شهرستان ادب: در سالروز تولد هاینریش بل یادداشتی میخوانیم از پرستو علیعسگرنجاد با نگاهی به زندگی و آثار این نویسندۀ شهیر آلمانی.
شاید بهترین تعریف را درمورد آثارش، خود او ارائه کرده باشد؛ آنجا که میگوید: «کتابهای من، ادبیات خرابههای جنگیاند». به واقع نیز چنین است و هر کس که دستکم، یکی از کتابهایش را تورق کرده باشد، به خوبی درمییابد او، مردی است که از جنگ، رنج بسیار برده است و میخواهد که به این رنجها شناخته شود؛ «هاینریش بل؛ نویسندهای بر فراز خرابههای جنگ».
هاینریش تئودور بل، زادۀ 21 دسامبر 1917 در کلن آلمان است؛، درست همان شهری که غالب داستانهایش در آن رقم میخورند. عضوی است از یک خانوادۀ مرفه و بورژوا با مادری اخلاقگرا و شریف که به آرامی، نگاه ویژه به مقولۀ انسانیت و اخلاقمداری را در ذهن پسرش جای میدهد تا بعدها به تم اصلی کتابهای او تبدیل شود. دوران نوجوانی و جوانی بل، با جنگ جهانی دوم پیوند میخورد و او پنج سال از نزدیک با این جنگ، دست و پنجه نرم میکند تا برای سالهای بعد، بیشمار بهانه برای نوشتن در مذمت این دوران داشته باشد. جنگی که برای رسیدن به همسرش، از آن متواری میشود و تا اسارت هم پیش میرود؛ به اصلیترین دغدغۀ بل برای نگارش داستانهایش تبدیل میشود؛ داستانهایی که هر یک، گوشهای از خرابیها و ناکامیهای حاصل از جنگ را به تصویر میکشند.
چه به سبب توفیق «عقاید یک دلقک» در دریافت نوبل ادبیات 1972 و چه به سبب ترجمههای متفاوت و چاپهای مکرر این کتاب، در ایران هاینریش بل بیشتر با این اثرش شناخته شده است؛ حال آنکه در کارنامۀ زندگی ادبی او، بیش از 30 رمان و داستان بلند دیده میشود که برخی به مراتب خواندنیتر از معروفترین اثر وی هستند. نوشتار پیشرو، نگاهی است به برجستهترینِ این آثار.
عقاید یک دلقک
چنان که ذکر آن رفت، معروفترین اثر بل است. کتابی است که در سال 1963 نوشته و اولین بار، در ایران، در سال ۱۳۴۹ شمسی توسط «شریف لنکرانی» ترجمه و به همت انتشارات «کتابهای جیبی» منتشر شده است، اما در سالهای اخیر، «محمد اسماعیلزاده» ترجمۀ زیباتری از آن را با کمک نشر چشمه منتشر کرده است.
عقاید یک دلقک، داستان زندگی دلقک نگونبختی به نام «هانس شنیر» است. میگوییم «نگونبخت»، چرا که کل حجم کتاب به شرح ناکامیهای او و زوال زندگیاش اختصاص یافته است. او که روزگاری دلقکی محبوب بوده، حالا، با پایی که در آخرین اجرا صدمه دیده و او را ازکارافتاده کرده، گرسنه و تنها، در خانۀ بههم ریختهاش نشسته است و با دفترچۀ تلفنی پیش رو، به دنبال کسی میگردد که نجاتش دهد و داستان، با کمک همین دفترچۀ تلفن است که شکل میگیرد. شنیر با توقف بر سر هر نام، انبوهی از خاطرات را در ذهن خود مرور میکند و از ذکر جزئیات فروگذار نمیکند؛ او به یاد میآورد که چگونه مادرش با دقت و خسّت تمام، تکه نانی را میان او و برادرش قسمت میکرد و آنها را گرسنه رها میکرد تا با وجود دنداندرد شدید، پنهانی در زیرزمین با ولع تمام غذا بخورد. به یاد میآورد که چگونه برادرش، لئو، که به تازگی اسقف شده، به دردهای او بیتوجه است و او در نظرش، دلقک حقیری بیشتر نیست. به یاد میآورد که چگونه ماری، معشوقی که پنج سال با وی زندگی کرده بود، او را رها کرده و به کلیسای کاتولیک پناه بردهاست تا با یکی از اعضای ریاکارش ازدواج کند. به یاد میآورد که پدر پزشکش، چطور مثل یک انسان نان به نرخ روزخور، در زمان جنگ به نازیها تعظیم کرده و دخترش را با تشویق به شرکت در جنگ به کشتن داده است؛ اما پس از اتمام جنگ و شکست نازیها، به سوسیالیستی دوآتشه و کاتولیک تبدیل شده است. به همین ترتیب، عقاید یک دلقک، شرح تکگویی شنیر است با من درونش که برای فرار از این آلام، به میخوارگی پناه برده است و خود، خوب میداند «دلقکی که به مشروب روی بیاورد، زودتر از یک شیروانیساز مست سقوط میکند.»
اینها همه اما ظاهر داستان است. در عمق این تکگوییها و خاطرهبازیها، بل در قالب شنیر نفرت بیحد خود را از کلیسای کاتولیک و افراد ریاکار و دروغگوی وابسته به آن، نشان میدهد. او که خروج خود را از کلیسای کاتولیک اعلام کرده است، نوک پیکان انتقاداتش را به سمت این کلیسا میگیرد که به عقیدۀ او، تنها پوستینی از دین به تن دارند. بل با بهرهگیری از زبانی طنز و گزنده، سقوط این جامعۀ بهظاهر مذهبی از ارزشهای انسانی و اخلاقمداری را نشان میدهد. او در میانۀ مکالمات تلفنی شنیر و دلقک، چنان مینویسد:
«... وقتی آدم وعظهای شما را گوش میدهد، خيال میکند که قلبی به بزرگی و پهنای بادبان دکل کشتی داريد، اما شما فقط میتوانيد در سالن انتظار هتلها پرسه بزنيد و مردم را فريب بدهيد. در حالی که من دارم جان میکنم و عرق میريزم تا لقمه نانی دربياورم، شما با همسر من به گفتگو میپردازيد و بدون گوش دادن به حرف دل من، او را از راه به در میکنيد. به اين میگويند تزوير، ريا، حرکت ناصادقانه... در کتاب شما حرف از آب زلال است، چرا سعی نمیکنيد به جای کنياک تقلبی از اين آب به مردم بدهيد؟»
هانس شنیر، این دلقک نگونبخت، در حقیقت مظهر سرخوردگی و آوارگی در جامعۀ سرمایهداری آلمان است که در پایان کتاب، با گیتاری بر دوش، میرود تا بر سر راه همسر سابقش بنشیند و برای او بنوازد.
نان آن سالها
بل این کتاب را در سال 1955 نوشته است و از جمله آثاری است که در ایران با اسامی متعدد و ترجمههای گوناگون منتشر شده است: «نان سالهای جوانی» ترجمۀ محمد اسماعیلزاده، نشر چشمه؛ «نان سالهای سپری شده»، ترجمۀ جاهد جهانشاهی، نشر دیگر؛ «نان آن سالها»، ترجمۀ سیامک گلشیری، انتشارات مروارید و باز به همین نام با ترجمۀ محمد ظروفی از انتشارات جامی.
«نان آن سالها»، سرگذشت جوانی ۲۴ ساله، مکانیک و تعمیرکار ماشینهای لباسشویی است که عاشق دختر جوانی میشود. این کتاب در حقیقت، روایت خاطرات فقر، قحطی و پامال شدن غرور و شخصیت انسانی به دنبال تکهای نان خشک در سالهای پس از جنگ است. در این روایت، آسیبها و انحطاطهای اخلاقی دوران پس از جنگ، به خوبی به تصویر کشیده شده است. میبینیم که «والتر فندریش»، شخصیت اصلی، با آن که به سطح مطلوبی از درآمد و رفاه رسیده، همچنان از یادآوری خاطرات دوران پس از جنگ، زجر میکشد و گاه و بیگاه، به خود میآید و درمییابد هنوز دلهرۀ پیدا کردن نان در او زنده است. «نان» در این کتاب، به معنای اصیل خود می رسد و در تقابل با مفهوم «گرسنگی»، بهانهای می شود برای زیر پا گذاشتن انسانیت. بل در این کتاب نشان داده است چطور پدیدهای مثل جنگ میتواند روان انسانها را متلاشی کند و تفکر آنها را به زوال ببرد. این اثر که اولین کتاب بل در ژانر درام است، عشق را به عنوان نسخهای شفابخش برای بازگشت به ارزشهای اخلاقی- انسانی معرفی میکند. توجه به رویکردهای روانشناختی در مواجهه با پدیدهها و اتفاقات، نگرش نقادانه به مسائل اجتماعی و پرداختن به اخلاقیات، از دیگر ویژگیهای این اثر است. در بخشی از آن میخوانیم:
«هنگامی که در سن 16 سالگی بهعنوان کارآموز تنها به شهر آمده بودم، ناگزیر بودم قیمت همۀ چیزها را بدانم؛ زیرا به هیچ روی توانایی پرداخت آنها را نداشتم. گرسنگی قیمتها را به من آموخت، فکر نان تازه مرا کاملاً دیوانه میکرد و من شبها، ساعتهای دراز در شهر پرسه میزدم و جز به نان، به هیچ چیز دیگری نمیاندیشیدم. چشمهایم میسوختند، زانوانم ناتوان بودند و من احساس میکردم که گرگی درنده در وجود من است. نان، من مثل آدم مرفینی دیوانهوار هوس نان را داشتم.»
آبروی از دست رفتۀ کاترینا بلوم
داستانی است که با الهام از یک ماجرای واقعی نوشته شده است! ماجرا از آنجا آغاز میشود که بل، دولت وقت آلمان و دستگاه دادگستری را به دلیل عدم اجرای عدالت در محاکمۀ یک گروهک تروریستی به باد انتقاد میگیرد. در آن زمان بر همگان روشن بود بل، نویسندهای است که در ابتدا، به جبهۀ حزب ناسیونال سوسیالیسم نزدیک شده است، اما حضور در جنگ جهانی دوم و درک واقعیت از نزدیک، چشم حقیقتبین او را گشوده تا دست از حمایت نازیها بردارد. با این حال، گروههای دست راستی و رسانههای وابسته به آنها من جمله روزنامه پر تیراژ «بیلد» به او لقب حامی تروریستها را دادند. بل خود در اين رابطه مينويسد: «در ميان دو خط يک مقاله ميتوان آنقدر ديناميت جا داد که بشود با آن جهاني را منفجر کرد.»
به هر روی، این اتفاق، ایدۀ خلق «آبروی از دست رفتۀ کاترینا بلوم» را در ذهن وی روشن میکند. «کاترینا بلوم» که در واقع معادل داستانی خود بل است، شبی در یک مهمانی، با مردی به نام «لودویگ گوتن» آشنا میشود که از قضا، یک مجرم فراری است. کاترینا، بیخبر از عقبۀ تبهکارانۀ این مرد، شب را با او میگذراند و با گریختن لودویگ در بامداد روز بعد، پلیس به خانۀ کاترینا هجوم میآورد و او را بازداشت میکند. اینجاست که نگاه عمیق و انتقادی بل به کار او میآید تا رسانههای غربی هزارچهره را رسوا کند و دستهای پشتپرده را به مخاطبانش نشان دهد. کاترینا که زنی عوام و از همهجا بیخبر است، با بزرگنمایی و دروغپردازیهای روزنامهها و خبرنگاران، به عنوان زنی خرابکار، سیاسی و منحرف معرفی میشود. بل با کنایه به منتقدینش در روزنامۀ بیلد، به خوبی نشان میدهد چطور روزنامهها آبرو و حیثیت این زن بیگناه را نشانه میروند و از او چهرهای به جهان نشان میدهند که خود میخواهند. در این کتاب، بارها نام «روزنامه» تکرار میشود و مخاطب درمییابد این نام، در حقیقت نمادی است برای رسانههای مستکبری که با واقعیات و شرافت انسانها بازی میکنند. کاترینا در میانۀ عرصۀ داستان ایستاده است و در کمال ناباوری، شاهد تهمتهایی است که «روزنامه» به او نسبت میدهد؛ شاهد قضاوتهایی است که تنها از روی ظاهر او صورت میگیرد و شخصیتی دروغین را از وی به نمایش میگذارد.
علاوه بر این، مخاطب شگفتزده درمییابد رسانههای غربی چطور با تحریف واقعیات، با شرافت یک زن عوام ساده بازی میکنند. چنان که در بخشهای میانی کتاب نیز، با همین تحریفهای آشنا مواجه میشویم و میبینیم روزنامه چگونه حرفهای اطرافیان کاترینا را بازتاب میدهد:
«کاترینا انسانی بسیار فهمیده ، اما سرد و نچسب است» تبدیل میشود به «کاترینا به سردی یخ و ویرانگر است.»
و یا
«من یک وکیل هستم و خوب میدانم چه کسی قادر به جنایت کردن هست و چه کسی نیست» تبدیل میشود به «او حتماً قادر به انجام کارهای جنایی است.»
در حقیقت، بل در این کتاب در تلاش است تا نشان دهد چگونه فرهنگ و رسانۀ غرب، آبروی انسانهای ساده و بیحاشیه را به بازی میگیرد و آنها را آنگونه نمایش میدهد که مخاطبین جنجالپسندش میپسندند. در نهایت نیز میبینیم کاترینا که در کشاکش این جنجالها و بر اثر فشارهای روانی وارده، مادر خود را نیز از دست داده است؛ ناچار میشود پا به عرصۀ سیاست بگذارد و جهتگیری فکری پیدا کند.
شایان ذکر است از این کتاب، فیلمی به همین نام توسط کارگردان آلمانی فولکر شلوندورف ساخته شده است.
سیمای زنی در میان جمع
«لنی فایفر» زنی است میانسال، گوشهگیر و بازنشسته که سالها به گلآرایی مشغول بوده و حالا، با اجاره دادن اتاقهای اضافۀ خانهاش، روزگار میگذارند. او زنی به غایت زیباست و همین زیبایی، چشمترسان زنهای همسایه شده است تا با وارد کردن انواع اتهامات اخلاقی، او را زنی لابالی بدانند؛ حال آنکه لنی، زنی است آرام و بیحاشیه.
«سیمای زنی در میان جمع» که به «عکس دستهجمعی با بانو» نیز ترجمه شده است، روایت یک زندگی ساده است. داستان از برهۀ میانسالی لنی آغاز میشود و به گذشته و آیندۀ او سر میزند. مخاطب، همراه با راوی که مردی است جوان، به زوایای اتاق لنی سرک میکشد و عکسهای قاب شده در اتاق او را میبیند تا ردپای بل را در این کتاب پیدا کند. عکسها، غالباً تصویر عزیزان لنی هستند که جنگ جهانی دوم، آنها را از او گرفته است. بار دیگر، فقدانها و ناکامیهای پس از جنگ، دستمایهای شده برای این نویسندۀ آلمانی تا هم از جامعۀ سرمایهداری مبتنی بر حرص و طمع انتقاد کند و هم به نظام کمونیستی خرده بگیرد. درست به همین دلیل، این کتاب او با سانسور بسیار شدیدی در شوروی به چاپ رسید، اما هنگامی که آکادمی سوئد در سال ۱۹۷۲ جایزه نوبل ادبیات را به او تقدیم کرد، این رمان را جامع آثار او معرفی کرد.
بل در این کتاب، باز هم از نژادپرستی که آرمان نازیسم آلمانی است، گلایه میکند. او مراسم انتخاب «آلمانیترین دختر مدرسه» را در ایام کودکی لنی به تصویر میکشد تا نشان دهد ملاکهای برتری در جامعۀ آن زمان، نه اخلاق و انسانیت، که نژاد و ملیت بوده است. همچنین، با اشاره به نفرت لنی از کلیسای کاتولیک، بار دیگر به ابتذال و تزویر این فرقه اشاره میکند.
بل در این کتاب هم مانند دیگر آثارش، به دنبال جایگاه اخلاق در زندگی پس از جنگ میگردد و این جستجو هرچه بیشتر میگردد، کمتر به نتیجه میرسد. لنی فایفر هم یکی دیگر از قربانیان جنگ است که ابتدا همسرش را در جنگ از دست داده و بعد هم دچار رابطهای نافرجام با یک اسیر روسی میشود تا تسلیم سرنوشت محتومی شود که جنگ، پیش رویش گذاشته است.
قطار به موقع رسید
این کتاب که اولین بار در سال 1372 با ترجمۀ «کیکاووس جهانداری» به همت نشر چشمه وارد بازار نشر ایران شده است، اثری است که با وضوحی بیشتر از آثار قبل، به مقولۀ جنگ میپردازد؛ چرا که شخصیت اول آن، سربازی است بیست و اندی ساله به نام «آندره آس» که به اجبار روانۀ جنگ جهانی دوم شده است.
آندره آس در این کتاب سوار قطاری شده است که به لهستان میرود، اما این قطار سرنشینانی عجیب و متفاوت دارد؛ سرنشینانی که جنگ، روح آنها را متلاشی کرده و هویت آنها را از ایشان گرفته است. این آدمها، آدمهایی سرشار از یأس و اندوه و سکوتاند که بی هیچ اتفاق و امیدی، با این قطار به سوی خلأ میروند و تنها کاری که در پاسخ به اضطراب خود میکنند، سر کشیدن مشروب و تقسیمکردن نان و کالباس میان یکدیگر است! وحشت ناشی از خشونت جنگ چنان در جان آندره ریشه دوانده که مدام با خود تکرار میکند «من الآن میمیرم!»، اما اطرافیان، هیچ واکنشی به این وحشت روانی وی نشان نمیدهند و او راهی ندارد جز متوسل شدن به میخوارگی و اندیشیدن به چشمهای دختری که تنها یک بار در کسری از ثانیه او را دیده است. در حقیقت، بل این چشمها را به عنوان نمادی برای عواطف انسانی به مخاطب معرفی میکند تا مانند «نان آن سالها»، نشان دهد تنها نیرویی که قادر به ماهیت انسانی بشر است، عشق است.
جملۀ آشنایی در این کتاب هست که میگوید: «دردهایی در این دنیا هست، به آن عظمت که دیگر از اشک کاری ساخته نیست.» و نشان میدهد بل در این کتاب، به دنبال دردهای انساندوستانه میگردد و عقیده دارد جنگ، دردی است بیقداست و مخرب.
میراث
اثری است در بطن جنگ که از زبان یک سرباز قدیمی روایت میشود. داستان، ساده است و پیچیدگی روایی ندارد: کهنهسربازی با مرور خاطرات خود، راز قتل یکی از همرزمان و فرماندهانش را بازگو میکند. در خط سیر داستان درمییابیم این همرزم کشته شده، در واقع نمادی از خود هاینریش بل است که از نازیها متنفر است و از جنگ بیزار، اما این نفرت، راه فراری برای او نگشوده و دچار سرنوشت محتوم خشونت شده است.
این کتاب شاید بیشتر از دیگر آثار وی، ارتباط مستقیم با فضای جنگ جهانی دوم داشته باشد، چرا که ردپای جنگ را در تمامی توصیفات و صحنهپردازیها میتوان دید.
«میراث» با ترجمۀ «احمد گلشیری» و به همت انتشارات مروارید در ایران به چاپ رسیده است. در بخشی از این کتاب میخوانیم:
« خداحافظی سرباز در اصل خداحافظی برای همیشه است. این قطارهایی که سربازها را در سراسر اروپا به مرخصی میبرند، چه بار عظیم و جنونآمیزی از درد را جا به جا میکنند . اگر این راهروهای کثیف میتوانستند زبان باز کنند، اگر این شیشههای دردکشیده میتوانستند فریاد بکشند و نیز این ایستگاههای قطار، این ایستگاههای ترسناک، اگر سرانجام همۀ اینها میتوانستند از دردها و ناامیدیهایی که شاهدش بودهاند فریاد بکشند؛ آن وقت دیگر جنگی در کار نبود...»