، دست پر می¬اومد. نامزدم بود. میفرستادمش تو دل اژدها و سالم بیرون میآوردم. کارش تو دم و دستگاه شاپور گرفت. فکر میکرد خیلی زرنگه. خونه رو از همین شاپور گرفتم. چه شبی بود اون شب. تو نمیفهمی، واسه اینکه بیغیرتی.»
فریادزنان ادامه داد: «ناموسمو فرستادم تو دهن شیر، باهاش بازی کرد، صبح برنده اومد خونه.»
دوباره صدایش فروکاست. در عوض لحنش سوزناکتر شد: «کار تموم بود. هفتهی بعدش، واسهاش 206 خریدم، آلبالویی. قول داده بودم. قول داده بود، باس میاومد محضر و «بله» رو میگفت و تموم. اما اون داداش نامردش، بیشرفِ دله دزد، زندگیمو سیاه کرد. قرار محضرو گذاشته بودم. یه شب قبل، فقط یه شب قبل، همین بیحیا رو تک زد. مجبورش کرد بره برا اون کار کنه. گفت خوشم نمیاد پیش غریبه کار کنی. قسم خوردم جرش بدم. امروز کار تمومه. اول داداشه، بعد خودش.»
پسر داخل آمد. چشمانش برق می¬زد. رو به سیاوش کرد و پیامک را داد زد: «طناب خفتشو گرفت.»
خنده و نعرهی سیاوش تمیز دادنی نبود. رو به دختر ِچسبیده به مانتوها فریاد زد: «جر خورد.»
با خندهی مستانه، رو به فروشنده کرد و گفت: «از من میشنفی، بفروش برو. مغازه¬ی تبلیغات وا کن، چاپ بنر و این چیزا. هیچ¬کی نمیتونه حدس بزنه. خدا پیغمبری هم توش زیاده.»
جلو رفت و دست چپ فروشنده را با دست چپش گرفت. مچش را باز کرد. دست سیاوش هم لرزید. چاقو را بالا آورد و نوکش را روی دستش فروشنده گذاشت. نمی گذاشت دستش را بیرون بکشد. صدا از فروشنده در نمی آمد. سیاوش آرام گفت: «یه یادگاری کوچولو.»
و نوک چاقو را به سرعت روی کف دستش لغزاند. فروشنده از ته دل فریاد کشید. سیاوش مرموزانه گفت: «اگه وقت داشتم، جلو اینا، از دست زنت راحتت می کردم.»
پسر با شیطنت عجیبی، پیامک آخر را آهسته خواند: «پخ... پخ.»
سیاوش چاقو را در دستش محکم فشرد و داد زد: «دمش گرم.»
وقت نداشت. موبایل را گرفت و چاقو را سر جایش گذاشت و به سمت دختر رفت. دختر فقط یک آستین مانتو را پوشیده بود. دست دختر را گرفت و کشید و با خود برد. جلوی در، روسری زرد دخترِ تازه وارد شده را از سرش کشید و بی توجه به جیغش، دست به دست دخترِ نیمهلباس، بیرون رفت. پسرِ بیستساله دستهکلید را بالا آورد. کلید در را بیرون کشید و دسته¬کلید را سمت فروشنده پرتاب کرد و گفت: «خوش گذشت.»
فروشنده با دست سالم، کلیدها را روی هوا قاپید به در خیره شد. سپس سر پایین برد و کف دستش را تماشا کرد. حالش بد شد. باید شیشه را عوض می¬کرد.