موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

زنان قبیلۀ من | یک داستان کوتاه از امیرحسین روح‌نیا

23 اسفند 1397 17:06 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای
زنان قبیلۀ من | یک داستان کوتاه از امیرحسین روح‌نیا

شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با داستان کوتاه منتشر نشده‌ای از «امیرحسین روح‌نیا» به‌روز می‌کنیم:

به‌جز یکی‌ـ‌‌دو نفر که مامان خیلی چشم به‌راه‌شان بود و مدام اسم‌شان را می‌برد، همۀ مهمان‌ها آمده بودند. خانم‌ها دور سفره نشسته بودند و همهمه می‌کردند. انگار چیزی گم کرده باشند. همه حرف می‌زدند و همه، حرف یکدیگر را می‌شنیدند و جواب می‌دادند. بعضی‌ها رُک و پوست‌کنده، بعضی‌ها هم با طعنه و کنایه! اتفاقی بود که من حتی در خوابگاه دانشجویی هم مثلش را ندیده بودم. قیامتی بود.
تک‌وتوک می‌شناختم‌شـان. شش‌سال که سـرم به درس و دانشـگاه گرم بود، تابستان‌ها و عیدها هم می‌ماندم خانه، نفسی تازه کنم. این‌مجالس را  نمی‌رفتم. نه این‌که اعتقاد نداشته باشم، حوصله‌اش را نداشتم. به اسم این‌معصوم و آن‌حضرت سفره می‌انداختند و می‌نشستند دورش، کرده و نکردۀ آن‌ها که نیامده بودند را زیر و رو می‌کردند. به‌خصوص سه‌تا از آن حاج‌خانم جلسه‌ای‌ها که پایۀ تمام این‌مهمانی‌ها بودند و آمار همۀ زن‌ها و دخترهای فامیل را داشتند؛ هرجا که آتش حرف و نقل فرو می‌نشست، از توبرۀ خیالات‌شان نقل داغی را به دایرۀ جمع می‌انداختند و باز همهمه‌ها سر می‌گرفت.
آن‌روز هم اوضاع بر همین‌منوال بود تا این‌که زنگ خانه صدا کرد. مامان با دو قدم سفره را پیمود و خیره ماند به مانیتور آیفون! اول لبخندش خشک شد و بعد چشم‌هایش گرد و بعد هم شرقی زد به گونه‌اش؛ آن‌طور صدا داد که همه ساکت شدند و گفت: «خاک به‌سرم... اینم که اومد!...».
گفتم: «مگه خودتون دعوت‌شون نکردین؟!.
گفت: «عزیزجان بهش گفته!»
گفتم: «اگه واقعاً نمی‌خواستین بیان، می‌گفتین نَگَن».
گفت: «فکر نمی‌کردم بیاد... گفتم از خودمون بشنوه، بهتره تا از دیگرون... ماشالا هزار ماشالا توی فامیل‌مون هم خبرچین کم نداریم که...».
توی حرفش بلند سرفه کردم و زدم به پهلویش و چشم و ابرو آمدم که خانم‌ها دور سفره‌اند و از فرصت استفاده کردم و دکمۀ در بازکن را زدم.
مامان باتعجب زیاد گفت: «زدی؟!؟».
آهسته گفتم: «معلومه دیگه!».
حاج‌خانمِ وسطیِ بالایِ مجلس پرسید: «کی بود اکرم خانم؟!».
مامان که زبانش نمی‌چرخید، نیم‌بند گفت: «احترام‌سادات...».
خانم‌ها چپ‌چپ همدیگر را نگاه کردند و یکی‌یکی خودشان را جمع‌وجور کردند و دوتا دوتا پچ‌پچ‌ها شروع شد.
از همان‌روزی که فهمیدم مامان‌اکرم این‌برنامه را چیده، دلم راضی نبود. خانۀ دیگران را می‌شد نرفت، خانۀ خودمان را چه می‌کردم؟! علاوه این که سفرۀ نذر مامان بود بابت تمام‌شدن درس من!
یک‌هفته در تدراک بودیم. حاج‌خانم می‌خواست سنگ تمام بگذارد. آش‌رشته، شله‌زرد، حلیم‌بادمجان، حلوای مرصّع، شربت به‌لیمو، چای دارچین، چایی زعفران، هل، بهارنارنج و هرکوفتی که می‌شد در چای ریخت را مامان‌اکرم دم کرده بود. حتی پدرم را مجبور کرده بود برای حاج‌خانم‌ها و یکی‌ـ‌دوتای دیگر از همپالگی‌های‌شان قلیان جور کند. از همان‌ها که مخصوص تنباکوی برازجانی است. مادرم یک‌هفته دمار همۀ‌مان را در آورد تا روز موعود فرا رسید.
به‌جز دو‌ـ‌سه‌تا مبل و پنج‌ـ‌شش صندلی هرچه در مهمان‌خانه داشتیم، جمع کردیم. فرش اتاق‌ها را هم آوردیم و همه را لب به لب انداخیتم تا هیچی از کف سرامیکی اتاق مهمان‌خانه معلوم نباشد. اصلاً همۀ کارهای مامان همین است. وای به روزی که چیزی بخواهد، پدرم جا‌ن‌به‌لب می‌شود تا انجامش دهد. دیر هم که بشود، واویلا... . حالا که کف خانه سرامیک شده، فرش می‌اندازد که پیدا نباشد. دیروز من و ارسلان را فرستاد خانۀ عزیز تا مخدّه‌های‌شان را بیاوریم. ارسلان هم آن‌قدر غُر زد که خفه شدم. دست آخر هم گفت: «دانشگاه نرفتنت یک‌دردسر داشت، رفتنت هزارو‌یک دردسر...». بعد هم نفهمیدم سر چی قهر کرد و خودم مجبور شدم ده‌تا مخدّه را تنهایی شش‌طبقه بیاورم بالا.
مامان یک‌هفتۀ تمام، دنبال لباس مناسب بود برای من و خودش؛ فرصت نبود بدهد خیاط بدوزد وگرنه می‌داد. یک بعدازظهر کامل رفتیم لباس بخریم. هرچه پسندیدم فحشم داد. آخر سر هم یک‌لباس برایم خرید که مجبور شدم زیرش استرچ آستین بلند بپوشم با جوراب‌شلواری ضخیم، رویش هم تونیک تنم کردم. مادرم گفت: «بدسلیقۀ امّل...».
گفتم: «آخه روم نمیشه این‌جوری بیام تو جمع.»
گفت: «همه خانومن».
گفتم: «باشن، چشماشون رو که نمی‌ذارن پشت در».
 گفت: «پس این‌همه باشگاه رفتی و خودتو ساختی که پنهون کنی؟!»
نتوانستم جوابش را بدهم. فقط نگاهش کردم. انگار مهمانی داده بود تا مرا نمایش دهد. مادرم صدایش را پایین آورد و گفت: «من اگه قد تو درس خونده بودم و همچین هیکل و بر و رویی می‌داشتم، روی همۀ زنا و دخترای فامیل رو کم می‌کردم. می‌دونی این‌ها که میان چندتا پسر دم بخت دارن؟!»
اگر مادرم نبود فریاد می‌زدم و حرصم را خالی می‌کردم، اما فقط رفتم اتاقم و یک‌ساعت اشک ریختم برای تنهایی خودم و بعد هم نمی‌دانم چرا به‌حال پدرم هم اشک ریختم. اما دلم برای ارسلان نسوخت، که مامان مجبورش کرده بود لوسترهای مهمان‌خانه را سه‌بار آستر بکشد تا برق بیفتد و تمام پرده را باز کند بدهد اقدس‌خانم بشورد و باز آویزان‌شان کند.
سه و چهار روز چهارشنبۀ میانۀ آذر بود که یکی و دوتا مهمان‌ها سر رسیدند. خدا خیرش بدهد عزیزجان را که از صبح آمده بود. آخر مامان برایم وقت آرایشگاه گرفته بود و بابت این‌که نمی‌خواستم بروم الم‌شنگه راه انداخته بود. اگر عزیز نبود و حاج‌خانم را آرام نمی‌کرد، قسم خورده بودم از خانه بروم، اما خدا را شکر مامان هنوز روی حرف مادرش حرف نمی‌زند.
سه‌نفر از حاج‌خانم‌های بزرگ فامیل آن بالای مجلس، روی مبل نشسته بودند که فقط از بزرگی فربه‌گی را ارث برده بودند. بلند می‌خندیدند، حبۀ انگور و پَر نارنگی می‌بلعیدند و پچ‌پچ می‌کردند. باقی مهمان‌ها هم دور سفره نشسته بودند. لباس‌های تور و حریر، رنگ‌به‌رنگ، همه‌شان هفت‌قلم آرایش، مچ تا آرنج غرق دستبند و النگو و یکی‌درمیان گرۀ روسری‌های‌شان را شل کرده بودند تا گوشواره و سینه‌ریزشان پیدا باشد. مانده بودم اگر آستین‌شان حلقه‌ای است، چرا موهای‌شان را مثلاً پوشانده‌اند؟!... یاد مجلس زلیخا افتادم که می‌خواست یوسف را به همه نشان دهد. با خودم گفتم: «بیچاره یوسف!».
سه‌ـ‌چهارتا بودند که دم آمدن‌شان خیلی با مامان احوال‌پرسی کردند. بعد فهمیدم آن‌که از همه جوان‌تر می‌زند، مادر سه‌تای دیگر است. همه‌شان هم چاق بودند و رفتند میانه‌های سفره نشستند. همان‌جا که گُل خوراکی‌ها را می‌چینند.
از شلوغی هوا کم آمد. دود قلیان هم که مِه شده زیر سقف حبس مانده بود. نفسم تنگ شد. لای دوتا از پنجره‌ها را باز کردم و به هوای سر زدن به آشپز و پیش‌خدمت رفتم آشپزخانه. توی راهرو صدای اقدس‌خانم را شنیدم که می‌گفت: «مردم توی پول کتاب و دفتر بچه‌هاشون موندن، ببین اینا چه بریز بپاشی می‌کنن.»
اقدس‌خانم سال‌هاست می‌آید کمک مامان. من ابتدایی بودم که بار اول دیدمش. پوست و استخوان بود و چادرش سه‌ـ‌چهارتا وصله داشت. زن پاک و پاکیزه بود. مادرم خوشش آمد، ماندگار شد. حالا از مامان‌اکرم هم چاق‌تر شده است. داشتم سعی می‌کردم عکس اول اقدس‌خانم را در ذهنم بگذارم پیش عکس حالایش که صدای یکی از پیش‌خدمت‌ها فکرم را برید: «حالا این‌شازده‌خانم چی خونده؟! وای ماشالا هزار ماشالا چقدرم خوشگله، ولی اصلاً سلیقۀ لباس‌پوشیدن نداره!»
اقدس‌خانم گفت: «حاج‌خانم میگه فوق‌لیسانس ادبیات داره.»
یک‌صدای دیگر، تیز و کش‌دار گفت: «ادبیات؟!؟ ای‌بابا من فکر کردم دکتر‌ـ‌مهندسی چیزی شده! آخه ادبیاتم شد درس؟ ته ته تهش فردا میشه دبیر! نه! میشه استاد دانشگاه! این که نشد نون و آب. دوتا پسرای من دارن مهندسی می‌خونن، ماشالا هزار ماشالا...»
خدا خیر بدهد پدرم را که زیر بار نرفته بود دست به ترکیب خانه بزند. مادرم اصرار داشت نصف دیورهای خانه را بردارند و بعد کف را سرامیک کنند. پدرم سفت ایستاده بود که، نه! فقط سرامیک کف! ترکیب پیچ‌درپیچ و تودرتوی خانۀمان را دوست داشتم. اتاق‌های کنار هم به‌هم در داشتند و هم‌زمان یک‌جوری بود که انگار همه‌شان با یک‌راهروی إلِ سر کج از هم جدا می‌شدند که تهش می‌رسید به بالکن پشتی، رو به حیاط.
رسیده بودم به اتاقم که آیفون صدا کرد و احترام‌السادات از راه رسید.
در را که باز کردم مامان را نشاندم روی همان‌صندلی پای آیفون، رفتم برایش آب بیاورم. شنیده بودم بین خانم‌های فامیل و دوست و آشنا پشت سر احترام‌السادات حرف است، اما هیچ‌وقت پِی‌اَش را نگرفته بودم. خوشم نمی‌آمد. فکر می‌کردم از همان حرف‌های خاله‌زنکی صدتا یک‌غاز است که جز اسم شخص، باقی همه ریشه در توهم و تخیل بی‌انتهای هم‌نسل‌های مادرم دارد، اما با دیدن رنگ و رخ خانم‌ها فهمیدم نه، هرچه هست بیش از آن است که من می‌پنداشتم.
احترام‌السادات خواهر بزرگ‌تر مادرم است. ناتنی است، اما هست. عزیز برایم گفته بود که مادرش از سادات طباطبایی بوده و همان سال اول زندگی، فوت می‌کند. پدر بزرگم که از سیدهای موسوی بوده، بعد از فوت همسرش دوسال مجرد می‌ماند، تا دست آخر پدرش و عمویش زنش می‌دهند و همین عزیز را برایش می‌گیرند. عزیزجان گل است. می‌خواهم قربانش بشوم.
هیچ‌وقت نفهمیدم چرا بین مادرم و احترام‌السادات خوب نیست. عزیزجان می‌گوید قبلاًها جان‌شان برای هم در می‌رفته؛ تا این‌که برای خاله‌سادات خواستگار می‌آید. از همان روزی که مادرم خواستگار را می‌بیند، ورق برمی‌گردد. البته عزیز می‌گوید خاله‌سادات خیلی خواستگار داشته، ولی همه را رد می‌کرده تا این‌که آقای فاطمی می‌آید خواستگاری و خاله‌سادات همان مجلس اول، بله را می‌گوید.
شوهر خاله‌احترام آخوند است، اما خیلی خوش بر و روست. همه‌اش می‌خندد. نقاش ساختمان است، اما آخوند هم هست. خودش می‌گوید آخوندی شغل نیست. پای چپش هم می‌لنگد. یادم می‌آید بچه که بودیم یک‌بار یوسف گفت، انگار در جنگ مجروح شده، یا همچین چیزهایی... .
عزیز هم نمی‌دانست چرا، من هم هرچه فکر کردم نفهمیدم چرا، از مامان هم که پرسیدم جواب سر بالا داد که این‌فضولی‌ها به تو نیامده، اما عزیز برایم تعریف کرده بود که آن‌شب مادر من تا خود صبح اشک ریخته، آن‌قدر که فردایش آقاجان مجبور می‌شود او را ببرد مریض‌خانه. از همان روز بین مادرم و خاله‌سادات به‌هم می‌خورد.
آب را رساندم به مادرم و داشت جرعه‌جرعه می‌نوشید که احترام‌السادات وارد شدند. بعضی از خانم‌ها پیش پایش بلند شدند، ولی بعضی دیگر روی‌شان را کردند به دیوار و پشت چشم نازک کردند و ایییش کشیدند.
عزیزجان منقلچۀ اسپند به‌دست آمد استقبال خاله‌احترام. زیر لب می‌گفت: «لاحول‌ولا‌قوة‌الا...» بعد هم گفت: «بر خاتم انبیا محمد صلوات». مادرم روی خاله‌احترام را بوسید و تعارف کرد بنشیند. او هم روی همان صندلی پای آیفون نشست و گفت: «زیاد مزاحم نمیشم. فقط چون مادر امرکردن، رسیدم خدمتتون.» بعد هم دست برد در کیفش و مرا صدا زد. خودم را انداختم بغلش. انگار منتظر بودم صدایم بزند و خودم خبر نداشتم. خاله‌احترام پیشانی‌ام را بوسید و یک‌نیم‌سکه گذاشت کف دستم و دهانش را چسباند به گوشم و گفت: «من جای تو بودم تا دکترا ولش نمی‌کردم».
گفتم: «اتفاقاً ثبت نام کردم... بهمن امتحان دارم».
اقدس‌خانم با سینی چایی رسید و تعارف کرد. خاله‌احترام یک‌پاکت از کیفش درآورد و گذاشت کنار سینی چای و گفت: «اینم امانتی شما... ببخشین دیگه. التماس دعا!».
باز هم نفمیدم چرا، اما اقدس‌خانم چشم‌هایش تر شد و زود رفت و سینی را جلو دیگران نگرفت.
مادرم گفت: «بفرمایین سر سفره...».
خاله‌احترام گفت: «ما که نمک‌پروردۀ حضرت هستیم! امروز که نه، ولی حتماً همین‌روزا مفصل خدمتتون می‌رسیم خواهرجان. مادر دستور دادن گفتم یه تک پا بیام. اگه زودتر خبرم کرده بودین کلاسمو تعطیل می‌کردم میومدم خدمت کنم».
عزیزجان گفت: «حالا چه عجله‌ای مادر؟!».
خاله‌احترام گفت: «بچه‌ها سر کلاس منتظر نشستن عزیزم. نتونستم کنسل کنم. ببخشید توروخدا. وگرنه چه کسی مهم‌تر از محبوبه‌خانم...».
عزیز دوباره با ناامیدی گفت: «کاش می‌موندی مادر...».
خاله‌احترام گفت: «میرسم خدمتتون... یوسف پایین منتظره». بعد هم زل زد به چشم‌های من و درحالی‌که لبخندش چال‌های روی لپش را عمیق‌تر کرده بود، چشمک زد.
خاله‌احترام بلند شد و چادرش را از روی شانه‌هایش کشید سرش و قبل رفتن با همان لحن شوخ مخصوص خودش بلند گفت: «خانوما من دارم میرم. به بقیه کاری ندارم، اما مدیونین اگه حرفی پشت سر من بزنید و به خودم نگین و تنهایی بخندین. منم دل دارم. بگین با هم بخندیم» و رفت! و رنگ از رخ خانم‌ها پرید.
صدا از کسی در نیامد. آن‌قدر ساکت بود که می‌شد قل‌قل خفیف سوفله‌خوری سوپ را شنید.
قدش بلند بود و صورتش مثل پنجۀ آفتاب. ندیده بودم ماتیک و ریمل بزند، اما هیچ‌وقت از دیدنش سیر نمی‌شدم. به‌سرعت خودم را رساندم لب پنجرۀ اتاقم و خم شدم تا کوچه را بهتر ببینم. یوسف کنار ماشین لم داده بود و با موبایلش ور می‌رفت. عین همیشه موهایش را یک‌وری شانه زده بود. خاله‌احترام رسید به ماشین و سوار شد. خواستم صدایش کنم، ولی... خب نشد!
یوسف در ماشین را باز کرد، ولی قبل از سوارشدن بالا را نگاه کرد و مرا دید و برایم دست تکان داد. من هم برایش دست تکان دادم و بلافاصله برگشتم تو. پنجره را بستم و پرده‌اش را هم کشیدم. قلبم عین پتک می‌کوبید.
مهمان‌ها که رفتند شنیدم مادرم گوشۀ مهمان‌خانه، عزیز را نگه‌داشته و یکّه بدو می‌کند که چرا عزیزجان خاله‌احترام را خبر کرده است؟! عزیز گفت: «خواهرت است. کی از خاله به محبوبه نزدیکتره. نکن مادرجان، خوبیت نداره».
مامان گفت: «من که می‌دونم چرا اومد!».
عزیز گفت: «چرا اومد؟».
مامان گفت: «اومد محبوبه رو ببینه!».
عزیز گفت: «تو سفره انداختی برای دخترت، حالا ناراحتی چرا خواهرت اومده ببینتش؟!»
مامان انگار یک‌جوری فریاد زد، اما صدایش خفه بود: «حتماً باید بگه یوسف پایین منتظره؟!».
عزیز که کلافه شده بود بلند گفت: «خب یوسف پایین منتظر بود. سلیمان نبی که نبود! دوست داشتی بگه کی منتظره؟!»
مامان زد زیر گریه: «آروم... چرا داد می‌زنین... اصلاً شماها می‌خواین منو بکشین! این‌قدر یوسف یوسف کنین تا باز این‌دختره هوایی بشه، کار بده دستمون.»
بهم برخورد. من چی کار داده بودم دست پدر و مادرم؟! سال اول، کنکور قبول شدم. هرسال هم که شاگرد اول بودم. بلافاصله هم که فوق قبول شدم. حتی آن تابستان بعد از لیسانس که خاله‌احترام و آقامحمود در خانۀ عزیزجان مرا برای یوسف خواستگاری کردند، گفتم می‌خواهم درسم را ادامه بدهم؛ نگفتم نه! یوسف هم گفت صبر می‌کند. بعد هم بابا به همه شیرینی تعارف کرد. مامان هم برداشت و همه را یک‌جا گذاشت در دهانش! آخر شب هم که برگشتیم خانه، آمد در اتاقم و گفت: «عجب جواب دندان‌شکنی دادی، کیف کردم.» آن‌شب منظورش را نفهمیدم، اما حالا که فهمیده‌ام حتماً باید حرفم را بزنم.
سرفه‌ای کوتاه کردم و بی‌مقدمه رفتم توی حرف‌شان. گفتم: «من کنکور دکترا ثبت‌نام کردم. بهمن امتحان میدم، قبول میشم، بعدش دوسال دیگه از دستم راحتین...». 
حرف دلم را نزدم و راه افتادم که بروم. عزیز صدایم کرد که: «داغتو نبینم مادر... این چه حرفیه؟! کی از دستت راحت بشه؟! نگو مادرجون!».
مامان با یک‌لحن خونسرد و کاملاً بی‌تفاوت گفت: «خوبه حالا تو هم... خودتو لوس نکن.»
نمی‌دانم چرا، اما از دفعۀ پیش بیشتر بهم برخورد. گفتم: «شما که به این‌وصلت راضی نبودین چرا شیرینیش رو خوردین؟! همون دوسال پیش می‌گفتین نه!».
مامان انگار افعی دیده باشد، چشم‌هایش گشاد شد و گفت: «چی؟!؟».
گفتم: «فکر کردین نفهمیدم به اسم سفرۀ حضرت، شُو راه انداختین تا با من به فک و فامیلتون پُز بدین؟! آخه فوق‌لیسانس ادبیاتم پز دادن داره؟!».
عزیز گفت: «چی میگی مادر؟».
گفتم: «شما که دیدین عزیزجان، آخه این‌لباس تن من مال همچین مجلسیه؟! فکر کنین؛ این استرچ آستین‌دار و این جوراب‌شلواری رو به زور پوشیدم، حاج‌خانم بهم گفتن بی‌سلیقۀ امّل. یک‌هفته است ایشون دارن تو گوش من می‌خونن این‌جوری راه برو، این‌جوری چیز بخور، این‌جوری حرف نزن... نگی باحاله! نگی خفنه! حاج‌خانم فلانی دوتا پسر داره باباشون کارخونه داره، پاش لبه گوره، حاج‌خانم بهمانی سه‌تا نوه داره، باباهاشون تو بازار دکّون ندارن که، تیمچه دارن، شمسی‌خانم برا پسرش اِل کرده، قدسی‌خانم بر داداشش بِل کرده. فکر کردین من نفهمیدم شهین و مهین و قدسی کوره رو دعوت کردین منو نمایش بدین. مگه من ترشیده‌ام؟ مگه رو دستتون باد کردم که این‌کار را رو با من می‌کنین؟! مگه مزاحمتونم؟! دست و پاتونو تنگ کردم؟! زورتون به ارسلان نمی‌رسه زنش بدین، دنبال شوهر برای من می‌گردین؟!».
صدای خندۀ بابا و ارسلان به خودم آورد. معلوم بود از بس خندیده‌اند و جلوی خودشان را گرفته‌اند که صدای‌شان در نیاید، قرمز شده‌اند. ارسلان، بفنش شده بود، گفت: «به من چه؟! چرا پای منو وسط می‌کشی؟!».
بابا گفت: «راست میگه دیگه، اگه زن گرفته بودی دست مادرت الآن به عروس و مادرشوهربازی، بند می‌شد. دست از سر این‌دختر برمی‌داشت».
عزیزجان هم که نمی‌توانست خنده‌اش را نگه‌دارد، سعی کرد بگوید: «شما دوتا هم دخترم رو مظلوم گیر آوردین!».
ارسلان گفت: «حاضرم قسم بخورم که اگه خاله‌احترام، دختری به نجابت و سربه‌راهی یوسف می‌داشت، خودم رو هوا می‌زدمش».
مادرم فریاد زد: «ارسلان مگه دستم بهت نرسه».
بابا که دیگه غش کرده بود از خنده، از گوشۀ دیوار گرفت زمین نخورد. ارسلان خواست در برود که توی راه، پس‌گردنی بابا بدرقه‌اش کرد. گرچه که متلکش را به من انداخت، ولی حرف دلم را به همه زد.
عزیزجان و بابا، مامان را دوره کردند و آن‌قدر از مهمانی پرسیدند تا حواسش از من پرت شد. من هم رفتم اتاقم و پرده را کنار زدم و پنجره را باز کردم و خم شدم توی کوچه را نگاه کردم. همان‌جا که یوسف ایستاده بود. بعد برگشتم، دراز کشیدم و از خستگی خوابم برد.
ارسلان آمده بود اتاقم؛ صدایم می‌زد و تکانم می‌داد و نور گوشی‌اش را انداخته بود توی چشمم! تاریک شده بود. گفتم: «چیه؟! چه کار داری؟!».
گفت: «یوسف پشت خطه!».
از جا پریدم: «یوسف؟!... کدوم یوسف؟!»
گفت: «یوسف خاله‌احترام اینا...».
گوشی را از دستش قاپیدم و دستم را گذاشتم روی دهنی‌اش، گفتم: «چی کار داره؟! چرا به تو زنگ زده؟!».
گفت: «به خودت زنگ زده، گوشیت رو توی آشپزخونه جاگذاشته بودی! آوردم مامان نبینه دوباره قاطی کنه!».
گفتم: «دستت درد نکنه، نگفت چه کار داره؟!».
گفت: «با گوشی خاله زنگ زده، یعنی خاله با گوشی خودش زنگ زده، الآنم گوشی رو داده دست یوسف...».
گفتم: «باشه، فهمیدم... نگفت چه کار داره؟!».
ارسلان چانه‌اش را خاراند و گفت: «چرا، می‌خواد بدونه مزّنۀ شوهر چنده، کلاه سرش نره تو این‌بازار بی‌شوهری. نه این‌که شما زلیخایی خیلی هم خواستگار داری، با خودش گفته لابد مزنّه دستته!».
این را گفت و از اتاق جست زد بیرون. بالش را پرت کردم که خورد پشت در... .
پا شدم چراغ اتاق را روشن کردم و به صفحۀ گوشی نگاه انداختم. سبز نوشته بود خاله‌احترام‌السادات و کنارش ثانیه‌شمارِ زمانِ مکالمه هرلحظه بالاتر می‌رفت.
صدایم را صاف کردم و گوشی را گذاشتم روی گوشم. داغ شده بود. صدای نفسش را شنیدم.
فکر کنم او هم صدای نفسم را شنید که گفت: «محبوبه خانم... خوبی؟!».


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • زنان قبیلۀ من | یک داستان کوتاه از امیرحسین روح‌نیا
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.