شهرستان ادب به نقل از روزنامۀ وطن امروز: شاید برای همهمان اتفاق افتاده باشد که در سن و سالهای مدرسه دست به ماجراجوییهایی زدهایم که هنوز هم که هنوز است خیلی از بزرگترهایمان از آن اطلاع ندارند. یا حتی خرابکاریهایی که بعضیهایشان جبرانپذیر بودند، ولی بعضیهایشان هیچوقت درست نشدند.
«راز آن صدا» کتابی ماجراجویانه است که سه بچهمدرسهای آن را خلق میکنند. نسیم و نیما که خواهر و برادر هستند و سهراب که دوست و همکلاسی نیما است.
داستان از یک شک بزرگ شروع میشود؛ در همسایگی خانۀ نیما و نسیم، آقای فروغی زندگی میکند که بچهها به او علاقۀ بسیار دارند. اما طی چند روزی که او در خانه نبوده، سهراب دست به کاری زده که او را بسیار ناراحت کرده است. ماجرا از این قرار است که ضبط آقای فروغی گم شده است؛ اما چرا و چطور؟ مخاطب از خود میپرسد آیا سهراب آن را دزدیده یا نه؟!
سهراب که در زندگی شخصی خود دچار مشکلاتی است، حالا با یک بحران دیگر -که به حیثیت او مربوط میشود- درگیر میشود. سهراب ماجرا را برای نیما و نسیم تعریف میکند و آنها را هم با خود همراه میکند تا قضیۀ ضبط را حل کنند؛ زیرا هر سه خود را مدیون خوبیهای آقای فروغی میدانند و صد البته دور ماندن این قضیه از بزرگترها کار را مشکل میکند.
اما واقعاً چرا یک ضبط قراضه و درب و داغان اینقدر باید برای آقای فروغی -که بسیار هم مهربان است و بخشیدن بچهها از جانب او حتمی است- مهم باشد؟ چه رازی درون ضبط پنهان است که همه از آن بیاطلاع هستند؟
خانم لیلا عباسعلیزاده، از صفت پاکی و صداقت نوجوانها کمک میگیرد و صحنههای جالبی برای مخاطب ایجاد میکند؛ شخصیتی آرام و مصمم برای سهراب و شخصیتی بذلهگو و رها برای نیما و شخصیتی کاملاً دخترانه و مادرانه برای نسیم میسازد. ترکیبی که در کنار هم مکمل و کارآمد به نظر میرسند.
داستان در بعضی از بخشهایش لبخند روی لب میآورد و بگو مگوهای خواهر و برادری نیما و نسیم داستان را ملموستر و عینیتر میکند. حتی فراز و فرودهایی که در داستان رخ میدهد، شخصیتها را بیشتر به هم نزدیک میکند و دیگر فاصلهای برای شک و تردید نسبت به یکدیگر باقی نمیگذارد.
"نرگس خانم قند دوم را گذاشت دهانش و دوباره پرسید:
- بابات چطور؟ کارش چیه؟
این بار نیما و نسیم هر دو بیتاب شدند. نیما گوشۀ لبش را میگزید و نسیم هم با گوشۀ روسریاش ور میرفت، چون هر دو میدانستند بابای سهراب فوت کرده. سهراب به روبرو خیره شد و گفت:
- بابام راننده بود، یعنی کمکراننده بود. چهار سال پیش فوت کرد.
نرگس خانم گفت:
- آخی! خدا بیامرزدش! حتماً همون موقع رد شدی تو مدرسه...
سهراب به نیما نگاه کرد. نیما از خجالت و ناراحتی نمیدانست چه کار کند و فقط گوشۀ لبش را را محکمتر گاز گرفت و چشمهایش را از سهراب دزدید. اما سهراب حالت مغموم و صورتش را حفظ کرد و آرام گفت:
- رد شدم؟ نه، مجبورم کرد، یعنی مجبور شدم یه دوسالی نرم مدرسه. رفتم تو یه مکانیکی کار کردم، ولی بعد مادرم شروع کرد به خیاطی و دوباره اسمم رو تو مدرسه نوشت..
چهرۀ هر چهار نفرشان مغموم شد. نسیم و نرگس خانم نگاه سرزشآمیزی به نیما انداختند. نیما قرمز شد."
در بیست و پنج فصل داستان روالی آرام و متین در پیش گرفته میشود و نویسنده عجلهای ندارد که مخاطب را به سر منزل مقصود برساند. دیالوگها بیشترین نمود را در داستان دارند و بهوفور در آن یافت میشوند. چه بسا این کتاب اگر به صورت فیلم هم دربیاید، کار خوبی به نظر برسد.
در پس ماجرایی که این سه نوجوان درگیر آن هستند، مسائلی چون فقر هم مطرح میشود، اما این باعث نمیشود شخصیتهای داستان دست از پاکی و جوانمردی خود بردارند. حتی در جایی از داستان، مقابل آنها پسری قرار میگیرد که پدری پولدار و بدجنس دارد، اما او هم با شخصیتهای اصلی همداستان میشود و به آنها کمک میکند؛ هرچند که در این قضیه مقابل پدرش قرار میگیرد و این نشان میدهد که نویسنده دلش نمیخواهد پاکروانی نوجوانان قصهاش را ذرهای خدشهدار کند.
طرح جلد کتاب «راز آن صدا» که عکس یک نوار کاست قدیمی را دارد، خیلی آدم را وسوسه میکند تا بداند درون این کتاب چیست.
نویسنده پردۀ آخر داستان را که پهن میکند، گویی پرده از شخصیت آقای فروغی کنار میرود و داستان رنگ و بوی دیگری میگیرد. هیچ مخاطبی نمیتواند آن چیز که در آخر داستان در انتظارش هست را حدس بزند.