شهرستان ادب: منتقدان، رمانِ «آوازهای روسی» را «اثری تاریخی درباره افغانستان» دانستند که «ریشه در اسطورهها دارد» و در عین حال راوی «روزگار کنونی انسان اهل خاورمیانه است». این بخشی از گفتههایی بود که در سومین نشست «میز نقد» بیان شد که به نخستین کتاب سید احمد مدقق، نویسنده جوان افغانستانی اختصاص داشت، اثری که به تازگی در انتشارات شهرستان ادب منتشر شده است.
در ابتدای این جلسه، پس از آنکه نویسنده، بخشهایی از این رمان را برای حاضران در جلسه خواند، مهدی زارع، منتقد ادبی، خلاصهای از رمان «آوازهای روسی» را روایت کرد: «یعقوب پسر جبارخان در نوجوانی عاشق دختری به نام مبارکه میشود اما پدرش میخواهد که او با دختر خان دیگری ازدواج کند. یعقوب برای تحصیل به شهر دیگری میرود و وقتی برمیگردد میفهمد که دختر مورد علاقهاش به عقد کس دیگری درآمده است. یعقوب که بسیار ناراحت شده است پس از دزدیدن پولهای پدرش جبارخان، روستایش را ترک میکند و به کابل میرود و در آنجا به عضویت حزب کمونیست درمیآید...»
این نویسنده با ستایش از فضاسازی در داستان«آوازهای روسی» اظهار داشت: «یکی از بهترین اتفاقات این رمان فضاسازیهاست که با نثر و ریتمی خوب انجام شده است. نویسنده هیچ چیزی را در این زمینه از قلم نیانداخته است.»
اسطورههای «آوازهای روسی»
زارع سپس در شرح شیوه نگرش خود به این رمان توضیح داد: «من برای بررسی «آوازهای روسی»، میخواهم روایتشناسی تطبیقی انجام بدهم. به روند روایت این ماجرا که نگاه کنیم متوجه میشویم الگوی قهرمان با الگوهای روایتشناختی تودورفی و ژنتی مطابقت ندارد. در آن الگوها معمولا قهرمان میخواهد کاری انجام دهد اما عنصر خبیث مانعش میشود، یک نفر به او کمک میکند و مواردی از این قبیل. اما در این رمان چنین نیست.» به گفته وی «یعقوب فردی است با هدفهای مقطعی نه بلندمدت و مدام آدمهای اطرافش ضعیف میشوند و میمیرند. بدین معنا که تصمیمات شخصیت تأثیر قابل ذکری در روند اتفاقات ندارد، اما نمیتوان از نقش او در این اتفاقات چشم پوشید. شخصیت لباس قهرمان را به تن کرده اما در موضع قهرمانانه قرار ندارد، اغلب ناچار به واکنش است و واکنشهایش کنش متقابل چندانی را برنمیانگیزد. یعقوب قهرمان بعد از نبرد است.»
این منتقد افزود: «یعقوب مشابهتهایی با قهرمانان اسطورهای دارد، قهرمانانی که مانند یعقوب قهرمانان سایه هستند. زمان روایتهای برتر را در قابل اسطورهها نگه داشته است. نویسندگان اغلب میخواهند شکل روایتی جدیدی را ارائه دهند اما اغلب در همان محدوده اسطورههای سابق میمانند. بنابراین میتوان برای هر داستانی اسطورهای را یافت.»
زارع به برخی اسطورههایی اشاره کرد که با شخصیت یعقوب قرابت دارند: «تمامی افرادی که با یعقوب ارتباط داشتهاند میمیرند، البته همه افراد دنیا خواهند مرد اما توجه کانونی نویسنده بر مرگ آشنایان یعقوب در طول روایت مشهود است. کدام کهنالگو این چنین با مرگ و نابودی عجین است؟ فرشته مرگ یا همان عزرائیل که هر کس با او مرتبط باشد میمیرد. فرشتگان مرگ در همه ادیان از این الگو پیروی میکنند. البته این کهنالگو از چند جهت با شخصیت یعقوب سازگاری ندارد: اول اینکه فرشته مجری فرمان است اما یعقوب همواره مجری فرمان مرگ نیست. دوم اینکه عزراییل مطیع است و ارادهای ندارد، حال آنکه یعقوب مطیع نیست.»
او در توضیح اسطوره دیگری که به یعقوب شباهت دارد گفت: «کهنالگوی دیگر شیطان است، موجودی مختار که مسیر تباهی را با اراده خود در پیش گرفت و هر کس با او ارتباط داشت به سرنوشت او دچار شد. کهنالگوی شیطان مشابهت بیشتری با زندگی یعقوب دارد. یعقوب هم عزیز پدرش و محبوب فرزام در تشکیلات حزب بود، مثل شیطان که مقرب درگاه خداوند بود. شیطان و یعقوب هر دو با اراده خود از قدرت برتر سرپیچی کردند و عاقبت هر دو تباهی بود.»
او ادامه داد: «البته میان کهنالگوی شیطان و یعقوب تفاوتهایی وجود دارد: یکی اینکه شیطان در تمامی دورانها خود را دوستدار خداوند معرفی کرد و بارها این علاقه را ابراز کرد اما یعقوب هیچ علاقهای به فرزام و جبارخان نداشت. این تفاوت مهمی است. اما قابل چشمپوشی است. نکته دوم که تفاوتی اساسی در دو روایت ایجاد میکند اطمینان شیطان و عدم اطمینان یعقوب است: شیطان هرگز مردد نشد اما یعقوب همواره دچار تردید بوده است. او در عشق به مبارکه پایمردی نکرد، در عشق به رخشانه، در محاکمهها و حتی در فرار به سوی آزادی و گمنامی ما هیچ پایمردی از یعقوب نمیبینیم. یعقوب خودش اسیر شیطان شک است. شیطان هیچوقت قهرمان بعد از نبرد نبوده است. او همواره مصمم و عامل فعال کنشگر بوده است و یعقوب اغلب کنشپذیر است. این تفاوت شخصیتی باعث میشود تا کهنالگوی دیگری را بررسی کنیم.»
گیلگمش و یعقوب
به گفته زارع «الگوی نیمهخدایی گیلگمش شاید بهترین روایت برای تطبیق با روایت «آوازهای روسی» باشد. گیلگمش از نژاد خدایان است، دو سومش خدایی و یکسومش انسانی است و به همین دلیل بعد از مرگ، قرار است از جاودانگی محروم شود. او حاکم شهرش است. انکیدو در قالب رقیب و بعد رفیق گیلگمش وارد داستان میشود. آنها کارهای مهمی میکنند، غول جنگل سروستان را میکشند، ایشتر را تحقیر میکنند. در نهایت انکیدو میمیرد و ترس به جان گیلگمش میافتد. به دنبال جاودانی میرود و در نهایت با نوح ملاقات میکند. در آخر کار او با اشتباهی، راز جاودانگی را از دست میدهد و بعد گیاه جوانی را. سپس به شهر خود برمیگردد و روایتش را مینویسد و میمیرد. گیلگمش اصیل است، یعقوب هم اصیل است. گیلگمش نیرومند و جنگاور است، یعقوب نیز بلندبالا و تواناست. گیلگمش حاکم است، و یعقوب وارث ورس. گیلگمش مدیر است و یعقوب هم. گیلگمش هم مانند یعقوب از مرگ میترسد. نهایتا نیز اطرافیان هر دو قهرمان میمیرند. گیلگمش هیچوقت نقش اول مبارزات و نبردهایش نبوده است.»
این منتقد ادبی تصریح کرد: «بدین ترتیب فکر میکنم روایت گیلگمش و «آوازهای روسی» مشابهتهای فراوانی دارند و میتوان این دو را با هم مطابقت داد. این البته مربوط به لایه اول داستان است. در لایه دوم داستان، کهنالگوی پررنگتری را میتوان بازشناخت، آنجا که یعقوب هر کاری را تا مرز انجام میرساند و بعد خراب میکند: سیزیف، همان قهرمانی که به دلیل خودبزرگبینی و حیلهگری محکوم است تا مدام سنگی را به نزدیکی قله برساند و بعد در نزدیکی قله، شاهد فروغلتیدن سنگ باشد. یعقوب هم سیزیفوار مسیرهای مختلفی را پی میگیرد و بعد به تماشای نابودی تمام تلاشهایش مینشیند. او قول میدهد که از کابل برمیگردد و مبارکه را به زنی میگیرد اما چرا همان ابتدا با او ازدواج نمیکند؟ او پسر حاکم است و هر کار بخواهد میتواند بکند، نیازی به درس ندارد. اما چنین نکرد و در بازگشت شاهد ازدواج دختر محبوبش میشود.»
زارع در تشریح شخصیت یعقوب گفت: «او از جد و آبایش میبُرَد و با دزدیدن پول پدرش جبارخان، به نظر پلهای پشت سر را خراب میکند اما وسوسه بازگشت به روستایش تا آخر رهایش نمیکند. منظورم آن است که بریدن از اصل و نسب را نیز نصفهنیمه انجام میدهد. او از اعضای فعال کودتای حزب است اما به خاطر خستگی ذهنی چند روزی به مرخصی میرود تا دختر دلخواهش محکوم به اعدام شود و خودش تهدید به محاکمه. او ترور سران حزب را برنامه میریزد اما فرزام را نمیکشد تا این مسیر نیز نیمهکاره بماند. در میان اسلامگرایان نیز چنین وضعیتی دارد. هر قسمتی را ببینیم تا اواخر کار میرود اما رهایش میکند. یعقوب سیزیف آوازهای روسی است. سیزیفی که از قرار نه تنها بر زندگی یعقوب مسلط است بلکه بر تاریخ معاصر افغانستان هم سایه انداخته است. تاریخی که به راحتی میگوید: خانزاده اگر ظلم نکند چه کند؟ و با کمانگاری دیگران، مدام موجب تکرار حکومتهای بومی و غیربومی از پایین قله بوده است. چیزی که بعد از کودتا فرزام میگوید اما خودش نیز چندان به آن اعتقاد ندارد.»
شخصیتی در مسیر ِ شدن
منتقد دیگر «میز نقد»، ابراهیم اکبری دیزگاه، قصهنویس درباره «آوازهای روسی» اظهار داشت: «این رمان، رمانی تاریخی است و رمان تاریخی تعاریف مختلفی دارد. در گفتمان مارکسیسیتی، این مفهوم پرورده و فربه شده است. در رمان تاریخی، خود تاریخ اصالت دارد و تاریخ است که به انسان جهت میدهد و انسان در مقابل ارابه تاریخ، اختیاری ندارد، بلکه منفعل است. تعبیری است احتمالا از انگلس که میگوید که انسانها در مقابل حوادث تاریخی، بیشتر نقش قابلگی دارند و فعال نیستند، بلکه تنها کمک میکنند تا آن حادثه زاده شود. این یک نگاه به تاریخ و رمان تاریخی است. میتوانیم با چنین نگاهی به «آوازهای روسی» نگاه کنیم چون عناصر مارکسیستی نیز در آن دیده میشود.»
نویسنده رمان «برکت» ادامه داد: «اما با مفهوم دیگری میتوان راحتتر با کتاب«آوازهای روسی» کنار آمد: اینکه برههای از تاریخ را با شخصیتها و اتفاقات واقعی یا تخیلی روایت کنیم و نگاهی نیز به آن وقایع داشته باشیم. کتابی که آقای سید احمد مدقق نوشته است بیشتر چنین نگاهی در آن نهفته است: ما برههای از تاریخ افغانستان را میبینیم که مارکسیستها و خلقیها ظهور میکنند و در ادامه، مجاهدان نیز ظهور میکنند. رفتارهای دسته اول نسبت به دین و سنت و فرهنگ بیمبالات است و نقطه مقابل آنها مجاهدان هستند.»
دیزگاه درباره شخصیت یعقوب نیز اظهار داشت: «شخصیت یعقوب را میتوانیم بگوییم که «شدن» او در مسیر این دو جریان است. صیرورت یعقوب را میبینیم که ابتدا مارکسیست است، بعد از آنان زده میشود و به سمت مجاهدین میرود و آنجا نیز هم هست و هم نیست. او همواره در حال شدن است. از این نظر نیز شخصیت یعقوب جالب است، او شخصیت چندان منبسطی ندارد، این خلاف نگاهی است که نویسندگان کمونیست روسی به قهرمانان داستانهای خود داشتند: شخصیتهای آنان منجمد بود، مارکسیستی معتقد بود که مدام در حال مبارزه بود تا زمانی که به آن جامعه بدون طبقه وعده داده شده یا به اصطلاح خودشان کمون اولیه برسند. در این راه آنها با فئودالها درمیافتادند. جنس شخصیت یعقوب اینگونه هم نیست. ظهور مارکسیسم و مجاهدین به این شخصیت فقط کمک میکنند تا خود را بروز دهد، نه آنکه آنها این شخصیت را به وجود آورده باشند.»
به گفته این نویسنده «پس از ظهور مارکسیسم در قرن نوزدهم، تقریبا هر انسان دغدغهمندی که بود، دل در گروی این اندیشه داشت. در شرق و در همین ایران خودمان هم نیز چنین بود. افراد اعم از اینکه دیندار باشند یا بیدین، عنصر عدالتخواهی را با پرچم مارکسیسم میفهمیدند و پیش میبردند. نویسنده در کتاب «آوازهای روسی» به خوبی این معنا را بسط داده است.»
دیزگاه افزود: «وقتی این کتاب را میخوانیم دو مسأله را میبینیم: کتاب «آوازهای روسی» یک دال مرکزی دارد که «ظلم» است با همان جمله که «پسر خان اگر ظلم نکند چه کند». ما جامعهای را میبینیم که اراده همگی اعضای آن معطوف به ظلم به دیگران است. در درجه اول خان است که زور میگوید و میکُشد. پادشاه در درجه بعدی است و نیز سربازان و بقیه. ظلم در دوره قدرت گرفتن خلقیها عریان میشود و نویسنده به خوبی این نکته را به ما نشان میدهد. یعقوب نیز در دورهای به این ظلم کمک میکند. بعد میبینیم که مجاهدین نیز به نوع دیگری ظلم میکنند، یا به همدیگر ظلم میکنند یا بر اثر جهل یا حسادت یا به هر دلیل دیگری.»
این نویسنده توضیح داد: «اصل ماجرا به جایی برمیگردد که یعقوب شروع به ظلم میکند. ظلم یعقوب چند وجه دارد، اولین وجه آن به نافرمانی او نسبت به پدر برمیگردد. ماجرای چالش پدر و پسر در شرق حکایتی دارد و در غرب حکایت دیگر. در شرق نمونه برجسته آن قتل سهراب به دست پدرش است و نمونه غربی آن ادیپ است که پدرش را میکشد. در قرآن هم سوره نوح را داریم که پسر غرق میشود و نیز اسطوره ابراهیم و اسماعیل که میخواهد پسرش را قربانی کند.»
همه ظلم میکنند
دیزگاه نیز به اسطوره دیگری اشاره کرد که با داستان «آوازهای روسی» ارتباط دارد: «اسطوره دیگری که به ماجرای «آوازهای روسی» میتواند مربوط باشد ماجرای یعقوب و فرزندانش است. فرزندان یعقوب پیامبر سلوک پدر خود را نمیپسندند، همچنانکه یعقوب «آوازهای روسی» نیز رفتار پدر خود را نمیپسندد و شروع به تمرد و جدال میکند. به نظرم در کتاب «آوازهای روسی» ماجرا حول همین اسطوره میچرخد. نویسنده هوشمند و خلاق کسی است که در اسطورهها تصرف میکند و آن را به صورت چیزی که خودش میخواهد درمیآورد.»
به گفته او «در «آوازهای روسی» یعقوب از پدر تمرد میکند و با اینکه پدر ظالم است او هم دست کمی از پدر ندارد، و اگر دستش برسد او هم ظلم میکند، با اینکه ادبیات خوانده، شعرهای پابلو نرودا را زمزمه میکند، مجلات و اشعار شاملو به دستش میرسد، و خلاصه فردی است اهل فرهنگ. اما وقتی به قدرت دست مییابد، او هم آدمهای زیادی را شکنجه میکند تا اعتراف بگیرد. در آخر با همه این احوالات او میخواهد به نزد پدرش برگردد. در آن اسطورهها چنین چیزی را نمیبینیم، غیر از اسطوره یعقوب که پسران میگویند که اشتباه کردهاند و یوسف را به چاه انداختهاند.»
این رماننویس به تناقضهای یعقوب اشاره کرد و اعلام داشت: «نکته دیگری که باید به آن اشاره کنم، درباره یعقوب این است که او از یک طرف مسلمان و از طرف دیگر مارکسیست است. به نظرم این حکایت انسانِ خاورمیانه است که هم میخواهد دیندار باشد هم مارکسیست و هم چیزهای دیگر. گاه اینها را با هم میآمیزد و گاه نمیتواند. یعقوب نمونه عملی چنین شخصیتی است.»
دیزگاه در پایان گفتههای خود به شرایط کنونی مردم در افغانستان و منطقه پرداخت و توضیح داد: «نویسنده به شکل بسیار خوبی اشاره کرده است که افغانستانیها چگونه باید با مشکلاتشان مواجه شوند. اگر به شیوه درستی با مشکلات و مسائل مواجه نشویم هرگز مشکل حل نمیشود. راوی داستان در جاهای مختلف به این نکته اشاره میکند که از زمان جدایی افغانستان از ایران، مشکل اصلیش این بوده است که دشمن خود را در بیرون از خود جستجو کرده است و چون مشکل بیرون از اوست هرگز حل نمیشود.»
به گفته وی «نویسنده تذکر خوبی به خواننده فارسیزبان میدهد که ما هم همینطوری هستیم. بدین معنا که اگرچه «آوازهای روسی» روایت انسان افغانستانی است اما میتواند روایت انسان ایرانی، یا عربستانی یا عراقی یا سوری یا هر جای دیگری باشد. این میتواند روایت کل انسانها باشد. تا زمانی که مشکل را خارج از خودت بدانی دنبال آن میدوی و نمیتوانی حلش کنی. مگر وقتی که مشکل را در درون خودت و اجتماع خودت بجویی، آنوقت شاید بتوانی مسأله را حل کنی. این به نظرم اساسیترین تذکر این رمان است و اتفاقا پشتوانه دینی و عرفانی هم دارد: "هر کس خود را شناخت، رب خود را نیز میتواند بشناسد".»
مرگ دلبستگیها
محمدی، شاعر و پژوهشگر تاریخ اهل افغانستان نیز که در این نشست ادبی حضور داشت، به زبان نوشتاری «آوازهای روسی» پرداخت و گفت: «از نظر زبان در داستان «آوازهای روسی»، اتفاق خوبی افتاده است و آنطور که من از دوستان ایرانی شنیدهام آنان زبان کار را پسندیدهاند و بدون هیچ مشکلی با آن ارتباط برقرار کردهاند. تلاش آقای مدقق از این نظر ارزشمند است که طوری نوشته است که خواننده غیرافغانستانی احتیاجی به پانوشت برای توضیح کلمات نداشته باشد. البته کاش ایشان کلمات بیشتری را از فارسی افغانستان در این اثر استفاده میکرد.»
به گفته وی «آقای مدقق در «آوازهای روسی»، یک انسان معمولی افغانستانی را روایت میکند، انسانی که مسیری را از سنت تا مدرنیته و برگشت به همان سنت را طی میکند و در این راه در نوسان است. او میتواند نماد انسان افغانستانی یا شرقی باشد ودستکم جهان اسلام در خاورمیانه، به چنین وضعیتی گرفتار است. این انسان تحت تأثیر تحولات وجود دارد، خودش معرفتی منسجم ندارد که بتوانیم بگوییم این انسان توانسته است مسیری را طی کند و این قسمت از جهان درونی خود را بسازد و جهان بیرونی را متأثر از آن بسازد یا تغییر دهد.»
محمدی در پایان گفت: «او انسان منفعلی در برابر تحولات پیرامونش است. یعقوب پسر خان است و نگاهی معرفتی به پایگاه سنتی خودش ندارد و تحت تأثیر همان پایگاه، میخواهد همان روش پدر را ادامه دهد. اما مسیر تحولات او را به دانشگاه میکشاند و با این فضاها و با حزب دموکراتیک خلق آشنا میشود، و گرایشهای جدیدی پیدا میکند. آنجا هم نمیفهمد چه کار کند و میبیند که کمونیستها هم چیزی از کمونیسم نفهمیدهاند و کشور را به آشوب کشیدهاند. برمیگردد به سمت مجاهدین و میبیند که مجاهدین هم اسلام را نفهمیدهاند و کشور را دچار بحران کردهاند. این موجی است که جهان اسلام درگیر آن است، از داعش گرفته تا طالب و بوکوحرام و بقیه. خلاصه شخصیت اصلی «آوازهای روسی» انسانی معمولی است و تحت تأثیر تحولات است، تحولات مسیر او را مشخص میکند نه خود شخص. او جهانبینی روشن و تأثیرگذاری ندارد.»
مجید استیری، داستاننویس نیز با ستایش از نویسنده این رمان اظهار داشت: ««آوازهای روسی» برای من کتاب شیرینی بود، بخصوص زبان که خیلی خوشایند بود. یک نکته کلی فقط درباره ساختار بگویم: احساس میکنم که ساختار کار همان تراژدی است که یعقوب خودش نیز چند باری از آن حرف میزند. جانمایه تراژدی هم ناتوانی قهرمان در برابر تقدیر است. تقدیر قهرمان را به هر سمتی بخواهد میبرد و در آخر از آن اوج خود به زیر میکشد. شخصیتهایی که یعقوب به آنها دلبستگی یا وابستگی دارد، مثل آیلین که خودکشی میکند، یا عبدالرحیم، رفیق طلبه و هماتاقیش و نیز پدرش، همگی طوری ترسیم شدهاند که حتی اگر به واسطه پیرنگ هم یعقوب در مرگ آنان مقصر نیست اما نویسنده طوری نوشته است که ما میپنداریم که مسیر یعقوب برای پیدا کردن خودش باعث میشود تا این افراد یکییکی بمیرند. در پایان باید از آقای مدقق تشکر کنم که این رمان دوستداشتنی را نوشته است.»
عکس: شهریار شفیعی