از کتاب «ویلای کاکاییها»
نفرین قنات حاج میرزا میر | داستان کوتاهی از مهدی کفاش
17 فروردین 1398
13:33 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 5 رای
شهرستان ادب: اینروزها که همهجا صحبت از سیل و مسئله آب است، مجموعه داستان گروهی «ویلای کاکاییها» بیشتر از قبل خواندنی شده است. مخصوصا داستانی که آقای «مهدی کفّاش» در این مجموعه نوشتهاند و اختصاصا درباره همین موضوع است. تازهترین مطلب ستون داستان سایت شهرستان ادب را به این داستان خواندنی اختصاص میدهیم:
سیدعباس آمدهبود که: «بخشدار خودش گفت بیایم خبرتان کنم؛ زنگ زدندهاند از قم که میرزاآقا پیدا شده!»
نهنه آقا انگاری داغ دلش تازه شدهباشد گفت: «پسرم از دست طمع این زن خودش را به کشتن داد و گور به گور شد.»
بیبی خدیجه دو سال است که اینجور وقتها چارقدش را میکشد توی صورتش، اگر کنار سماور باشد یک استکان چای برای نهنه آقا میریزد و اگر میان جمعیت باشد پر چارقدش را میکشد توی صورتش و بیحرف میرود توی حیاط.
نرگس با این که هنوز شش سالش پُر نشده برادر کوچکش محمدعلی را وقتی گریه میکند بغل میزند و میبرد روی ایوان مینشیند. محمدعلی نوروز هشتاد و هشت تازه یازده ماهاش تمام شدهبود.
زنهای روستا میگویند: «محمدعلی شیرِ جوشِ مادرش را خورده و شیر سوز شدهاست.»
قد و قواره و اندام محمدعلی کوچک مانده و نمیتواند سرپا راه برود. چند قدم چهاردست و پا که میرود به نفسنفس میافتد، بعد مینشیند. گریهاش که میگیرد کبود میشود و میلرزد. این وقتها نرگس سعی میکند نازش کند و ببوسدش. آرام بغلش میکند و محمدعلی را تکان میدهد تا شاید گریهاش کم شود. حسین برای محمدعلی قندآب درست میکند و با پشت دست داغیاش را امتحان میکند و پستانک شیشه را در دهان محمدعلی میگذارد. بی-بی خدیجه انگار در دنیا نباشد؛ کنار سماور نشسته و زل زده به بخاری که از سماور بیرون میزند یا آبی که از توی استکان سر ریز سینی میشود.
توی این دو سال، هزار خبر از میرزاآقا آمدهاست. همه اعضای خانواده میرزاآقا آخرین باری که او را دیدند درست ساعت شش صبح یازدهم نوروز سال هشتاد و هشت بود. شب قبل بعد از سفر ده روزه تهران رسیدهبودند قم. میرزاآقا همه را صبح بلند کردهبود که برای نماز صبح بروند حرم حضرت معصومه (س). نهنه آقا و بیبی خدیجه و محمدعلی که توی بغلش بود و نرگس که دستش در دست دیگرش بود؛ رفتهبودند زنانه حرم. میرزاآقا و حسن هم رفتهبودند صف دوم و قامت بستهبودند. نماز صبح که تمام شدهبود یکی از خدام حرم رفتهبود پشت بلندگو و از کسانی که ماشینشان را در رودخانه گذاشتهبودند؛ خواهش کردهبود که ماشینها را به سرعت از مسیر رودخانه خارج کنند. گفتهبود بارندگی زیاد است و احتمال سیل وجود دارد. همه به هم نگاه کردهبودند اما رودخانه قم با آن دیوارهای بلند و کف آسفالت همیشه خشکش را نمیتوانستند با آب خروشان و سیل تصور کنند. تا اینکه پیرمردی بلند شدهبود و گفته بود: «خدا رحمت کند آقا مرعشی نجفی را. یادش بخیر یکبار توی مسجد امام حسن عسگری (ع) نماز خواند تا آب رودخانه قم که طغیان کردهبود، وارد شهر نشود. هرچه کیسه سنگ و شن میگذاشتند لب رودخانه، آب بالاتر میآمد. جماعت تا این حرف پیرمرد را شنیدند همه انگار یاد چیزی افتاده باشند بلند شدند و آرام راه افتادند به سمت در خروجی شبستان. ناگهان مردی بلند شد و به سمت در شبستان دوید. جمعیت انگار دنبال بهانهای برای شروع مسابقه باشند به سمت در دویدند.
میرزاآقا دست حسن را کشید. حسن بعد از نماز صبح هنوز توی چرت بود که پدرش تکانش داد که: «پسر بدو که بدبخت شدیم.»
حسن یادش بود که میرزاآقا پشت جمعیتی که میخواست با فشار از حرم بیرون برود گیرکرده بود و دست میانداخت به شانه نفر جلویی تا لااقل یک نفر خودش را جلوتر بکشد.
آقای خالقی، معلم مدرسه ابتدایی روستا هم، میرزاآقا را نوروز پارسال دیدهبود. سیدعباس خودش از آقای خالقی شنیدهبود که حتی میرزاآقا را صدا هم کردهبود. میرزاآقا هم برگشته بود و با انگشت به دهانه قنات حاج میرزا میر اشاره کردهبود. آقای خالقی برگشتهبود دهانه قنات را ببیند وقتی سر برگردانده بود؛ میرزاآقا رفتهبود.
نهنه آقا میگوید: «نفرین قنات حاج میرزا میر است و الا پسر بیگناه من چه تقصیر داشت؟ بعد هم رو به بیبی خدیجه که : «هی گفتی آب که نباشد از این زمین چیزی در نمیآید توی این بیبارانی. برویم جایی که آب باشد!»
حسن در این دو سال شبها کابوس رودخانه قم را داشت. چند ماه بعد که با داییش به قم رفتهبودند تا شاید نشانی از بابایش بیابند رودخانه خشک بود و جوی آبی در بسترش جاری بود که آبش به زحمت به یک وجب میرسید. وسط رودخانه را چمنکاری کردهبودند و یک طرفش را با لولههای فلزی برای پارکینگ ماشین حصار کشیدهبودند.
سال هشتادوهشت، کلاس دوم راهنمایی بود. میرزاآقا گفتهبود؛ پژو ثبت نامی را که تحویل گرفت و اولین قسط آن را داد همه با هم بروند تهران سیاحت. میرزاآقا سربازیاش تهران بود. میگفت عیدنوروز، بهار تهران است. تهران خالی از جمعیت و ترافیک و بگیر و ببند پلیس است و هزار جای دیدنی و رفتنی در انتظارشان.
پژو نقرهای در خیابانهای تهران میدرخشید. میرزاآقا حتی پلاستیک صندلیها را نکنده بود. هوا خنک بود. میرزا می-گفت پلاستیک باشد بهتر است تا اگر شب باران آمد و مجبور شدند توی ماشین بمانند، زیرشان گرم باشد. لباسی هم اگر خیس باران و گلی شد صندلیها تمیز بماند. میرزاآقا چادر مسافرتی بزرگی خریدهبود که در هر بوستان و پارکی که میرفتند علم میکرد.
حسن توی این دو سال قدکشیدهبود. هنوز قدش به مادرش بیبی خدیجه نرسیدهبود. میرزاآقا قدش متوسط بود و همان دو سال پیش قد حسن تا سر شانه میرزاآقا بود. حالا باید حسن هم قد میرزاآقا باشد. حسن همیشه همراه میرزاآقا بود. با هم سرزمین میرفتند و میرزاآقا از رؤیاهایش برای کشاورزی میگفت.
میرزاآقا چند سال جلوترش برای کار از فردوس به همدان رفتهبود. روی زمینهای رفیق سربازیاش که پسر ملاکی بود کار کردهبود. وقتی که برگشت با دستمزدش یک قطعه زمین، کنار باغستان گرفت. زمین، سر راه قنات حاج میرزا میر بود و زمینش مرطوب از آب قنات و گرانتر. میرزاآقا اما خیالات دیگری در سر داشت. نمیخواست زعفران و پنبه و گندم بکارد. آنقدر به شورای روستا و بخشداری رفت و آمد کرد تا بالاخره مجوز حفر چاه برای گلخانه خیار گرفت. داربستهای چوبی که علم شد و توپهای پلاستیک که روی داربستها کشیدهشد، برداشت اول خیار گلخانه میرزاآقا را وانت برد به جایی که دوست سربازی میرزاآقا آدرس دادهبود. وانت پشت وانت بود که هفته نکشیده بار میشد میرفت به بازار.
میرزاآقا خیارهای درشتتر را هم با کمک دختر و پسرهای آبادی که هر روز برای کار به گلخانه میآمدند توی دبههای خیارشور میکرد و میفرستاد بازار.
حسن حالا توی آبادی که راه میرفت همه به هم نشانش میدادند که پسر میرزاآقا است. موعد قسطهای وام کشاورزی میرزاآقا رسیدهبود و بیمشکل قسطها پرداخت میشد.
هرکدام از دختر و پسرها که بعد از کار در گلخانه مزدشان را از میرزاآقا میگرفتند یک پلاستیک خیار هم به خانه می-بردند. خیارهای قلمی تازهای که به خاطر طبیعت خشک و بیابانی، هیچوقت سر سفرهشان ندیده بودند.
میرزاآقا زمین کناری را هم خرید. میخواست گلخانه را وسعت دهد اما یک مشکل بزرگ بود: آب!
آب چاه کم بود و کشش گلخانه بعدی را نمیداد. دوست همدانی میرزاآقا مهندس آبرسانی فرستاد تا خاک و آب چاه را ببیند و راه چاره بدهد. مهندس دم و دستگاهش را که جمع میکرد گفته بود؛ راهش کفشکنی است. چاه باید عمیقتر میشد تا دسترسی بیشتری به سفره آب زیرزمینی داشتهباشد.
مهندس گفتهبود: «برای کفشکنی مجوز میخواهد و الا دولت ماشین حفاری را مصادره میکند.» میرزاآقا به جهاد کشاورزی و منابع طبیعی و بخشداری و هرجا که میتوانست رفت تا بالاخره مجوز کفشکنی را گرفت. ماشین حفاری که جکهایش را روی زمین سفت کرد سر و کله دهدار و شورای روستا هم پیدا شد.
آمدهبودند که کار را بخوابانند. میرزاآقا نشست به صحبت با آنها. گفت که قنات ربطی به چاه آب ندارد و مظهر قنات چند کیلومتر فاصله دارد تا گلخانه. آخرش قول داد تا در مرغداری که قرار بود دهداری در همان حوالی راه بیاندازد شریک شود و آب مرغداری را هم از چاه تأمین کند. بعد از ظهر همه دور ماشین حفاری بودند که روشن شد و همه صلوات فرستادند و خوشحال برگشتند به خانههاشان.
بیبی خدیجه خوشحال بود. سرش بالا بود جلوی فامیل. برنج و چای و شکر و قند به قرض میداد برای همسایه. برای عاشورا گوسفند قربانی کردند. میرزاآقا یک روز با نیسان آبی نویی آمد به گلخانه. گفتهبود با شرایط اقساطی نیسان را خریده تا ابزار دستش باشد و هی مجبور نباشد برای هر کاری منت وانتدار بکشد.
بیبی خدیجه از نوروز هشتاد و هشت کمتر حرف میزد. بهتزده بود. خیره میماند به جایی، هر جا که باشد، پنجره اتاق و گلدان لب حوض... محمدعلی را میگذاشتند توی بغلش تا شیر بدهد. بچه بال بال میزد تا سینه بگیرد از مادرش اما بیبی خدیجه همان طور خیرهی صورت کودک خردسال تا نرگس یا نهنه آقا برسد و بچه را به سینه مادر برساند. جلوی چشمان بیبی خدیجه آب بود که موج میزد. آب خروشان غلت میزد روی هم و بالا میآمد تا زیر گلوی بیبی خدیجه. دیوارهای بلند رودخانه قم کوتاهتر از آن بود که جلوی خشم آب را بگیرد.
نماز صبح که تمام شدهبود ولولهای افتاده بود توی زنانه حرم. زنها با هم جیغ کشیدند و دویدند خروجی شبستان حرم. نهنه آقا هنوز سرش روی مهر بود. بیبی خدیجه، محمدعلی را بغل زد و دست نرگس را کشید که بروند. هنوز نهنه آقا سرش روی مهر بود. پیرزن خوابش برده بود توی سجده نماز مستحبی. با همان وضع نشست و در میان هجوم زنهایی که از کنارشان میگذشتند سر شانه نهنه آقا زد. پیرزن دیشب را نخوابیدهبود. بعد از نماز مغرب حرم ماندهبود و دیروقت برگشته بود مسافرخانه. برای نماز صبح هم راه افتادهبود و آمدهبود حرم حضرت معصومه (س).
دل توی دل بیبی خدیجه نبود. هیچ چیزِ مادرشوهرش را نمیپسندید. همیشه یا کارهایش جلوتر از بقیه بود یا عقبتر. اصرار داشت که بقیه اشتباه میکنند مخصوصاً بیبی خدیجه!
بیبی خدیجه چندبار دیگر نهنه آقا را صدا کرد. بعد راه افتاد سمت خروجی حرم و میان سیل جمعیت گم شد.
حسن کنار پدرش ایستادهبود. میرزاآقا برای مهندس توضیح داد که حالا صد و شصت متر یا صد و شصت و پنج متر. کی میخواهد برود دل زمین اندازه بگیرد و این پنج متر اضافی را در بیاورد؟
مهندس گفت: « اولاً راحت میشود فهمید. بعدش هم اگر دَمِ منابع طبیعی و جهاد کشاورزی را هم دیده باشی چون پنج متر زیر سطح آب قنات حاج میرزا میر است؛ آب قنات که کم شود، دستت رو میشود.» میرزاآقا دستی به موهای تُنُک و کمپشتش کشید و سرش را سمت آسمان ابری گرفت. چند قطره باران آرام از آسمان چکید روی صورتش. کف دستش را کمی بالا گرفت. چند قطره دیگر که کف دستش نشست گرفت جلوی مهندس: «ببین مهندس دو تا رگبار بزند، دل زمین را آب بر میدارد؛ بکن مهندس بکن این پنج متر آخری را.»
بیبی خدیجه به کسی نگفته بود اما توی همین دو سال چند بار میرزاآقا را سرچاه دیدهبود. نشسته بود لب حوضچه سیمانی سر چاه. دستش را گاهی توی آب میزد و بالا میآورد.
میرزاآقا روزهای آخر حفاری دست بیبی خدیجه را گرفته بود و آوردهبود سرچاه. صبح بود و مهندس و کارگرها نیامده بودند. روکرده بود به بیبی خدیجه که: «بیبی جان ماندهام چه کار کنم؟ مهندس میگوید کار تمامه و طبق مجوز صد و شصت متر را کندهایم و آب هم برای گسترش گلخانه خیار کافی است. اما من میخواهم بهش بگویم پنج متر پایین-تر بره تا اگه یکوقت خوردیم به سال بیبارانی به خاطر پنج متر کف شکنی مجبور نباشیم دوباره منت بخشدار و جهاد کشاورزی و منابع طبیعی و دهدار و شورا بکشیم.» بعد درحالی که دکل روی ماشین حفاری را نشان بیبی خدیجه میداد ادامه داد: «همهاش یک طرف، آوردن مهندس و این علم وکتل حفاری از شهر یک طرف.»
بیبی خدیجه هنوز نمیدانست میرزاآقا برای چه آورده او را سر زمین. میرزاآقا گفتهبود: «بیبی جان دو دلام. مهندس میگوید ممکنه آب قنات حاج میرزا میر بره پایین!» نگاه خیره بیبیخدیجه را که دید گفتهبود:« شایدم نره.»
بیبی خدیجه گفتهبود: «آب قنات حاج میرزا میر موقوفه است میرزاآقا!»
میرزاآقا گفتهبود: «اگر چاه به آب خوبی برسد و کارمان بگیرد کلی آدم از برکت این گلخانه نان میبرند خانه. از امسال میتوانیم خمس بدهیم. اصلاً میرویم کربلا. بس نیست این همه سال سختی کشیدن؟»
گلخانه دوم بزرگتر بود. چند کارگر از جوانهای آبادی آمدند برای سرکار. همه خوشحال بودند. خیارها پشت وانتها می-رفت به بازار. پایین گلخانه، کلنگ مرغداری را زدند و مشغول گودبرداری شدند.
نوروز هشتاد و هشت که به تابستان رسید انگار هرچه باران بود همان سیلابی بود که در رودخانه قم راه افتادهبود. هوا داغ و خشک بود. تیغ آفتاب صبح از غلاف هجده کوه در میآمد و بعد از قلع و قمع کردن درختان و هرچه سبز بود دوباره در غلاف آرام میگرفت. موتور آب یکسره کار میکرد. برادر بیبی خدیجه کارها را دست گرفته بود. رفت و آمد برای یافتن میرزاآقا نتیجهای نداشت.
حسن و بیبی خدیجه یک صحنه را دیدهبودند. اما روایتهایشان فرق داشت. حسن دیدهبود میرزاآقا از پلههای رودخانه خودش را رسانده بود به پژوی نقرهای و درش را باز کردهبود. آب هنوز تا کمر لاستیکها بالا آمده بود. اما ماشین راه نیفتاده بود. سر و صدا و فریاد مردان و جیغ زنانی که لبه رودخانه ایستاده بودند حواسش را پرت کردهبود. دوباره که به رودخانه نگاه کردهبود پژوی نقرهای سرجایش نبود و پراید سفیدی شناور روی آبی که بالا میآمد جایش را گرفته بود.
بیبی خدیجه بیرون حرم، خودش را از دست آتش نشانی که سعی داشت جلویش را بگیرد رهانده بود. محمدعلی توی بغل آتشنشان مانده بود. پریده بود روی پلههای رودخانه که آب تا زیرش بالا آمده بود. سرک کشیده بود زیر پل حجتی. از میان ماشینهایی که روی امواج آب شناور بود، پژوی نقرهای را دیدهبود که بین داربستهای فلزی زیر صحن جدیدی که روی رودخانه قم در حال ساخت بود، گیرکردهبود. مطمئن بود که پشت شیشه ماشین میرزاآقا را دیدهبود که داخل ماشین دست و پا میزدهاست.
بعد از چند روز که آب فروکش کرد؛ لاشه پژوی نقرهای مچاله را از بین داربستها بیرون آوردند اما میرزاآقا درونش نبود. دو سال بود که آب قنات پایین رفتهبود و موتور آب کار میکرد و بیبی خدیجه مطمئن بود که تا وقتی صدای موتور آب بلند است، باز هم خبری از میرزاآقا نخواهد شد.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.